وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

از وقتی بیدار شدم بی‌اعصابم.

نه، از وقتی نمره‌ی درس روانشناسی اعتیاد در گلستان ظاهر شد بی‌اعصابم. نمره‌ای که گرفتم بالا نیست ولی متناسب با تلاشم است؛ هرچند کار عملی‌ام به‌گمانم آنقدر خوب بود که ارزش یک نمره بیشتر را داشت؛ حیف که سقف نمره‌اش ۱۰ نمره بود و فقط ۶.۲۵ از امتحان عایدم شد. اگر فقط به نمره‌ی خودم بنگرم، از خودم راضی‌ام. مشکل این است که نمره‌ی آن‌هایی که با یک ربع ارائه دادن ۲۰ شدند را می‌شنوم و می‌بینم باز هم در رقابت معدل‌ها و نمره‌ها در حال سقوطم. آدم‌ها می‌توانند به معدلم که ۱۷.۷۸ است نگاه کنند و بگویند معدلت برای مهاجرت آنقدر بالا نیست. خب نسبت خودشان که ۱۸ و ۱۹ به بالا گرفته‌اند پایین‌تر است و بر این اساس می‌گویند معدلم کافی نیست. همان دو نفری که این را به من گفتند، این را هم می‌گفتند که خودت را با دیگران مقایسه نکن. این جمله را روانشناسم نیز با ادبیاتی متفاوت و با بینش عمیق‌تری به شکل‌های مختلف بیان می‌کند. وقتی دیگرانی جز او این را می‌گویند خنده‌ام می‌گیرد چون تلاش‌های مستمری که برای نمره‌ی بالاتر گرفتن دارند جلوی چشمانم رژه می‌رود.

حقیقت این است که این جمله درست است و برای سلامت روانم نباید مقایسه کنم. برای شادی واقعی نباید کمال‌گرا باشم. برای خشم کمتر بهتر است خودم را در یک مسابقه تصور نکنم. حقیقت این است که نباید مقایسه کنم و حقیقت دیگر این است که واقعاً در یک مسابقه‌ام. این دو گزاره دوز تناقض زندگی‌ام را طوری افزایش داده‌اند که دیگر توانی برای انکار اینکه مقایسه‌گر هستم ندارم. بله، من مقایسه می‌کنم. بله، دوست‌پسرم که ترجیح می‌دهد مهاجرت نکند به من می‌گوید که معدلم بالا نیست. بله، همکلاسیِ استعداد درخشانمان بعد از امتحانات در گروه به ما توصیه می‌کند همدیگه را مقایسه نکنیم ولی خودش در خلوت از استاد می‌خواهد از او آزمون بگیرد و این را از دیگران تا جایی که می‌تواند پنهان کرده است. دقیقاً کسانی می‌گویند خودت را مقایسه نکن که سنگ‌بنای رفتار شان رقابت است.

من دانشجوی مستأصلی شده‌ام. به‌تازگی توانسته‌ام اضطرابم را کنترل کنم و این تغییر بزرگی در زندگی من است. می‌بینم این اضطرابم بوده که کمال‌گرایی‌ام را تشدید می‌کرده. بله، همیشه دوست داشتم که بهترین دانشجو یا یکی از بهترین‌ها باشم اما الان که اضطرابم بهتر شده، احساس خفت و خواری و تحقیر بابت اینکه از بهترین‌ها نیستم نمی‌کنم. وقتی مضطرب‌تر بودم، احساس می‌کردم هیچ راهی برای موفقیت من وجود ندارد چون شکست خورده‌ام؛ چون جزوه‌ام ناکامل است؛ چون با اینکه خوابگاهی‌ام یک ربع سر کلاس‌ها دیر می‌رسم؛ چون بلد نیستم با استادها ارتباط قوی‌ای ایجاد کنم؛ چون تمام تکست‌بوک‌ها را کامل نمی‌خوانم و به شب امتحان موکول می‌کنم؛ در یک کلام، چون من باید کامل باشم و نیستم و باید چوب تنبلی را بخورم. خودم را تخریب می‌کردم و نمی‌توانستم هیجاناتم را طور دیگری سامان دهم. پاهایم سرد می‌شد، دندان‌هایم به هم می‌خورد و تا مدت زیادی نشخوار ذهنی داشتم. 

