تلی از خودپسندیهای متعفن که سر به فلک برده بود، گمش را گور نمیکرد.
هوس نوشتن دست ازسرم برنمیدارد. دوست دارم خیلی چیزها را بنویسم. به دبیر ادبیاتم گفته بودم در مسابقات نوشتن موفق نمیشوم چون ترکیبی از خودشیفتگی، شو آف و شعار در رگ اینجور مسابقات جریان دارد. حسی که ذوق نوشتن را کور میکند. گفتم دوست دارم که روایت کنم. فقط همهچیز را روایت کنم. بگذارم درسها خودشان لابهلای نوشته پیدا شوند. خواننده از دست بدهم. خوانندهی جدید تور کنم. خودنماییام را به مرحلهای دیگر برسانم. بنویسم و این طلسم ننوشتان را بسوزانم. البته همهی اینها را به او نگفتم. همهی چیزها را نباید باهم گفت. حتی همهی چیزها را نباید نوشت. یا آواز خواند. یا بُرد به خیابان.
داشتم میگفتم، روایت اولم مربوط میشود به المپیاد ورزشی مدرسه. یکی از آن برنامههایی که مسئولان دوربین به دست میایستند، چارنفر لباس محلی میپوشند، چند ده نفر رژه میروند و بعد در خلال برنامهها و همچنین در پایان : چلیک، چلیک! بازهم اینور تر. نه نه. خوب نیست. آن نوشته را جلویتان بگیرید. بالاتر. چلیک چلیک!
شت. دورتادور صندلی بود اما هنوز خیلی از بچهها سرپا بودند. ما آن کنار، با چند صندلی فاصله از معلمها نشسته بودیم. کاپشنهایمان را بهطور برعکس در دستانمان کرده بودیم و فیلا میخوردیم. پفیلایمان که تمام شد، رزاقی دنبال سطل آشغال بود و درهمان حال حوصلهی بلند شدن را هم نداشت. گفتم بگذار در جیبت، بعداً میریزی دور.
گیتاریست همیشه درصحنه آمد و نواخت. بچهها هم خواندند. آهنگها را نمیشناختم ولی ریتم یکیشان عجیب برایم آشنا بود. بیخیال فکر کردن دربارهاش شدم و کمی سرم را به چپ-تا حدودی پشت- مایل کردم. ظرف خالی چند رانی کنار صندلیها ریخته شده بود. باکمی پوست پسته به گمانم و چیزهایی در این مایه. به ادامهی برنامههای آبدوخیاریشان پرداختیم. از نشستن که خسته میشدیم، میایستادیم. اما در آن حالت ضد حالهای بیشتری از جانب آشغالهای ریخته شده دریافت میکردم. موقع کیک پخش کردن، روی صندلی نشسته بودم و رانیام را میخوردم. کیک چیزهایی داشت که از خوردن آنها پرهیز میکردم. دستآخر وقتی به سمت سطل آشغال رفتم تا هم پوست پفیلایی که از رزاقی گرفته بودم و هم رانی خالی را دور بیندازم، از کنار همان سطل زباله که نمای خوبی برای دیدن بیشترین بخش حیاط داشت، به زبالههایی که روی زمین افتاده بودم نگاه کردم. مثلاینکه اکثر آدمها دوست داشتند در هرجایی ردی از خود برجا بگذارند. یکجور نشانهای که هر موجودی با دیدنش بگوید آری! این قطعاً کار خودِ انسان است.
لحظاتی که میخواهید به سطح شعور آدمیان دوروبرتان پی ببرید و واقعیت آنها را بفهمید، یکی از همین موقعیتها به تورتان بخورد، بس است. آنوقت میتوانید مثل من یکدل سیر از کنار زبالهدانیای که از اسمش خجالت میکشد به عمق افکارشان نگاه کنید. بهشخصه در کشف اینجور مواقع آدم زیرکی هستم. اغلب اوقات خوب حس میکنم که چه وقت قرار است این بیشعوری دست جمعی آدمها قلیان کند. برای همین هم خودم را کنار میکشم. چون شک ندارم اگر زیادی قاتى آنها شوم، افکار مسمومشان به من چیره خواهد شد. بعدش هم اگر فقط یکلحظه از شوخیهای افراطیِ بیشعورانهشان لذت ببرم، یعنی کلِ بازی را باختهام؛ یعنی در یکلحظه تمام وجودم از حس حماقتی پرشده که قادر به تحملش نیستم. قول میدهم حتی همان یکلحظه کافی است تا بعد از دو دقیقه خودت را همرنگ جماعت فرض کنی. به همین دلایل معمولاً تماشاچیِ گهکاریها و ریختوپاشها میمانم و خودم را کنار میکشم تا با این لذت کاذب پر نشوم. حتی خیلی وقت ها-مثل همان ماجرای روز المپیاد- وسوسهای به تنم میافتد که پلاستیک بردارم و خودم همهجا را جمع کنم. نه برای خودنمایی یا موعظه کردن بقیه. البته آنها هم هستند (نمیشود که نباشند) ولی 90 درصد به خاطر اینکه خودم راحت شوم. از دست یکجور حس عجیب. حس عجیبی که میگوید تو باید همهجا را پاکسازی کنی. هیچ کجا از ردپای انسانها راضی نیست. و اینجور احساسات درهمبرهم.
