از وقتی بیدار شدم بیاعصابم.
نه، از وقتی نمرهی درس روانشناسی اعتیاد در گلستان ظاهر شد بیاعصابم. نمرهای که گرفتم بالا نیست ولی متناسب با تلاشم است؛ هرچند کار عملیام بهگمانم آنقدر خوب بود که ارزش یک نمره بیشتر را داشت؛ حیف که سقف نمرهاش ۱۰ نمره بود و فقط ۶.۲۵ از امتحان عایدم شد. اگر فقط به نمرهی خودم بنگرم، از خودم راضیام. مشکل این است که نمرهی آنهایی که با یک ربع ارائه دادن ۲۰ شدند را میشنوم و میبینم باز هم در رقابت معدلها و نمرهها در حال سقوطم. آدمها میتوانند به معدلم که ۱۷.۷۸ است نگاه کنند و بگویند معدلت برای مهاجرت آنقدر بالا نیست. خب نسبت خودشان که ۱۸ و ۱۹ به بالا گرفتهاند پایینتر است و بر این اساس میگویند معدلم کافی نیست. همان دو نفری که این را به من گفتند، این را هم میگفتند که خودت را با دیگران مقایسه نکن. این جمله را روانشناسم نیز با ادبیاتی متفاوت و با بینش عمیقتری به شکلهای مختلف بیان میکند. وقتی دیگرانی جز او این را میگویند خندهام میگیرد چون تلاشهای مستمری که برای نمرهی بالاتر گرفتن دارند جلوی چشمانم رژه میرود.
حقیقت این است که این جمله درست است و برای سلامت روانم نباید مقایسه کنم. برای شادی واقعی نباید کمالگرا باشم. برای خشم کمتر بهتر است خودم را در یک مسابقه تصور نکنم. حقیقت این است که نباید مقایسه کنم و حقیقت دیگر این است که واقعاً در یک مسابقهام. این دو گزاره دوز تناقض زندگیام را طوری افزایش دادهاند که دیگر توانی برای انکار اینکه مقایسهگر هستم ندارم. بله، من مقایسه میکنم. بله، دوستپسرم که ترجیح میدهد مهاجرت نکند به من میگوید که معدلم بالا نیست. بله، همکلاسیِ استعداد درخشانمان بعد از امتحانات در گروه به ما توصیه میکند همدیگه را مقایسه نکنیم ولی خودش در خلوت از استاد میخواهد از او آزمون بگیرد و این را از دیگران تا جایی که میتواند پنهان کرده است. دقیقاً کسانی میگویند خودت را مقایسه نکن که سنگبنای رفتار شان رقابت است.
من دانشجوی مستأصلی شدهام. بهتازگی توانستهام اضطرابم را کنترل کنم و این تغییر بزرگی در زندگی من است. میبینم این اضطرابم بوده که کمالگراییام را تشدید میکرده. بله، همیشه دوست داشتم که بهترین دانشجو یا یکی از بهترینها باشم اما الان که اضطرابم بهتر شده، احساس خفت و خواری و تحقیر بابت اینکه از بهترینها نیستم نمیکنم. وقتی مضطربتر بودم، احساس میکردم هیچ راهی برای موفقیت من وجود ندارد چون شکست خوردهام؛ چون جزوهام ناکامل است؛ چون با اینکه خوابگاهیام یک ربع سر کلاسها دیر میرسم؛ چون بلد نیستم با استادها ارتباط قویای ایجاد کنم؛ چون تمام تکستبوکها را کامل نمیخوانم و به شب امتحان موکول میکنم؛ در یک کلام، چون من باید کامل باشم و نیستم و باید چوب تنبلی را بخورم. خودم را تخریب میکردم و نمیتوانستم هیجاناتم را طور دیگری سامان دهم. پاهایم سرد میشد، دندانهایم به هم میخورد و تا مدت زیادی نشخوار ذهنی داشتم.
