بعضی وقتا -بهطرز عجیبی خیلی وقتا- فکر میکنم آدم چطور میتونه به اندازه اون منفور باشه؟ اونقدری که اکثریت (بالای 90 درصد) افرادی که در یه محیطی باهاش شریک/همکار/... هستن، منفور بودنش رو به زبون آورده باشن و حسی که بهش دارن. این سؤال اونقدر برام در اولویت نیست -و اونقدر مثالهای زیادی درموردش شاید وجود نداشته باشه- که اگه رفتم روانشناسی بخوام بهش جدی فکر کنم. ولی گمونم بازم این سؤال سراغم میاد؛ که تو چطور میتونی اینقدر منفور باشی دختر؟
بنظر ساده میاد اما نمیشه با کلمات نوشتش. و همین یعنی به اندازه کافی پیچیده ست.
یه روزی وقتی دوازده سیزده سالم بوده وبلاگهای مختلف رو وا میکردم و حرفایی رو میخوندم که زیادی تأملبرانگیزن. با خودم فکر میکردم چطور میتونم تلاش کنم که مثل اینها بنویسم؟ شروع کردم به بیشتر نوشتن و درموردش یه قدم بیشتر از چیزی که قبلاً میدونستم فهمیدم، اما اصلاً کافی نیست.
یه روز دیگه دبیر فیزیک تو سال هفتم یه فروم فیزیک معرفی میکنه به اسم هوپا. واقعاً نمیدونم چند نفر سر زدن به اون فروم از کلاسمون. اما من زیادی اونجا میرفتم. علایقم هنوز گنگ و مبهم بود ولی داشتم اونجا دنبالش میگشتم. بعد از یه مدتی به جای اینکه تو تالارهای اصلی اونجا بگردم و درمورد خودِ فیزیک چیزی بخونم، بیشتر سعی میکردم تو جمعِ حرفهای معمولی قاطی بشم و از اونجا رسیدم به یه تالارِ دیگه. تالار فلسفه علم و متافیزیک. البته از خیلی چیزها اونجا صحبت میشد. از آفرینش و فرگشت، دین و طبیعت و خلاصه کلی موضوع دیگه که میتونست ذهن یه نوجوونِ بدون جواب رو قلقلک بده. درمورد اون حرفا و عقاید نمیخوام چیزی بنویسم. درعوضش اونچه که برای من همیشه به طرز عجیبی جذاب بود، این بود که چطوری برسم به این مرحله که واقعاً عقیدهای داشته باشم و خیلی هم بهش پایبند باشم؟ اینکه یک کسی بالاخره فهمیده حرفی که میزنه بالای نود درصد درسته، یه چیز فوقالعاده بود - اگه راستشو بخواین هنوز هم هست برام.
رسیدن به اون نقطه که یه روز از درستی یا غلطی چیزی دفاع کنم، از راهِ «شکل گرفتن» میگذشت. اما نمیدونستم چطوری آدما شکل میگیرن. نمیگم که نصیحت همه مبنی براینکه باید کتاب خوند و ... رو نشنیده بودم. بههرحال منم مدرسه میرفتم و از همین مواعظ به گوشم میخورد. ولی چرا پیشو نمیگرفتم؟ چرا کتاب نمیخوندم؟ دلیل داشته لابد. اما مهمترینش «باور»ه. یادم نمیاد اون موقع باور کرده باشم که با فکر کردن و کتاب خوندن میشه شکل گرفت. باور کردن یه چیزی فرای قبول داشتنه. باور به عمل منجر میشه. یا حداقل تلاشت رو میکنی که بشه!
پست پریسا رو میخوندم. کامنت دادم. بهش گفتم *مچم درد میکنه و ادامه ندادم به نوشتن. برگشتم دوباره کامنتم رو خوندم. چقدر جملاتِ ردیفشده درمورد صمیمیت و دوستی تو ذهنم بود! چقدر همین مسأله برام سؤال بود چندسال پیش. هنوز هم یه سؤاله اما الآن میزان ابهامش یه کوچولو کم شده. و این یه کوچولو کم شدن یعنی به میزان مناسبی درموردش فکر کردم. چه از طریق ویدئو و فیلم و کتاب و چه از طریق تجربه مستقیم و غیرمستقیم. «خودت» رو ساختن روندیه که هر روز طی میکنم و با اینکه بهش آگاهم، انگار هنوز ناآگاهم.
