بزرگ شدن و تصمیم گرفتن
خیلیها از تصمیم گرفتن میترسند و از همان نوجوانی از بزرگسالی بدشان میآید. من اینطور نبودم بلکه حتی منتظر بودم بزرگ شوم و یکی از شواهد آنها هم نام این وبلاگ است. بزرگتر شدن را به مثابه تصمیمهای بهتر، ساختن مسیر زندگی و ادامه دادن آن مسیر تا رسیدن به اهداف و آرزوهایم میدیدم. امشب ولی بیشتر از هر کسی از بزرگ شدن در هراسم. صداهایی در اعماق ذهنم مرا به سوی انجام کارهایی هُل میدهند که اگر بلند بلند فکر کنم، ضررهایی در آن کارها برایم آشکار میشوند. میدانم. احتمال اینکه شکست بخورم، در کار جدیدم بیمسئولیت یا ناکافی قلمداد شوم، برنامه مهاجرتم بهم بخورد و فرصت ارشد را به اشتباه رها کرده باشم وجود دارد ولی من نمیشنوم. آن زمزمهها خیلی دور است؛ انگار متعلق به دختری از سلسله دیلمیان است که اضطرابهایش در روح من حلول یافته است. مالِ من نیست. صداها میآیند و میروند و من میگذارم اجدادم با من در ارتباط باشند ولی دلم نمیخواهد به آنها گوش دهم: 《خودت هم میدانی که قرار است پشیمان شوی! پس چرا اعتراف نمیکنی؟》من چیزی نمیدانم. این را همه شما میدانید که به عالم بالا دسترسی دارید و خبرهای آینده و گذشته به گوشتان میخورد. من فاطمهی سال ۱۴۰۲ خورشیدیام، تصمیمم را گرفتهام، اعصابم خرد است و صدایی نمیشنوم.
اشتباه.
زندگی چک پواینتی اشتباه است.
می دانی چه چیز انسان را از رشد و راحتی همزمان باز می دارد؟
به تو می گویم.
هدف گذاری. شفاف ساختن آرزو. نظم. برنامه ریزی. به آینده فکر کردن. و این ها.
درست چیست؟
هر لحظه، نه هر روز. هر لحظه، از خودت بپرس درست ترین کار چیست؟
همین.
حتی لازم نیست انجام ش بدهی.گ
فقط بپرس. هر لحظه.
و این هر لحظه پرسیدن، سخت ترین کار جهان است.
برای همین است که مغز، عاشق قاعده سازی است. عاشق حد تعیین کردن است. مغز می خواهد مسیر تعریف کند و خورد برود در گوشه ای بخوابد. مغز را بیدار نگه دار. هر لحظه از او بپرس.
و کجاست استرس، زمانی که مسیری برای مقایسه و ارزیابی وجود نداشته باشد؟!