حالا اما ماجرا برایم متفاوت شده است. اضطراب دارم، اما خیلی کمتر است و ارزش وجودیام را لگدمالی نمیکند. این روزها به این فکر میکنم که چقدر باید مقایسه کرد؟ چقدر؟ اینکه بگویی مقایسه نکن دروغ است. به من دروغ نگویید چون من به خودم دروغ نمیگویم. بیا حقیقت را بگوییم. ما مجبوریم به مقایسه؛ در درس، در کار، در روابط، در همهچیز. چطور هم مقایسه کنیم و هم عقلمان را از دست ندهیم؟ چطور در سیستم آموزشیای مقایسه کنیم که از اساس فشل است؟ چطور همدیگر را مقایسه کنیم وقتی یکی در اتاق نرم و گرمش است و درسش را میخواند و مادرش برایش ناهار میپزد و یکی در خوابگاه است و باید به ناهار و شامش فکر کند؟ چطور مقایسه کنیم وقتی یکی پول بیشتری دارد و برای خرید کتابهای درسیاش دو دو تا چهار تا نمیکند و یکی برای ارزانتر شدن فرآیند امتحان پیدیاف ورق میزند؟ چطور مقایسه کنیم وقتی یکی هر ماه کلاس زبانش را پدرش خودکار پرداخت میکند و یکی از هزینه ماهانهاش یک میلیون پول کلاس زبانش را کنار میگذارد و باقی ماه را به سختی سر میکند؟ چطور مقایسه کنیم وقتی یکی کار میکند که مشکل پول را نداشته باشد ولی وقت کم میآورد که به درس و کتاب برسد؟ من هر دو وضعیت کار کردن و وقت کمتر داشتن و کار نکردن و پول کمتر داشتن و سختی کشیدن را تجربه کردهام و هردو عذاب الیم است.
از طرفی، چطور مقایسه نکنیم وقتی اساس رشد اجتماعی مقایسه است؟ حالا که اضطرابم تحت کنترل است، چطور مقایسه کنم که به خودم آسیب نرسانم؟ چطور مقایسه نکنیم وقتی میبینیم افراد زیادی حتی در شرایط بدتر از ما موفق شدهاند؟ چطور به خودمان ترحم کنیم وقتی آنها توانستند؟
تا اینجا هر چه گفتم استفراغ فکری بود. میدانم که این حرفها کمکی به اوضاع نمیکند ولی دوست داشتم بنویسم. آنچه حقیقتاً آزارم میدهد این است که من از خودم به عنوان یک دانشجوی کارشناسی راضی نیستم و همیشه دانشجوی خوب را فرد دیگری تصور میکردم و مصادیقی هم برایش دارم. با این حال به خودم حق میدهم که دانشجو بودن را خوب بلد نباشم. ما در کرونا سه ترم را کاملاً مجازی گذراندیم و تازه ترم چهارم حضوری شدیم. فقط دو سه ترم است که دانشجوی واقعی بودن را یاد میگیرم. حالا در امتحانات ترم ششام که میبینم نحوه درس خواندنم (یا در حقیقت نخواندن و فرار کردن) اشتباه بود. میبینم اضطرابم روحم را میخراشید و آزار میداد و با هر قدم میترسیدم. میبینم حتی وقتی برای فرجهها برنامهریزی میکنم دو سه روزم بخاطر اتفاقات پیشبینینشده هدر میرود. من دانشجوی خوبی نیستم ولی این ترم خیلی بهتر شدم. هر ترم جزوه نوشتم ولی این ترم سعی کردم سر تمام کلاسها فعالانه گوش بدهم حتی اگر حوصله جزوه نوشتن نداشتم. نصف ترم توانستم سر وقت به کلاس برسم ولی نصف دیگر ترم دوباره با تأخیر رسیدم. کمتر از نظر دادن ترسیدم و بیشتر صحبت کردم. درگیر سیگار شدم ولی درگیر نماندم. برنامهریزیام برای فرجهها به سنگ خورد ولی هنوز ۵ امتحان دیگر باقی مانده و میخواهم شبانهروزی برایشان بخوانم؛ چون حیف است. حیفِ من که در این سیستم فشل نمرهدهی میشوم.