بنده
اتفاقات خوب بیش از پیش برای من رخ میدهند. حس عجیبی است. مدتها به دنبال این اتفاقات، تلنگرها، حرفهای دلگرمکننده و چه و چه بودم. همیشه بودم و حالا بیآنکه برایش تلاش مستقیمی کنم، به آغوش من میشتابند و قلبم را گرمتر میکنند. بسیاری از آدمها وقتی به این نقطه میرسند، از خودشان میپرسند که چرا کاری نمیکنند، چرا به اندازهی همهی این خوبیها در زندگی تلاش نمیکنند، چرا دقیقهنودیاند، بیارادهاند و هزاران صفتِ دوستنداشتنیِ دیگر. جواب این سؤال ساده است. تو بندهی الهاماتت نیست، بندهی عادتهایی!
من که ماشالا هی پشت سر هم بد میارم :/ خوش بحالت واقعا ...
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز ازشراب
خوش به حال آفتاب ؛
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است ...
فدای فریدون مشیری عاشق این شعرشم
موفق باشی