وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱. کمتر از چهار ساعت دیگر باید بیدار شوم و مسیر تکراری گیلان به کرج را در اتوبوس سپری کنم. امیدوارم بتوانم کمی بخوابم، چون بعد از پیاده‌شدم باید دو چمدان، یک کوله و یک ساک سنگین را تا اتاقم در خوابگاه ببرم. باید برای این همه حمل‌ونقل کمی جان در بدن داشته باشم.

۲. سر شب ستاره‌های زیادی در وبلاگم روشن بودند. دلیلش بازگشتن وبلاگ‌‌نویس‌ها نبود. بعضی از این ستاره‌ها خیلی قدیمی بودند اما من هربار که وارد پنل می‌شدم، بازشان نمی‌کردم. از تعداد زیاد ستاره‌های آن بالا لذت می‌برم. امشب که نشستم و دانه دانه‌ی این ستاره‌ها را به آسمان فرستادم و پنل را ازشان خالی کردم، احساس غریب قدم زدن در یک گورستان به من دست داد. سکوت شب به همراه نور ضعیفی که از پنجره‌ام پیداست، این احساس را ملموس‌تر می‌کند. من بیدارم و همه خواب. به‌تنهایی در میان وبلاگ‌های مُرده قدم می‌زنم. چه عواطف پاک و صمیمی‌ای که این زیر دفن شده‌اند! حرف‌های زیادی ناگفته پیش‌نویس شده‌اند و دغدغه‌های متعالی متعددی زیر بار زندگی روزمره از یاد رفته‌اند. 

۳. صدای حرکت لاستیک یک ماشین در خیابان بغل خانه‌مان تنها صدایی است که می‌شنوم. چند نفر دیگر چون من و مرد راننده بیدارند؟ شب حقیقتاً رازدار حرف‌های مگو ست. از این دست حرف‌ها قبلاً چندان درکی نداشتم. شب برایم مفهوم ویژه‌ای نداشت. صبح، صبح پر از شور و نشاط و رنگ‌های آبی و سبز و آفتاب ملایم و مهربان را از هرچیز بیشتر دوست داشتم. آدم‌ها قصه‌های زیادی از شب می‌گفتند و جغد شب‌های زیادی می‌شناختم. بااین‌حال شب برای من فقط زمانی از این بیست‌وچهار ساعت روز بود که لامپ‌ها را خاموش می‌کردیم و در سکوت کارهایمان را ادامه می‌دادیم. به گمانم آنچه این برداشت سطحی از شب را به یک لذت خصوصی از آن تبدیل کرد، بزرگ شدن بود. بزرگ شدم و دیگر شب‌ها خسته‌کننده نیست. اتفاقاً تنها زمانی است که می‌توانم از همه بگریزم و تنها با خودم باشم. کسی شبانه مزاحم نمی‌شود. خبری از رقابت و پول درآوردن و درس خواندن و بهتر شدن از روز قبل نیست. آدم‌ها با لباس‌های رنگارنگی که خیلی هم بهشان می‌آید و هیکلشان مرا به حسادت می‌اندازد را قرار نیست ببینم. تنهایی شب ملایم و آرام نیست، طول می‌کشد تا هضم شود. مثل پکی عمیق از سیگاری سنگین که می‌تواند به سرگیجه بیندازتم ولی باید کشید تا فراموش کرد.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۱۰
فاطمه .ح

احساسی بی‌پایه همیشه در من هست که باعث می‌شود حالِ خوب بیشتر از دو روز به درازا نکشد. اگر نزدیک به امتحان یا تحویل پروژه یا چیزی باشم، آن حس اضطراب است. اگر اضطرابم را کم کرده باشم، احساس غمی بی‌دلیل خودش را مهمان ناخوانده می‌کند. تنهایی می‌خزد در چارچوب اتاقم و نشانم می‌دهد که برخلاف چیزی که فکر می‌کنم، آنقدرها زندگی اجتماعی قوی‌ای ندارم. گمانم فرقی نمی‌کند که چه کاری می‌کنم و کجا هستم، پیوسته آزرده خواهم بود. در عجبم که آیا این یک خصلت انسانی است یا چرخه‌ای معیوب است که باید برایش راه‌حلی بیابم؟ 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۴۶
فاطمه .ح