اما من به هر صورت آن کار را در روز المپیاد انجام ندادم. چون نمیخواستم بقیه فکر کنند که دوست دارم به آنها پند بدهم و وسط جمعیتی بزرگ پلاستیک به دست، نصیحت خیرات کنم. به گمانم بهاندازهی کافی در ذهنشان اینگونه هستم. هرچند خیلی سعی میکنم نباشم و فقط بنگرم. اما خب یک موقع هایی هم سخت است و دستبهکار میشوم. مثلاً روزی که جشن انقلاب بود و میبایست غذا میآوردیم را خوب به یاد دارم. شاید حدود یک ماه پیش بوده باشد. مدرسه کیک بزرگتری نسبت به المپیاد خریده بود و برای هر کلاسی سهم مشخصی دادند. بچهها اول با کیک وارد کلاس شدند -من و مهسا و متینت در کلاس بودیم-، میزها را به هم چسبانده بودیم و بچهها به شکل مسخرهای کیک میخوردند. آخرسر بهزور و زحمت یکی را مجبور کردیم برود و چند ظرف بیاورد تا با چنگال به کیک حمله نکنند. شما همین شروعش را بگیر و تا آخرش بخوان: تا آنجایی که زیاد بودن کیک، به چه جاهایی که کشیده نشد. یکی ظرف کیکش را بهصورت دیگری مالاند و دیگری جواب عمل را با عکسالعمل داد. یکسری وسایلی پرت شد. خندههای مضحکی در کلاس طنین انداخت و بعد از تمام کردن همهی گندکاریهایشان، نتوانستم کلاس را همانطور رها کنم. چون دیدن آن منظره از جایگاهی که دبیران میایستادند آزارم میداد. و بعد برای راحت کردن روان خودم، بعدازاینکه فقط سه چهارنفری برای جمعکردن وسایلشان مانده بودند، آن ظروف کیکِ رهاشده را جمع کردم. یکی دونفری هم با من ادامهی کار را انجام دادند. وقتی به خانه برگشتم، تابِ نگفتن نداشتم. دوست داشتم نزدیک به یک ربع تا نیم ساعتی برای کسی غرغر کنم. برای همین وقتی به خانه برگشتم با پدرم دربارهی اینکه آدمها فلان جورند و بسیارند و اینها، کلی حرف زدم. میگفتم مملکتی که ما تیزهوشانش باشیم بهتر است اصلاً وجود نداشته باشد. و او هم میخندید و گفت نباید حساس باشم. راستش همیشه میترسم به یکی از این آدمهای جاافتادهای تبدیل شوم که از بس بیشعوری دیدهاند، چشمانشان را به رویش میبندند. پدرم میگوید این کار برای روح و روان خودت خوب است. حق دارد. حتی ناظم قبلیمان هم که سال هشتم این را به من گفت حق داشت. حالا نسبت به آن سال بهتر شدهام. شاید سال بعد هم نسبت به الآن بهتر شوم. بهقدری که دیگر شستن چاقوهای پر از خون ماهیهای تشریح شدهی همکلاسیها برایم مهم نباشد. و به این فکر نکنم که چطور اینها همهی گهکاریهایشان را میگذارند و میروند. راستش را بخواهید فقط دوست دارم یک کسی باشد که در این مواقع کنارم باشد، کمی همراهی کند و بقیه را بشناسد. یکی که به او نشان دهم او را شناختی؟ اینیکی را چطور؟ این هماندم از فرهنگ بزنها بود، توجه کردی؟ عسل را اینقدر عمیق نمیشناختی، نه؟
خوششانس بودم که رزاقی بود. و همه را دید. در 90 درصد اوقات. رزاقیِ خوبِ بابا. شاید تنها همکلاسیای که دلم برایش تنگ شود. نه. دروغ گفتم. بعدازاین مدرسه فقط دگرگونیهای خودم در ذهنم میماند.