هنوز وقتی با یه عقیده یا سؤالی مواجه میشم که قبلاً سؤال خودم بوده و نمیتونستم درموردش یک جمله بنویسم یا حرف بزنم بدون حرفای کلیشهای، هیجانزده میشم. از اینکه الآن میتونم دو صفحه درموردش بنویسم. الآن مشکلات عقایدم رو ریزتر میدونم. از عشق یه صفحه میتونم بنویسم و تو همون صفحه بیست تا سؤال بیشتر از قبل از خودم بپرسم. اما دستکم میفهمم تا کجا درمورد «عشق» شکل گرفتم. و عشق چقدر درمورد من شکل گرفته.
هیچوقت نمیتونم از این روند «یادگیری» هیجانزده نشم! با اینکه میدونم زندگی یه پازل نیست که از قبل چیده شده باشه و خودت قطعاتشو میسازی، اما هربار از بالا به این پازل نگاه میکنم که خودم برای خودم یا بقیه برای خودشون ساختن، مجذوب این روند زندگی میشم.
پ.ن: و الآن دیگه جداً نابود شد دستم با این همه تایپ. حرفام ادامه داره ولی دیگه نمیتونم.
الآن یک هفتهای میشه که از اون جدیت خاص درس خوندن دراومدم. درسامو هنوزم میخونم ولی یه جدیتی که قبلاً داشتم، الآن کمرنگ شده. این حالاتم برام جالبه. مثل نزدیک شدن به خودته. شناختِ خودِ متناقضت.
یه چیزی که همیشه برام جای سوال بوده که آیا واقعاً هست یا نه، خودِ «شهود»ه. یعنی واقعاً میشه یه درک قلبی از چیزی داشته باشیم؟ این سؤالی بود که میپرسیدم. افکار قدیمیمو یادم نمیاد ولی اون موقع ها منتظر یه راه در رو بودم که بگم شهود توهمه یا وجود نداره یا بیاعتباره. الآن هم با اینکه نظرمو دقیق درمورد توهم یا معتبر بودن و نبودنش نمیدونم، وجود داشتنش رو میتونم تأیید کنم. نه اینکه با این شهود به شناخت متعالی در حد خدا و عالم ماورا و اینها برسم. در همین حد که یه درکی/حسی/...؟ فرای چیزهایی که میبینم و حس میکنم رو استنباط کنم.
با اینکه چیزِ سادهای بنظر میرسه و با اینکه همه لااقل یکبار هم که شده این شهود شخصی رو درک میکنن و کلاً چیز بدیهیه، هنوز برام عجیبه. این حجم از پیچیدگی ذهن! و این حجم از وسعت فکر! یه موقعهایی ترسناک میشه. موقعهایی که میبینم خیلی زیادی پیچیدهست: «نمیتونم توضیح بدم»
خیلی بچه که بودم، سؤال اصلی اصلیم که تا یه زمان طولانی واقعاً تو ذهنم بود، این بود که وقتی میمیریم، ذهنمون دقیقاً چی میشه؟ فکرمون منظورم بود. مثلاٌ فرض کن بمیری، دیگه چشمات چی رو میبینن؟ دیگه وقتی به یه چیزی فکر میکنی، کجایی؟ دیگه فکر نمیکنی؟ اگه فکر نکنی و یهو تموم بشی که ...
اینجا گیر میکردم. نمیشد یهو تموم بشی و فکر نکنی و نباشی. اون موقع درکش خیلی سخت بود. الآن آسون شد. الآن درک اینکه جسمت فاسد بشه و واقعاً «نباشی» ملموستر شده. الآن افکارت هم مرکز جهان نیست که فکر کنی اگه نباشی یه چیزی کم میشه. الآن فهمیدی اینقدر همهچیز پیچیدهست که تقریباً همه با اون شهودی که از خود ثابتشون دارن، فکر میکنن مرکز جهانن. واسه همینه که فکرِ مرگِ اینقدر ترسناکه. یه روزی رو تصور کنی که خودت نباشی. حست نباشه. فکرت نباشه. شهودت نباشه. همهی چیزای خاص مربوط به تو که نمیتونستی توضیح بدی نباشه. فکر کردن بهش مثل بازی کردنه.
