کمی بدون کلیشه
داشتیم جرئت و حقیقت بازی می کردیم، زنگ نماز بودو یه سریا پایین بودن و یه سریا نماز. ما هم تو کلاس. 6 نفر. غلط گیرو روی میز می چرخوندیم. ته غلطگیر به هر کسی می افتاد، از طرف رو به رو "جرئت یا حقیقت? " رو میپرسید.
افتاد به منو نازنین. گفت جرئت یا حقیقت؟
دلم میخواست بگم "جرئت". یه نگاه به خانم نونِ نشسته رویِ میز و یه نگاه به خانم میم که نشسته بود دستِ چپم، انداختم. خانم نون گفت : اقا چیزای **** نگید دیگه! (هر طرفش رو مینوشتم، پست بی ادبانه ای از اب در میومد) این خانم نون خودش در بازی های قبلی از همین موضوع زخم خورده بود و تا اخرِ بازیِ امروزمون جرئت نکرد بگه "جرئت!" :))
خلاصه اینکه نازنین گفت نمی خوایم اذیت کنیم و فلان؛ بعد یه چیزی راحتی هم گفت برای انحام دادن. گفت برو با خانم ف (معاون طبقه خودمون) سلام احوال کن همینطوری بی هوا و برگرد! ما از چارچوبِ در نگاه می کنیم.
داشتم می رفتم به سمتِ اتاقک شیشه ایِ معاونمون. خانم ف و خانم الف رو می دیدم. داشتم با خودم فکر کردم جطوری احوال پرسی کنم که خیلی معمولی و ساده نباشه، تا اینکه یادِ شماره 14 یکی از پست های شباهنگ افتادم.
با انرژی گفتم : سلام! خوبید؟
گفت : مرسی (مکث کرد) جانم، چیکار داری؟
گفتم : خواستم بیام بهتون بگم که گاهی نیازه فقط بیام حالتون رو بپرسم بدون اینکه کارتون داشته باشم!
احساس کردم خوشم میاد اگه یکی اون روز اینو به خودم می گفت :|
از ادامه ی اون بازی نمی گم، چون سوالای شخصی زیاد پرسیده شد، و وقتی جرئت هایی که بعد از من انجام دادن رو دیدم (وقتی شیطنت بچه ها گل کرده بود) یک نفس راحت کشیدم :))