حالا اما ماجرا برایم متفاوت شده است. اضطراب دارم، اما خیلی کمتر است و ارزش وجودی‌ام را لگدمالی نمی‌کند. این روزها به این فکر می‌کنم که چقدر باید مقایسه کرد؟ چقدر؟ اینکه بگویی مقایسه نکن دروغ است. به من دروغ نگویید چون من به خودم دروغ نمی‌گویم. بیا حقیقت را بگوییم. ما مجبوریم به مقایسه؛ در درس، در کار، در روابط، در همه‌چیز. چطور هم مقایسه کنیم و هم عقلمان را از دست ندهیم؟ چطور در سیستم آموزشی‌ای مقایسه کنیم که از اساس فشل است؟ چطور همدیگر را مقایسه کنیم وقتی یکی در اتاق نرم و گرمش است و درسش را می‌خواند و مادرش برایش ناهار می‌پزد و یکی در خوابگاه است و باید به ناهار و شامش فکر کند؟ چطور مقایسه کنیم وقتی یکی پول بیشتری دارد و برای خرید کتاب‌های درسی‌اش دو دو تا چهار تا نمی‌کند و یکی برای ارزان‌تر شدن فرآیند امتحان پی‌دی‌اف ورق می‌زند؟ چطور مقایسه کنیم وقتی یکی هر ماه کلاس زبانش را پدرش خودکار پرداخت می‌کند و یکی از هزینه ماهانه‌اش یک میلیون پول کلاس زبانش را کنار می‌گذارد و باقی ماه را به سختی سر می‌کند؟ چطور مقایسه کنیم وقتی یکی کار می‌کند که مشکل پول را نداشته باشد ولی وقت کم می‌آورد که به درس و کتاب برسد؟ من هر دو وضعیت کار کردن و وقت کمتر داشتن و کار نکردن و پول کمتر داشتن و سختی کشیدن را تجربه کرده‌ام و هردو عذاب الیم است.

از طرفی، چطور مقایسه نکنیم وقتی اساس رشد اجتماعی مقایسه است؟ حالا که اضطرابم تحت‌ کنترل‌ است، چطور مقایسه کنم که به خودم آسیب نرسانم؟ چطور مقایسه نکنیم وقتی می‌بینیم افراد زیادی حتی در شرایط بدتر از ما موفق شده‌اند؟ چطور به خودمان ترحم کنیم وقتی آن‌ها توانستند؟

تا اینجا هر چه گفتم استفراغ فکری بود. می‌دانم که این حرف‌ها کمکی به اوضاع نمی‌کند ولی دوست داشتم بنویسم. آنچه حقیقتاً آزارم می‌دهد این است که من از خودم به عنوان یک دانشجوی کارشناسی راضی نیستم و همیشه دانشجوی خوب را فرد دیگری تصور می‌کردم و مصادیقی هم برایش دارم. با این حال به خودم حق می‌دهم که دانشجو بودن را خوب بلد نباشم. ما در کرونا سه ترم را کاملاً مجازی گذراندیم و تازه ترم چهارم حضوری شدیم. فقط دو سه ترم است که دانشجوی واقعی بودن را یاد می‌گیرم. حالا در امتحانات ترم شش‌ام که می‌بینم نحوه درس خواندنم (یا در حقیقت نخواندن و فرار کردن) اشتباه بود. می‌بینم اضطرابم روحم را می‌خراشید و آزار می‌داد و با هر قدم می‌ترسیدم. می‌بینم حتی وقتی برای فرجه‌ها برنامه‌ریزی می‌کنم دو سه روزم بخاطر اتفاقات پیش‌بینی‌نشده هدر می‌رود. من دانشجوی خوبی نیستم ولی این ترم خیلی بهتر شدم. هر ترم جزوه نوشتم ولی این ترم سعی کردم سر تمام کلاس‌ها فعالانه گوش بدهم حتی اگر حوصله جزوه‌ نوشتن نداشتم. نصف ترم توانستم سر وقت به کلاس برسم ولی نصف دیگر ترم دوباره با تأخیر رسیدم. کمتر از نظر دادن ترسیدم و بیشتر صحبت کردم. درگیر سیگار شدم ولی درگیر نماندم. برنامه‌ریزی‌ام برای فرجه‌ها به سنگ خورد ولی هنوز ۵ امتحان دیگر باقی مانده و می‌خواهم شبانه‌روزی برایشان بخوانم؛ چون حیف است. حیفِ من که در این سیستم فشل نمره‌دهی می‌شوم.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۲
فاطمه .ح

