بله. چه خبر؟ از خودم.
امروز صبح با اضطراب خیلی زیادی از خواب بیدار شدم. حسی مرکب از ترس، دلشوره و نگرانی داشتم. حس میکردم دیرم شده است. حس میکردم باید کاری را انجام دهم یا فشاری را از دوشم بردارم. دیشب حدود دوازدهونیم خوابیدم و امروز ساعت ده و نیم درحال تقلا بودم. همزمان مامان بلند بلند با تلفن صحبت میکرد؛ اول باید تک تک سراغ خواهرهایش را میگرفت و بعد با پدرش که گوش سنگینی هم دارد آنقدر داد میزد که اضطرابم شدیدتر شود. با اینکه حالا دانشجوی روانشناسیام، هنوز نمیدانم کاربرد واژهی اضطراب اینجا درست است یا نه و با استرس چه تفاوتی دارد.
نمیدانستم دلشورهی چیست. شنبهی دیگر کلاسها شروع میشود ولی من هر روز از این تعطیلات بین ترمی را دلشوره داشتم که عقب نباشم. از که و چه را خدا میداند. خلاصه... فکر کنم نیم ساعت در تلاش بودم که از تخت بروم بیرون. بازوانم انگار که متعلق به من نباشند، گِردِ بدنم شده بودند و اجازهی رفتن نمیدانند. ترسیدم. خیلی ترسیدم و دلم میخواست مامان دست از بلند بلند حرف زدن بردارد. آزارم میداد.
سردم بود. راستش با سرما و گرمای اتاق خیلی درگیرم. دیشب که اتاق را گرمتر کردم، باز هم دلشوره و نگرانی سراغم آمد و سُست هم شدم. نتوانستم کارها را جلو ببرم. فکر کردم این کاهلی احتمالا از دمای اینجاست. برای همین اتاق را سردتر کردم. امروز صبح خیال برم داشت شاید این سرمای اتاق بود که باعث ترس و نگرانی شد. شاید هم خوابهایی که دیدم و الآن یادم نیست. چهرهی محو دوستانم در خوابم خاطرم هست...
قرار بود شروع متن با چیز دیگری باشد ولی حیفم آمد این اتفاق مبارک و میمونِ اول صبحی را با شما در میان نگذارم. کلی حرف هست که میشود اینجا نوشت. بالاخره این ترم تقریبا از هیچچیز زندگیام اینجا ننوشتم و بنظرم دلیل واضحی هم دارد. اولاً که کلی در دفترهای مختلفم بخشهای مختلف زندگی را مینویسم؛ ثانیاً رودهدرازی پیش دوستانم آنقدر ارضایم میکند که حس کنم «همهی ماجراها گفته شد».
یکی دو تا دلیل هم هست که چرا باید اینجا نوشت. شاید سه تا. اولاً اینجا مال من است. رسانهی کوچک و محلی خودم است. هرچند مرتب و منظم ننوشتم ولی مخاطب دارد و مخاطب داشتن هم حس خوبی برای نوشتن دارد. نه مخاطبی که دوست و رفیق نزدیکت باشد، مخاطبی که مثل خودت بخواهد یکی دیگر را بخواند. فقط برای خواندن یا پُر کردن وقت یا شنیدن زیادهگوییهای کسِ دیگری. مثل خودم که خوانندهام.
ثانیاً اخیرا خیلی کم مینویسم. همین حالا هم چندان نمینویسم. یعنی بیش از روزانهنویسی دیگر کاری نمیکنم و دلم میخواهد بکنم.
ثالثاً...