کرختی و سستی تمام وجودم را فرا گرفته است، افکارم مشوش است و در عمق این افکار از فهمیدن آنچه واقعاً می‌خواهم عاجزم. این ضرورتاٌ نشانۀ رویدادی شوم در فراز و نشیب‌های روحی‌ام نیست. در حقیقت، هجرت از یک نقطه به نقطه‌ای دیگر بیشتر از آنچه گمان می‌بَریم در همچین حال نامطلوبی مؤثر است. برای من این هجرت‌ها هم خواستنی‌اند و هم نخواستنی. یک سال است که در مسیر خوابگاه به خانه و بالعکس در آمدوشُد هستم.

در ابتدا این مسیر دوست‌داشتنی‌تر از چیزی بود که هست. پذیرش در دانشگاهی که خانه را از من دور کند، هدفی بود که سال کنکور مرا به تلاطم پیوسته وا می‌داشت. صدای بلند و دعواگونه مرا به تشویش می‌اندارد. خانواده پیوسته با صدایی دعواگونه گفتگو می‌کردند. گویی این تلاشی قصدمندانه در جواب به تلاش من برای درس خواندن بود. همین تضاد بزرگترین مشوّق من محسوب می‌شد. از ته قلب خواستار شنیده شدن بودم؛ غافل از اینکه خود نیز به جرگۀ شنونده‌های افتضاح پیوسته‌ام. سرزنشی در کار نیست. تار و پود شخصیت کودک، تقلید از بزرگترهاست.

درست یادم نیست چه زمانی متوجه شدم که شنوندۀ افتضاحی‌ام. پاره پاره خاطراتی در حافظه‌ام هستند که یادآور واکنش اطرافیان‌اند. سیلیِ یک ناظرِ سوم شخص راهی خوب برای شیرفهم شدن است اما از آن بهتر وقت‌هایی بود که از بالا به پایین به گفتگویم با دیگران می‌نگریستم.

چه حقیرانه بود تلاش برای صحبت کردن در گفتگویی که هنوز درمورد من نبود. فرد مقابل هنوز در حال صحبت از خود بود و من، بدون اینکه ابتدا بشنوم و بازخوردی به او بدهم، از خودم می‌گفتم. درست مثل برادرم و مادرم. همین است که هربار به خانه بازمی‌گردم اینقدر آزار می‌بینم. مزۀ شنیده شدن حقیقی نزد دوستانم زیر زبانم است وقتی که پشت میز ناهار در خانه می‌نشینم. سپس مزۀ دهانم به تلخی می‌زند زیرا دور آن میز هرچیزی می‌چِشَم جز اصالت. انسان‌ مدام از خویشتن خود در فرار است و این هنگامی هویدا می‌شود که بی‌وقفه از خود سخن می‌گوید. مادام که در کنار خانواده‌ام، بیشتر اوقات خموش می‌نشینم و می‌هراسم: آیا من هم هنگام گفتگو با دیگران به همین اندازه آن‌ها را نادیده می‌پندارم؟

زمانی که به خوابگاه رسیدم، احساس رهایی می‌کردم. دیگر هم‌خانۀ خانواده‌ای نبودم که ماهیتِ مراوده با ایشان مرا به سکوت وامی‌داشت. آنچه می‌پنداشتم را به فریاد می‌آوردم و دیگران فریادم را پاسخی درخور می‌دادند.

هم‌صحبتی پدیده‌ای تصنّعی نبود که برای حفظِ ظاهر انسان بودن ضروری است، یک انتخاب بود. این روزها سر صحبت را با دیگران وا کردن یا نکردن، برای من یک انتخاب است. بردۀ انسان بودن خود نیستم و کسی را بردۀ آن نمی‌کنم. اگر به‌ویژه شیفتۀ کسی باشم، با او هم‌کلام خواهم شد. راه ناهمواری برای آموختن این نکتۀ پیش‌پاافتاده از سر گذرانده‌ام. جویی که از سنگ بزرگِ نامطلوب‌ترین شنونده‌ها عبور کرد و پس از پیوستن به جویبار، اضطراب و کمبود اعتمادبه‌نفس آن را نیمه‌خشکاند. 