مهدیه یکی از دوستان صمیمی دوران دانشگاه من شده است و شب‌های زیادی در خانه‌شان که نزدیک دانشگاه است مهمان بوده‌ام. چند شبی هم ما در اتاق میزبان او بوده‌ایم و در بالکن سیگار کشیدیم و بعدش چای نوشیدیم. خلوت در بالکن با مهدیه دلچسب است چون مطمئنم که هیچ حرفی از گفتگوهای دونفره‌مان به نفر سومی درز نمی‌کند و می‌توانم آنچه به دیگر دخترها نمی‌گویم را به او بگویم. شک‌هایی که درمورد رابطه‌ام داشته‌ام را به او گفته‌ام و نترسیدم که قضاوتم کند. هر بار انتهای صحبت‌هایی که خیلی برایم جدی‌اند، می‌گویم این را یادت باشد به کسی نگویی و بعد از گفتنش خیالم راحت می‌شود. آدم‌های زیادی نیستند که بتوانی هم حس دوستی ازشان بگیری و هم مطمئن باشی حتی یک کلمه از حرفت را جابه‌جا نمی‌کنند. ممکن است لابه‌لای گفتگوهای شبانه به دوست‌پسرشان بگویند یا اینکه با یک دوست صمیمی‌تر از تو آن را در میان بگذارند. صمیمی‌ترین رفیق مهدیه هم دخترخاله‌اش است اما تردید ندارم که حرف‌هایم پیش او نیز بازگو نشده است. دلم به حرف‌هایی خوش است که بعدش یک پک می‌کشیدیم و به قول فروید، مابقی حرف‌هایمان دود هوا می‌شد. سیگار دست گرفتن واقعا اشتباه بود و از جمله اشتباهاتی است که آدم‌های زیادی در دانشگاه در دامش می‌افتند؛ من (کامل) وابسته نشدم و می‌خواهم وابستگی‌ام را کمتر هم کنم ولی مهدیه طوری سیگار می‌کشد که انگار شش‌هایش توتون نیاز دارند نه اکسیژن. گاهی چنان سرفه می‌کند که می‌گوید مثل هایزنبرگ سرطان گرفته‌ام. با هم قرار گذاشتیم که برای این مشکلش به دکتر برویم اما نمی‌دانم چرا عملی نمی‌شود و فقط درموردش صحبت می‌کنیم.

امروز دوباره او را به اتاقمان دعوت کردم که هم با هم درس بخوانیم و هم از آش‌های خوشمزه‌ی یکی از مامان‌های هم‌اتاقی‌ها بخورد. دلم می‌خواست با هم بالکن هم سیگار بکشیم ولی خودم را از سیگار ممنوع کرده‌ام. شاید نمی‌دانستید ولی سرعت وابستگی به سیگار در زنان بسیار بیشتر از مردان است و در همین ترم دو تا از دوستان دخترم عملاً سیگاری شده‌اند. اگر از من بپرسید، خودم را معتاد نمی‌دانم (مثل همه!) ولی بعد از پنج روزی که تصمیم گرفتم نکشم، با بیرون آمدن از ایستگاه تئاترشهر و قدم زدن به سمت مرکز نوآوری، احساس کردم باید سیگار بکشم. هر بار از این خروجی بیرون می‌آمدم سیگار روشن می‌کردم و حالا اینقدر شرطی شده بودم که دلم نمی‌خواست این تفریح کوچک را از خودم بگیرم. یک وینستون اولترا از دکه خریدم و برای هزارمین بار یک دکه‌ای به من گفت که خیلی آرام حرف می‌زنم و اصلا صدایم را نمی‌شنود. بلند گفتم: می‌دونم! همه می‌گن! و شروع کردم به قدم زدن. در چند ماه اخیر از این خط عابر پیاده‌ی به خصوص که رد می‌شوم سیگار در دست دارم. قرار بود در مرکز نوآوری (که یک فضای کار اشتراکی تازه‌تأسیس است) با دوستم با هم درس بخوانیم. یک ربع صحبت کردیم که متقاعدم کند با هم سیگار نکشیم. دلم می‌خواست دوباره دوتایی بکشیم. نذاشت. قرار شد به عنوان جایزه مقاومت، از آشکده رو‌به‌رو برایم سیب‌زمینی تنوری بخرد. رفتیم ولی تمام کرده بود. برای رسیدن به خوابگاه هم دیر داشت دیرم می‌شد و دلم نمی‌خواست نوع دیگری از سیب‌زمینی که در راه بود بخورم، فقط تنوری. گفتم نیاز نیست بخرد‌. سوار قطار شدم و از ایستگاه گلشهر که بیرون آمدم، سیگار خریدم و روشن کردم. صف ون‌های حصارک این بار استثنائا کوتاه بود اما من می‌خواستم بکشم. نمی‌دانم چرا. حس بدی داشتم. خوشحال نبودم. تمام شد و سوار شدم. امروز دوباره مهدیه را دعوت کرده‌ام. دلم شب‌های بالکنی با سیگار را می‌خواهد ولی نباید بکشم. چندین نفر نکشیدن مرا کنترل می‌کنند