من وقتی مسواک میزنم خوابم میپره واسه همین باید با این فکرا بازی کنم. از فکرای بچگیم خوشم میاد. از یه چیزِ بچگیم ناراحتم. اینکه زیاد یادم نیست چی به چی بود. آدمای مختلف کلی خاطره دارن از بچگیشون. احساس میکنم بچگی من تو دهنم تیکه تیکه ثبت شده. بچگیم بد نبود. معمولی بود. اما خاطراتم نصفه نیمه ست. کل زندگیم همینجوریه. تا وقتی خودمو درک نکرده بودم، خاطرات بیش از حد گنگ ثبت میشد. وقتایی که یه جور خاصی به خودم نزدیک میشدم تو ذهنم ثبت میشد. اون موقعها یا هیجانزده بودم از یه کشف، یا عصبانی یا ناراحت و شاید هم متوهم بودم. روزی که داداشم اولین کتاب رو واسم خرید رو یادمه. یا روزی که گربهها رو «رام» کردم! یا مثلاً فکر میکردم وقتی پنجره رو وا کنم و باد بوزه، میتونم کنترلشون کنم. وقتایی که ذهنمو لمس میکردم، خاطرات پایدار درست میشد. چیزایی که الآنم نمیدونم چرا یادمه. ولی یادمه. عوضش ناراحتم که اون همه سال رو یادم رفته. نمیدونم تو بچگیم و بین فواصل همین دو سه تا اتفاقی که بهتون گفتم درست چیکار میکردم، چطور بودم.
+ دربارهی منم رو آپدیت کردم. چه حس خوبی داره.
آدم مذهبیای نیستم ولی همیشه نسبت به «سر به مُهر» و لیلا حاتمیِ این فیلم حس خاصی داشتم. امروز موقع ناهار دیدم که شروع شد و دوباره با پدرم نشستم پای این فیلم. دیدن همچین فیلمی با پدرم که میدونم ته دلش آرزویِ نمازخون شدن من رو داره، خیلی آسون نیست. مخصوصاً که وقتی فکر میکنم امکان نداره به آرزوش برسه و قراره با همچین خواستهای من بمونه، ناراحتم هم میکنه. اون حسِ خاصی که البته درمورد فیلم وجود داره، ربطی به موضوع نماز نداره. اون حسم بیشتر معطوف شخصیتِ صباست. شخصیتی که خیلی گیجه و این تنهایی و سرگردونی زندگی رو تو وبلاگش ثبت میکنه. حس استقلالش در عین ضعیف بودن. تلاشش برای همخونه پیدا کردن و جدا موندن از خانواده. تو زندگی روزمره مثل صبا سرگردون نیستم ولی به چیزای عمیق که میرسه درست همونطور میشه تهِ دلم. به آینده فکر میکنم و چیزایی که تو سرمه و میدونم کلی بخت و اقبال باید باهام یار باشه که بتونم لااقل شصت درصدش که شده برسم. حداقلهام چیزای بزرگی نیست اما به هرحال بزرگی و کوچیکی و مهم و بیاهمیت بودن امور نسبیان و برای هرکسی متناسب با موانع شخصیش بالا پایین میشن. خیلی وقتا فکر میکنم اگه به همون تصور سادهای که از خودِ آیندهام دارم نرسم، چی؟ همون تصوری که بعد از این همه بالاوپایین هورمونی و هیجانیِ دورهی بلوغ و این حجم از آرمانگرایی که داره خفهم میکنه، ذره ذره کنار هم گذاشتمش و به خودم نشون دادم و گفتم تو اینو میخوای. تو یه زندگی تو همین مایهها میخوای. حداقلم رو به خودم فهموندم. برای حداکثر رویا زیاد هست.