گفته بودم که میخواستم رابطهام را با دوستی کمرنگ کنم ولی رک نبودم. یعنی به جای اینکه مثل آدم بهش بگویم بهتر است به جای هر روز درارتباط بودن، هفتهای چندبار در ارتباط باشیم، منفعل عمل میکردم. سرخود کمتر جواب میدادم اما توضیحی بهش نمیدادم. وقتی ازم میپرسید چرا مثلا دیرتر جواب میدهی و اینها، قول میدادم مجدد به حالت قبل بازگردیم. این درحالیکه بود که حوصله و وقت آن کار را نداشتم. در موقعیتی بودم که نمیشد به حرفم پایبند باشم. آنقدر اینطور با دست پیش کشیدم و با پا پیش زدم (یا برعکس؟!) که خودش رابطه را کمرنگ کرد. به جای اینکه من کمرنگ کنم و پای اینکار جدی باشم، خودش مرا تقلیل داد به دوست دورتر.
از این وضعیت ناراحتم؟ نه. این رو ارتباط کمتر چیزی بود که نیاز داشتم. با شرایطم نمیشد مثل قبل نزدیک باشیم. اما از یک چیزی ناراحتم. از این وضعی که ماجرا به اینجا رسید.
از اینکه خواستهام را نمیگفتم. آن را در رفتارم تا حدی نشان میدادم ولی وقتی درموردش با من صحبت میکرد، انکار میکردم. این مسأله بنظرم به ترس از آزادی برمیگردد.
کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال یالوم را از نمایشگاه کتاب مجازی خریده بودم. تخفیف دانشجویی چیز خوبی بود. البته شروع به خواندن نکردم. همراه دوستم پادکست رواق را شروع کردیم که یکجورهایی بیان سادهتر کتاب است. فکر کنم بعد از رواق بروم کتاب را بخوانم. خلاصه اینکه در پادکست رواق، از ۴ ترس اگزیستانسیالیستی حرف میزند.
این ترسها برای انسان مدرن است، نه انسانهای تمام دورانها. یکیشان ترس از آزادی است. پیش از دنیای مدرن، سلب آزادی زیاد وجود داشت. از عقاید بگیر تا نحوه پوشش. تا الان هم که در کشور ما ادامه دارد و زیاد بیگانه نیستیم. دختران مجبور بودند در سنین پایین ازدواج کنند. پسرها درس را ول میکردند که شغل پدران را یاد بگیرند. آزادی به شکل امروزی وجود نداشت. آن سلب آزادیها رواننژندیهایی را ایجاد میکرد که مخصوص به همان شرایط بود.
آزادی امروز ما هم میتواند رواننژندیهایی را ایجاد کند. آزادی یعنی اینکه مسئولیت زندگی خودمان را قبول کنیم. ما تماما باعث و بانی شرایط فعلی نیستیم ولی مسئول ادامهی زندگیایم. آزادی یعنی فکر کنیم و تصمیم بگیریم.
ترس از آزادی جنبههای مختلفی دارد. به طور کلی در سلب مسئولیت و فرار از تصمیمگیری خلاصه میشود. وقتی آدم یک راه برای انتخاب داشته باشد، اصلا انتخابی در کار نیست. همان را میگیرد و میرود. وقتی چهار راه در کار باشد، باید تنش را به جان بخرد. تردید را تحمل کند و یکی را براساس تفکراتش انتخاب کند. خیلی از ما ترس از آزادی داریم. خود من یک نمونهی حاضر و آماده هستم. شاید شما ترسهای اگزیستانسیالیستی تان با من فرق داشته باشد.
مثلا من از بین ترس از مرگ و آزادی و تنهایی و پوچی، زیاد ترس از مرگ را احساس نمیکنم. دارم ها. همهمان آن را داریم ولی واقعا خیلی برایم ناچیز است. اینکه همین لحظه بیوفتم بمیرم اتفاقا راه رهایی این ذهن پر تلاطم است. شاید شما هم نوع ترسهایتان از من متنوع باشد. بعید نیست.
بگذریم. من در رابطهام با غالب آدمها و همان رفیقم ترس از آزادی دارم. مثلا یک تصمیم درمورد دوستیمان را بد نمیدانم ولی اعلامش نمیکنم. بنظرم مشکل آنجا هم واقعا همین بود. تصمیم نمیگرفتم. اگر واقعا به آنچه حس میکردم و درست میپنداشتم میچسبیدم، همه چیز بهتر تمام میشد.
قبلا برایم مهم نبود که این را دارم. شاید چون عریان ندیده بودمش و سرپوش میگذاشتم. حالا اما از خودم شرمگینم. نمود این ترس را در رابطهی دوستی خوبی که بهتر میتوانست سر و سامان بگیرد دیدهام. نمیشود ندید گرفت. دیگر حالا که از زبان یالوم میشنوم ترس از آزادی دارم نمیشود.
بد نیست مثال دیگری از همین ترس بزنم که روشنتر شود. در موقعیتی مشابه، زن و شوهری با هم رابطه قابل قبولی دارند. با اینحال زن ماجرا همیشه دوست دارد مرد ماجرا خیانتی چیزی کند. اشتباهی بزرگ. چیزی که باعث بشود او را متهم کرد و ازش طلاق گرفت. این آدم میتواند طلاق هم بگیرد، قدرت حقوقی اش را که دو طرف دارند در بلاد کفر و با شرط حق طلاق ایران. اما تصمیم نمیگیرد. میترسد این کار تصمیم غلطی باشد. میترسد طلاق بگیرد و پشیمان شود. پس منتظر میماند که سرنوشت اتفاقی رقم بزند. اگر شوهرش خیانت کند میتواند او را مقصر بداند. برای همین خودش از تصمیمگیری جلوگیری میکند.
این را زیاد دارم در زندگی. از نقاط ضعف اصلیام است. ترسان و لرزان دست به انتخاب میزنم و خیلی وقتها سرنوشت به کمکم میآید. باید با ترسهایم رو به رو شوم. ریشهاش فکر کنم در چیز دیگری است... نمیدانم درست فکر میکنم یا نه. اما اعتماد به خویشتن و عزت نفس را اگر بالا ببرم این ترس از آزادی احتمالا راحتتر راست و ریس شود.
باید قدم برداشت. بروم با رفیقم درمورد کمرنگ شدنش صحبت کنم و رو در رو توافق کنیم؟ بار تصمیم را از دوشش بردارم؟ بیخیال. میترسم.