 و من درحال فکر کردن به تک تک موقعیت‌هایی‌ام که سیگار در آن‌ها خیلی حال می‌داد. 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۹
فاطمه .ح

ساعت ۹ و نیم بالأخره چشم‌هایم را کامل باز کردم و به از تخت بیرون رفتن فکر کردم. نیم ساعت طول کشید تا فکرم به عمل تبدیل شد. دلیلی اصلی‌اش این است که کولر روشن بود و من زیر دو لایه پتوی نرم اصلاً دلم نمی‌خواست به خودم سختی بدهم. تصمیم گرفتم چشم‌هایم را نبندم چون طبق تجربه، هرگاه این کار را می‌کنم، دو ساعت بعد بیدار می‌شوم. برای مقاومت در برابر سنگینی پلک‌هایم، گوشی را برداشتم و در تلگرام پیام‌های مربوط به ژورنال کلاب انجمن را چک کردم. دردسری شده برای خودش اما از بقیه دردسرها بهتر پیش رفته است. اگر بالأخره اجرایی شود، به خودم افتخار می‌کنم چون توانستم از آن دختر مضطرب شهریور پارسال که بی‌هدف دبیر انجمن شدم و مشکل اضطرابم آزارم می‌داد، به کسی تبدیل شوم که بدون استرس پیام‌های تلگرام مربوط به یک رویداد را چک می‌کنم. این را مدیون قرص اضطرابی‌ام که روانپزشک برایم تجویز کرد. گفت اضطرابت شدید نیست ولی شخصیت اضطرابی داری که خب کاریش نمی‌شود کرد. گفت خودم هم همچین شخصیتی دارم و می‌بینی که هم دانشگاه را تمام کرده‌ام و هم روانپزشک موفقی‌ام. البته کلمه موفق را نگفت اما خودم این را اضافه می‌کنم. حالا که بحث تشکر کردن شد، از روانشناسم هم تشکر می‌کنم که اینقدر با من راه می‌آید و اینقدر خوب است!

برگردیم به صبح امروز. بعد از تلگرام، کمی دیگر در تخت بودم که دیدم تینا (نام‌ها واقعی نیست) که تخت روبه‌رویی من است، از خواب بیدار شده و در گوشی‌اش می‌چرخد. با خودم گفتم بس است، نمی‌خواهم مثل تینا یک ساعت در گوشی باشم و یک ساعت دیر صبحانه بخورم. پس از تخت آمدم بیرون. کتری برقی و فلاسک را برداشتم. شستم و پر کردم و برگرداندم و روشنش کردم. موقع بستن در شامپو فرشی که ماه‌ها پیش خریدیم و استفاده‌اش نکردیم را جلوی در گذاشتم که بخاطر باد کولر در یکهو به هم نکوبد. تجربه بدی که چند روز پیش از این اتفاق داشتم و غرهای تینا که به‌شدت روی اعصاب است، اجازه نمی‌دهد که خطایی کنم.

بعد از مسواک زدن و سرویس بهداشتی که واقعا امیدوارم امروز هم برای تمیز کردنش بیایند، با نهایت دقت در یخچال را باز کردم و بدون اینکه دو نفر دیگری را که خواب هستند بیدار کنم، مرباها را برداشتم. یکی از کسانی که خواب است روی صدای پلاستیک به‌شدت حساس است و با این صدا زود از خواب بیدار می‌شود. باز خداروشکر که یخچال دم در است. پلاستیک نان را بی‌سروصدا برداشتم. از در رفتم بیرون و در گوشه‌ای یک نان برداشتم و پلاستیک را بستم و برگرداندم. در همین حین دختری که درحال رد شدن از در اتاقمان بود، گفت 《ببخشید می‌شه ...》تا صدایش را که با تن معمولی بود شنیدم، انگشتم را جلوی بینی‌ام گذاشتم و آرام گفتم 《آروووم، خوابن》تن صدایش را هم‌اندازه من کرد و کمی مایع ظرفشویی خواست. کارش که تمام شد، به پنیرهای یخچال نگاه کردم.

پنیرهای بازنشده را هم نمی‌توانستم بردارم چون در پلاستیک بود و حوصله نداشتم دوباره بیرون بروم. مربای سیب و هویج برای اینکه یکم انرژی درس بگیرم و بتوانم قرص‌های مکمل و ... را بخورم کافی است. حوصله سفره پهن کردن نداشتم. نان را در بشقاب و مرباها را روی فرش گذاشتم و چای ریختم. هیچ‌وقت چای‌ام را داغ داغ نمی‌نوشم. بنابراین فکر کردم کمی از صبحانه در خوابگاه برایتان بنویسم تا چای‌ام خنک شود.

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۴
فاطمه .ح