"به نظرم میرسد که
این اتاق هرگز تمیز نخواهد شد"
خب که چه؟ مثلاً چه اهمیتی
دارد که همچین چیزی به نظرت میرسد؟ حقیقت امر این است که امروز صبح، من برای
هزارمین بار کارت کتابخانهام را گم کردم. دفعهٔ قبل خوشحال بودم که قرار است آن
کارت کذایی را به پیشنهاد برادر اولم در کشویشان بگذارم. جایی که اگر تمیز هم
نباشد، لااقل هیچچیز گم نمیشود؛ اما حالا امروز صبح یادم آمد که یک هفته پیش
برادر دومم اتاقشان را تمیز کرده... . حالا نه یادم میآید که کارت را برداشته
بودم -و اگر برداشته بودم کجا گذاشتم- نه اینکه برادر دوم خانه است.
اوف. مشکل اساسی من همین حافظه خرابم است. تقریباً هر دو هفته یکبار کارت
کتابخانه یا چیزهایی در این ابعاد را گم میکنم. ولی بازهم به نظرم میرسد که این
اتاق هرگز تمیز نخواهد شد! اصلاً فکر اینکه تمام آن برگههای امتحانی و
تمرینهای ریاضی و نوشتههای مچاله شده باید مرتب شوند، برای من استرسزا است. اگر بخواهم واقعاً تمیز
کنم، یعنی برای هر موضوعی طبقهبندی کنم. دو ساعت وقتم را بگذارم که یکجایی برای
وسایل ریز و کوچک درست کنم، تصمیم بگیرم که از کدام طرف خاک کتابخانه را تمیز کنم
و الیآخر. وگرنه صرفاً "جمعوجور کردن" اتاق، به نظر من کار خیلی
بیهودهای است. جالب اینجاست که مادرم دقیقا عادت دارد همین کار را انجام دهد. مثل
خانمهایی که ظاهر خانهشان تمیز، ولی در باطن به یکخانه تکانی حسابی نیاز دارد.
ولی من ترجیح میدهم همه ببینند که شلختهام تا اینکه این شلختگی را از آنها
پنهان کنم! البته فکر نکنید چون کارت کتابخانهام را پیدا نکردم، اینهمه توضیح میدهم؛
اتفاقاً آن را یافتم. در حقیقت وقتی برادر دوم به خانه آمد، جایش را به من نشان
داد.
بعدش هم از پشت کارت،
آدرس آن سایت را به یادآورم. تعجب کردم که چرا
دربارهٔ آدرس سایتِ کتابخانهها
سرچ نکردم! بههرحال اسم چند کتاب را سرچ کردم و کتابخانهای که من در آن ثبتنام
کردم، حتی ناطوردشت را هم نداشت و ناطوردشت رفت در لیست خریدم. بعدش به یکی از پستهای
وبلاگ قبلی که در آن درخواست پیشنهاد کتاب به خوانندهها داده بودم، نگاهی انداختم
و چشمم به نظر "َشبگیر" که وبلاگش را حذف کرده-خودش گفته بود که حذف خواهد کرد-، افتاد. گفته بود که دنبال کتاب "چگونه کتاب بخوانیم؟" نگرد. پیدا
نمیشود. خودم هم آن زمان همانگونه فکر میکردم. ولی امروز اسم این کتاب را سرچ
کردم و فهمیدم کتابخانههای مختلفی در شهرستان -بهجز کتابخانهای من در آن ثبتنام
کردهام!- آن کتاب را دارند(پس این هم می رود در لیست خرید)
راستی، داشتم کامنتهای
آن پست را میخواندم که چشمم به اسم busy mind افتاد. چند هفته پیش فهمیده بودم که وبلاگش را حذف کرده اما خب نمیخواستم
اینجا مطرح کنم یا مثلاً بپرسم که آیا کسی خبر دارد یا نه. کلاً کار جالبی به
نظرم نمیرسد. خب یارو خواست برود، اگر قرار بود آدرس بدهد که میداد. شاید کلاً
وبلاگ نویسی را گذاشته، مطمئن نیستم. حالا خلاصه، امروز از چندین وبلاگ نویس قدیمی
و جدید یادکردم همینطوری.
همینطوری هم از برادرم
پرسیدم: تمامروزهای تعطیل اینطوری سپری خواهند شد؟ همینطوری که بیدارشویم و یک
سری کارهایی کنیم و نکنیم و بعد ساعت یکشب بخوابیم؟ (بهعلاوهی
بیرون رفتن و از این حرفها)
گفت مگر قرار بود چطوری
سپری شوند؟
گفتم دقیقا همینطوری!
اصلاً همینطوری پرسیدم، منظوری نداشتم.
جدیداً "همینطوری"
خیلی کارها میکنم، ناراضی هم نیستم. به نظر خودم یکی از دلایلی که اواخر امسال
برای من مثل بقیهٔ سالها پر از احساس عذاب وجدان و ترس برای از دست دادن روزهای
پیش رو نبود، همین است: اینکه خیلی وقتها در سال 95 همینطوری یک کارهایی کردم و
فقط همینطوری لذت بردم.
برای شروع سال جدید هم
اولین کار همینطوریای که بنیادش فقط mood-م بود را انجام دادم. موقع خرید پارچه برای لباس جدید، دقیقه چیزی
را انتخاب کردم که خیلی به دلم نشست اما بهشدت روی خط مُد نبود! دخترخالهام هم
خیلی سعی کرد که مرا منصرف کند ولی فایده نداشت. حتی 0.01 درصد علاقه هم نداشتم که
چیز دیگری بخرم. جدیداً از این موقعیتها خیلی برایم پیش میآید. صرفاً چیزی را میخواهم
که میخواهم! قبلاً بیشتر دمدمیمزاج بودم، البته حالا هم در خیلی از موقعیتها
خیلی دمدمیمزاجم ولی حداقل در خرید لباس بهترشدم. (البته من هیچوقت در خرید سختگیر
نبودم، فقط نظرات بقیه مرا هول میکرد)
یک سال همینطوریِ با حسابوکتاب
برای خودم و خودتان آرزو میکنم...
شاید آخرین پست سال؟
نمیدانم. فکر نکنم.