به دشوار اما در نهایت، احیا شدم. در مسیر زندگی قرار دارم، بدون فرار از شنیدن آنچه دیگران به زبان می‌آورند. تکلیف دشواری است اما به دشواری شنیده نشدن نیست. سوغاتِ گریز از خانه و خانواده، درس‌هایی است که چه بسا هرگز در تنهایی خود در اتاقی در شمال کشور نمی‌آموختم و با اینهمه از هجرت خسته‌ام. در آمدوشُد میان خانه و خوابگاه، هنوز خانۀ واقعی را نیافته‌ام، هرچند به اطمینان می‌گویم که خانۀ حقیقی، هرکجا باشد، خانۀ پدری نیست. اگر خانه، خانۀ پدری نیست و خوابگاه هم که به وضوح خانه‌ای موقتی است، پس خانه کجاست؟ خانه را باید ساخت و من درحال گرفتن ملات ام.

 

عنوان از میشل دو مونتنی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۴۲
فاطمه .ح

1. یکی از وبلاگ‌هایی که دو سال پیش پیوسته سراغش می‌رفتم، وبلاگ تراویس بیکل در بلاگ‌اسکای بود. گاه از قصه‌هایی که برایم خواندنی تلقی می‌شوند، به شگفت می‌آیم. تراویس بیکل نام مستعار وبلاگنویسی است که از همسر شمالی روستایی خود طلاق گرفته است. اگر خود بارها ویژگی روستایی بودن همسرش را در وبلاگش ذکر نمی‌کرد، من هم نیازی نمی‌دیدم اینجا ذکر کنم اما گویی بخشی از قصۀ تراویس است. این مرد مطلقه که دوران مجردی و سپس تأهل خود را نیز در وبلاگش به رشتۀ تحریر درآورده بود، می‌گساری می‌کند و دنبال یافتن همدم‌هایی جدید است؛ برای تنهایی جسمی و روحی. از معدود کسانی است که پیوسته وبلاگش را به‌روز می‌کند و این اواخر که بعد از مدت‌ها به وبلاگ‌ها سر می‌زدم، خبرهای جدیدی درمورد زندگی‌اش خواندم. تراویس عادت جالب توجهی دارد. تقریباً 90 درصد اوقات عناوین پست‌هایش گزین‌گویه‌هایی‌اند که اغلب گوینده نیز مشخص نیست. بامداد امروز که پست پیشین را می‌نوشتم، ضرورت انتخاب یک عنوان دوباره مثل قدیم‌ها پریشانم کرد. از اندیشیدن دست کشیدم، به سراغ منبعی رفتم و از آن‌جا نقل قولی از نیچه برای عنوان برگزیدم. آسوده شدم.

 

2. پیِ قصۀ آدم‌ها را گرفتن فقط در این فضای نیمه‌ناشناس وبلاگی است که حس خوبی دارد. در دنیای واقعی پیِ قصۀ کسی را نمی‌گیرم. اگر بخواهم صادق باشم، گاهی به سناریوهای پیش‌روی افراد دوروبرم فکر می‌کنم و به قصۀ شان می‌اندیشم اما نیازی به پیِ آن را گرفتن نیست. نظم بیش از حد سادۀ روزها، قصه‌ها را آشکار می‌کند؛ چه از خلال طنازی و دست انداختن یکدیگر و چه از راه دردِ دل. کسانی که برایم ارزشمندند، خود برای بازگویی قصه به سراغم می‌آیند و آن‌ها که اهمیتی ندارند را به دست خبرهایی می‌سپارم که در آمدوشد اند.