دیروز طبق عادتِ این یکی دو هفته، به پادکستهای علی سخاوتی گوش میدادم. فکر کنم مالِ سال 97 بود. آن موقعها که تازه در جریان طلاق از همسر قبلیاش قرار داشت و مفاهیم تازهی «اجرتالمثل» و «نفقه» آشنا شد و البته مفهوم دیگری که املا و تلفظش را خاطرم نیست. این دو نفر مهریهای تعیین نکرده بودند ولی هنگام طلاق، مرد ماجرای ما که سخاوتی باشد باید همچنان پولی پرداخت میکرد. این پول همین اسامیای است که بهشان برخورد. مثل اینکه قانونی در کشور ما وجود دارد که زن اگر کاری در خانهی شوهر کند، هر کاری هم که باشد -از پختوپز تا شیردادن به بچهی خودش- باید پولش را بگیرد. هیچچیز رایگان نیست مگر براساس مهر و عطوفت شخصیاش انجام دهدش. راستش من در توضیح این قانون خیلی ماهر نیستم، امیدوارم که متوجه شوید. اگر شوهر ادعا کند کارهای زن براساس همان عطوفت بوده، آنوقت نیازی نیست پولی بپردازد. چه جالب. فقط مشکل این است که باید بتواند اثبات کند براساس عطوفت بوده:))
آره خلاصه داشت از این میگفت و اینکه چقدر از خودش ناراحت است که به عنوان یک مرد چهلوچند ساله، این مفاهیم مهم را که حالا گریبانگیرش شده باید حین طلاق بفهمد و ... خلاصه این پولها برود در پاچهاش.
از اینجا بود که رسید به اهمیت کلیدواژهسازی. نه برای ارتقای رتبهی الکسا، برای انتقال تجاربی چنین مهم که ازشان کم گفته میشود. کلیدواژههایی که در متن زندگیاند ولی ازشان کمتر حرف میزنیم. همین اتفاقات ساده مثل این ماجرا که یک بار یکی از اقوام به مادرش گفت شوهر من بهم پول میدهد و احتمالا منظورش همان نفقه بود. اما چون این داستان زیاد و با اشکال مختلف به گوش سخاوتی نرسید، نتوانست از این تجربهی چند ده ساله در چهل سالگی استفاده کند. چون دیگر مجبور بود خودش هم نفقه بپردازد. این داستانها را باید هی گفت و نوشت و نقاشی کرد و رقصید و آهنگ ساخت.
همان قسمت، فکر کنم سوم آبان 97، بود که زمینهای شد برای پادکست «فنامنا» یش. فنامنا پادکستی است که در آن صدای آدمهای معمولی و داستانهای معمولیشان را میشنویم. یک ساعت و نیم (یا بیشتر) با یک غریبه درمورد زندگیاش یا هر داستانی که دوست دارد صحبت میکند.
یکی دو هفتهی اخیر من واقعا از فنامنا جان میگرفتم. نمیدانم چرا. دلم میخواست هندزفری را بگذارم در گوشم و بشنوم احمد که به انگلستان مهاجرت تحصیلی کرده، چطور کل زندگیاش با خدا بده بستان میکرد و چطور اساس انتخاب رشتهاش این بود که «آنچه دوست نداری را انتخاب کن». یعنی طرف بر این اساس رشته دبیرستانش را ریاضی انتخاب کرد با اینکه تجربی بیشتر دوست داشت و رشته دانشگاهش را مهندسی شیمی، با اینکه از شیمی متنفر بود. یعنی میخواهم بگویم معیارهای تصمیمگیری آدمها چقدر میتواند وسیع باشد، میدانید؟!
خب، در ارتباط این پادکست با نوشتههای امروزم میخواستم ادعا کنم که آمدم کلیدواژه بسازم. کلیدواژهی اضطراب ناگهانی دمِ ظهر وقتی که صدای بلند صحبت کردن میآید و همزمان ذهنت مملو از افکارِ کارهایی میشود که تا آخر هفته باید انجام دهی و کارهایی که دیشب ناتمام گذاشتی و آیندهای که حس میکنی چیزی ازش نمیدانی و حسِ در حال زندگی کردنی که هفتهی پیش و ماه پیش و چندماه پیشتر و سال پیش کشف کردی ولی وقتی که اضطراب ناگهانی میگیری دیگر نمیتوانی پیدایش کنی. آن وقت شاید باید یک نوشته را در وبلاگت منتشر کنی که دوباره بدستش بیاوری.
بله، خلاصه حال ما خوب است. جدیِ جدی، خوبم. و واقعاً و عمیقا خیالی نیست جز قارچهای غربت و پوچی که گاه گاه رشد میکنند و باید هر از گاهی کندشان.
یکی از قارچها این است که پادکست فنامنا به دلیلی بسیار مسخره که آخرین قسمت همان پادکست گفته شد، تمام شده. شاید مجبور باشم خودم یکی راه بیاندازم.
روزتان خوش و ... شما چه خبر؟