وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

صبحانه در خوابگاه

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۳۴ ق.ظ

ساعت ۹ و نیم بالأخره چشم‌هایم را کامل باز کردم و به از تخت بیرون رفتن فکر کردم. نیم ساعت طول کشید تا فکرم به عمل تبدیل شد. دلیلی اصلی‌اش این است که کولر روشن بود و من زیر دو لایه پتوی نرم اصلاً دلم نمی‌خواست به خودم سختی بدهم. تصمیم گرفتم چشم‌هایم را نبندم چون طبق تجربه، هرگاه این کار را می‌کنم، دو ساعت بعد بیدار می‌شوم. برای مقاومت در برابر سنگینی پلک‌هایم، گوشی را برداشتم و در تلگرام پیام‌های مربوط به ژورنال کلاب انجمن را چک کردم. دردسری شده برای خودش اما از بقیه دردسرها بهتر پیش رفته است. اگر بالأخره اجرایی شود، به خودم افتخار می‌کنم چون توانستم از آن دختر مضطرب شهریور پارسال که بی‌هدف دبیر انجمن شدم و مشکل اضطرابم آزارم می‌داد، به کسی تبدیل شوم که بدون استرس پیام‌های تلگرام مربوط به یک رویداد را چک می‌کنم. این را مدیون قرص اضطرابی‌ام که روانپزشک برایم تجویز کرد. گفت اضطرابت شدید نیست ولی شخصیت اضطرابی داری که خب کاریش نمی‌شود کرد. گفت خودم هم همچین شخصیتی دارم و می‌بینی که هم دانشگاه را تمام کرده‌ام و هم روانپزشک موفقی‌ام. البته کلمه موفق را نگفت اما خودم این را اضافه می‌کنم. حالا که بحث تشکر کردن شد، از روانشناسم هم تشکر می‌کنم که اینقدر با من راه می‌آید و اینقدر خوب است!

برگردیم به صبح امروز. بعد از تلگرام، کمی دیگر در تخت بودم که دیدم تینا (نام‌ها واقعی نیست) که تخت روبه‌رویی من است، از خواب بیدار شده و در گوشی‌اش می‌چرخد. با خودم گفتم بس است، نمی‌خواهم مثل تینا یک ساعت در گوشی باشم و یک ساعت دیر صبحانه بخورم. پس از تخت آمدم بیرون. کتری برقی و فلاسک را برداشتم. شستم و پر کردم و برگرداندم و روشنش کردم. موقع بستن در شامپو فرشی که ماه‌ها پیش خریدیم و استفاده‌اش نکردیم را جلوی در گذاشتم که بخاطر باد کولر در یکهو به هم نکوبد. تجربه بدی که چند روز پیش از این اتفاق داشتم و غرهای تینا که به‌شدت روی اعصاب است، اجازه نمی‌دهد که خطایی کنم.

بعد از مسواک زدن و سرویس بهداشتی که واقعا امیدوارم امروز هم برای تمیز کردنش بیایند، با نهایت دقت در یخچال را باز کردم و بدون اینکه دو نفر دیگری را که خواب هستند بیدار کنم، مرباها را برداشتم. یکی از کسانی که خواب است روی صدای پلاستیک به‌شدت حساس است و با این صدا زود از خواب بیدار می‌شود. باز خداروشکر که یخچال دم در است. پلاستیک نان را بی‌سروصدا برداشتم. از در رفتم بیرون و در گوشه‌ای یک نان برداشتم و پلاستیک را بستم و برگرداندم. در همین حین دختری که درحال رد شدن از در اتاقمان بود، گفت 《ببخشید می‌شه ...》تا صدایش را که با تن معمولی بود شنیدم، انگشتم را جلوی بینی‌ام گذاشتم و آرام گفتم 《آروووم، خوابن》تن صدایش را هم‌اندازه من کرد و کمی مایع ظرفشویی خواست. کارش که تمام شد، به پنیرهای یخچال نگاه کردم.

پنیرهای بازنشده را هم نمی‌توانستم بردارم چون در پلاستیک بود و حوصله نداشتم دوباره بیرون بروم. مربای سیب و هویج برای اینکه یکم انرژی درس بگیرم و بتوانم قرص‌های مکمل و ... را بخورم کافی است. حوصله سفره پهن کردن نداشتم. نان را در بشقاب و مرباها را روی فرش گذاشتم و چای ریختم. هیچ‌وقت چای‌ام را داغ داغ نمی‌نوشم. بنابراین فکر کردم کمی از صبحانه در خوابگاه برایتان بنویسم تا چای‌ام خنک شود.

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۲۶
فاطمه .ح

نظرات  (۳)

خیلی خوب نوشتی:))

 

پاسخ:
عه؟ مرسی :)
۲۶ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۲ محمدعلی ‌‌

چقدر حساسن! دهنشون سرویس :))) بابا ۹.۵-۱۰ صبحه! خب منطقیه سروصدا بشه. 

پاسخ:
آره متأسفانه بعضیا خیلی خیلی حساسند رو خوابشون. حتی شده تا ساعت ۱۲ ظهر پچ پچ کنیم چون یه نفر خوابه. مشکل از اینه که دوستیم:) اگه غریبه باشی یارو زیاد انتقادها شو رک نمی‌گه ولی آدمها از دوستاشون خیلی انتظار دارن.
۲۶ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۴ فردریش نیچه

یادش بخیر 

زمانی که دانشجوی ارشد بودم هر روز صبح از نونوایی 3تا بربری میگرفتم برای اهالی سوئیت و طرفه آنکه نوکی بر نان داغ میزدند و آخرش هم با غرغر میگفتند که چرا بیدارمون کردی مرد حسابی؟!

خلاصه که سخت نگیر رفیق، به چشم بر هم زدنی این روزها میگذره، حتی سریع تر از خنک شدنِ چای در لیوانت!

پاسخ:
هرکس صبح زود با نون داغ بیاد جا داره بندگی‌شو کنیم؛ اینقدر که کم‌یابه تو خوابگاه وقتی ماشین نداری :) خیلی حوصله داشتید شما. یه نفر دو بار سر همچین لطفی به من غرغر کنه دیگه اون لطف رو قطع نمی‌کنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">