 

3. اشتباهات زیادی در نوشتن و در افکارم داشته‌ام اما برجسته‌ترینشان باید دست کم گرفتن قدرت بازگویی قصه‌ها باشد. حتی ارزش فی‌نفسۀ قصه هم نزد من متزلزل بود. رویدادهایی در زندگی شخصی‌ام نیاز بود تا متوجه شوم چه گران‌اند قصه‌ها و چه قیمتی‌اند آن‌ها که به‌ظرافت قصه‌ها را می‌سرایند. محاسبات به سنگ خوردۀ من در روزهای دور بر ارزش فحوای کلام متمرکز بود. گمان می‌کردم به محض آنکه احساساتی همه‌جانبه و ویژه را از فیلمی چون Midnight in Paris در خود یافتم، رسالتم تمام شده است. گویی جهان، هرگز تجربۀ چنین عمیق درک شدن در لحظه‌ای کوتاه را به خود ندیده است. این خیالِ کودکانه زمانی به سنگ خورد که پی‌درپی در به واژه آوردن آنچه روانم را تسخیر کرده بود، شکست خوردم. واژه‌ها گران بودند و واژه‌های خوب‌تراشیده، نشان از مهارت سخنور داشت و من این را یک بازی تلقی می‌کردم. بازی واژه‌ها که آدم‌بزرگ‌ها سخت به آن مشغولند و من با کودکی خالصانه‌ام می‌توانم از این لعب عبث بیرون بزنم. به نظرم می‌آمد آن انسان‌هایی که درخور دانستن‌اند، خود از کمان ابروی من و اشارۀ چشمی به ژرفای درونم راه خواهند یافت. عبث بود، عبث! هیچ بزرگمردی در دنیا نبوده است که در غل‌وزنجیر واژگان نبوده باشد. 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۲۹
فاطمه .ح

1. من هنوز زنده‌ام.

 

2. در یکی از آخرین روزهای سال 1401 که خوابگاه بودم، بهم‌ریخته‌ترین حالِ ممکن را داشتم. هق‌هق‌کنان اشک می‌ریختم. فقط هم‌صحبتی با نزدیکترین فرد زندگی‌ام توانست جوشش احساسات درونی‌ام را آرام کند. برخی جملات مکرراً بین من و رواندرمانگرم ردوبدل شده‌اند اما آن شب، شنیدن همان جملات در حیاتی‌ترین لحظه، آنچه بود که بارشِ آسمان افکارم را پایان داد. آفتاب درآمد و رنگین‌کمان در دوردست‌ها دیده شد. نیاز داشتم که تکان بخورم. از درازکشیدن‌های متعدد روی تختم در خوابگاه و نشستن‌های طولانی در سالن مطالعه برای داشتن اندکی حریم شخصی خسته شده بودم. حسی ضروری در من، جنبش می‌طلبید. مثل همین امشب که بعد از تشویش شبانۀ افکارم، در هالِ خانه رقصیدم. همچین راه فراری برای من در خوابگاه نیست. آنجا به سکون محکومم، آنجا نمی‌توانم موسیقی را از دست‌هایم به بیرون پرتاب کنم.

 

3. امروز آناکارنینا می‌خواندم؛ هنوز جلد اولم. دور واژه‌هایی که معنی‌شان را یاد ندارم، دایره‌ای می‌کشم. کم نیستند. واژه‌های زیادی را در زبان فارسی نمی‌شناسم و این تا مدت‌ها به چشمم نمی‌آمد. دوست دارم با کتاب‌ها طوری برخورد کنم که انگار قرار است از من آزمون آیلتسی برای زبان فارسی گرفته شود؛ هرچند همان انگلیسی‌اش پدر مرا به تنهایی درآورده است. فقر از سروروی زبان گفتار می‌بارد؛ مخصوصاً از زبان من. نصفِ فعل‌ها یک چیز است: کردن. واژه‌ها به‌گونۀ مسخره‌ای معمولاً سرجایشان می‌مانند؛ انگار هیچ واژه‌ای تعویض‌شدنی نیست. انگار هیچ کیسه‌ای از کلمات ندارم که دست کنم آن داخل و چند جایگزین آبدار به‌جای «انگار» بیرون بکشم. این متن را با چه کلماتی به اتمام برسانم؟ درحال تلاشم که مدام تکرار نکنم اما مرزهای انعطاف‌ناپذیر حافظه‌ام مجال نمی‌دهند، برمی‌گردم به خانۀ اول. 

 

4. باید بنویسم. برای اینکه به خودم اثبات کنم حقیقتاً زنده‌ام و برای اینکه مغزم ارزش این همه اکسیژن اضافی‌ای که می‌گیرد را داشته باشد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۴۹
فاطمه .ح