وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

یک‌جور خاصی دلواپسم که وقوع هر رخدادی برای شخصی که منو دلواپس کرده رو محتمل می‌دونم که تهِ نگران‌کنندگیه. اگه قرار باشه همینجوری در بی‌خبری به‌سر ببرم، رخت‌شویی دلم هم شروع به کار می‌کنه و فردا صبح سرکلاسِ فنون ادبی تمرکز می‌پره و می‌ره. 

بعد از خبر گرفتن از شخص مورد نظر که بی‌نتیجه موند، دراز کشیدم رو تخت و به سقف زل زدم و نفهمیدم که منتظر چی هستم. برای همین دست به تلگرام و بیان و اینستا بردم که یادم بره الان نگرانم ولی درعوضش حسِ نوشتن نگهم داشت و ازم خواست که این دل‌شوره رو با شما به اشتراک بذارم.


در همین حین دل‌شوره این آهنگ رو گوش می‌دم که بیشتر گیجم می‌کنه؛ چون نمی‌فهمم الان با صدای مخملی خواننده آروم بشم یا به رخت‌شویی بپیوندم.


Lonesome town

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۲۲
فاطمه .ح

بازگشت به کتابخونه بعد دو هفته اتفاق افتاد. 

الحق که این دوساعت و خرده‌ایِ تو کتابخونه مفید بود و باعث شد بخشی از برنامه‌م پیش بره. حالا بیشتر از قبل حس می‌کنم که واقعأ باید برای درس خوندن برم کتابخونه. این چند روز که از همه‌چیز بی‌خیال بودم و تازه شروع کردم به دوباره خوندن برای درصدهای بهتر در آزمون آینده.

امروز یه دختری که موهای پسرونه‌ی مشکی‌ای داشت اونجا بود و احساس می‌کردم گه‌گاهی منو نگاه می‌کنه. اولش فکر کردم به‌دلیل صورتمه که دو روز پیش خون‌مردگی‌های ریز و زیادی به صورت لکه‌های کوچیک روش پدیدار شد. در حقیقت با بچه‌ها رفته بودیم بیرون و سوار سالتو شدیم و بخاطرِ گردشِ زیادِ اون و گمونم استرس و هراسی که بهم وارد شد، صورتم اینجوری دون‌دون‌های سرخ زده که در حقیقت خون‌مردگیه. حالا هم منتظرم که از بین برن و اگه نرفتن برم دکتر.

خلاصه نمی‌دونم دختره داشت بخاطرِ همین بهم نگاه می‌کرد یا نه، اما خب یه‌کمی رو مخم بود.

درضمن همینکه اومدم داخلِ سالن، متوجه‌ی حضورِ یکی از هم‌پایه‌ای‌های مدرسه‌مون شدم که امسال از رشته‌ی تجربی به ریاضی تغییر رشته داد. تغییر رشته دادن یه کار خیلی مهمیه بنظرم؛ قبول انتخابِ اشتباهی (شاید بشه گفت) که سال قبل فکر می‌کردی مناسبته؛ درگیر کلاس و فضا و دروس جدید شدن؛ تقریبأ یکسال از سایرین از حال و هوای اون رشته‌ی به‌خصوص دور بودن؛ و دور ریختنِ زمانی که سال قبل به دروسِ دیگه‌ای اختصاص داده شده بود.

درکنار همه‌ی این‌ها هم یه بُرده. به‌دلیلِ رفتن تو راهی که حالا فکر می‌کنی درست‌تره.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۲۰:۱۲
فاطمه .ح
امشب یه جمله‌ای که زیاد شنیدم با این مضمون بود که "هر چی از این مملکت زودتر بری بهتره".
جمله‌ی مورد نظر رو تو جاهای مختلف و با گروه‌ها و دوستانِ مختلف زیاد شنیدم. هر گروهی دلایل خودشو داره و یه بخشِ عظیمی از دلایل هم که مشترک هستن؛ مثل اقتصاد کشور و اوضاعِ کلیِ اینجا. حالا تو این وضعیت که همه دارن به این موضوع فکر می‌کنن، موندم بدون اینکه حتی هنوز بدونم می‌خوام در آینده چی بخونم تو دانشگاه، آیا درسته اصن ذهنمو برای فکر کردن به رفتن یا نرفتن درگیر کنم؟ 
خلاصه امشب فهمیدم خیلی جدیه این مسئله که من هنوز نمی‌دونم می‌خوام تو دانشگاه چی بخونم و چی‌‌کاره بشم! دوست ندارم کامنتی بذارید مبنی بر اینکه دنبال علاقه‌ت برو. فعلأ علاقه‌ی خاصی ندارم و قبلأ هم نداشتم. هر چی داشتم طبق جوگیری بوده. جوگیریِ داروسازی که با آشکار شدنِ علاقه‌م به رشته‌ی انسانی بر باد رفت. علاقه به حقوق که هرجور نگاهش می‌کنم از سرِ علاقه‌ی واقعی نیست و جوگیریه و هنوز معلوم نیست واقعأ این شغل رو می‌خوام یا نه. خلاصه که بحث علاقه رو نکشید وسط. قطعا اگه از چیزی خوشم نیاد نمی‌رم سمتش. ولی الان جدأ نمی‌دونم چیکار کنم. نمی‌دونم می‌خوام روان‌شناس باشم یا وکیل. زبان‌شناسی بخونم یا آموزش انگلیسی. برم یا بمونم. بنویسم یا ننویسم. یه جوریه همه چیز. هنوز نمی‌دونم چی می‌خوام. و بدترین بخشِ ماجرا اینه که وقتی می‌گم "نمی‌دونم" یعنی واقعأ نمی‌دونم! نه اینکه رویای خاصی در سر داشته باشم و نخوام بگم.

یه مدتی بود که استراتژیم رو یافتنِ رشته و شغل مناسب نذاشته بودم. می‌گفتم فعلأ هدفم کنکور باشه و سعی کنم یه رتبه‌ی برتر بشم که از اون لحاظ بتونم انتخاب‌های بیشتر و سطح‌بالاتری داشته باشم. هنوزم که هنوزه این استراتژی بنظرم معقول میاد. اما موقعی که با کسی حرف بزنی و دقیق ندونی چی می‌خوای، یه تلنگری پیش میاد که می‌گه شاید هم استراتژیِ خیلی خوبی نباشه و مهمه که الان بدونی بعد کنکور چی می‌خوای.
نمی‌دونم هنوز؛ فکر کنم با روند سابق اما با جدیت بیشتری قراره پیش برم.
۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۷ ، ۲۲:۱۴
فاطمه .ح


حال و هوایِ جمع کردنِ دروس سال دهمی که گذشت به شرحِ تصویره.

یکی از چیزهایی که درمورد تفاوت سلایق آزمون‌طوریِ خودم و بقیه فهمیدم که موجبِ ترجیح دادنِ یه موسسه به دیگری هست، زمانِ آزمون دادنه. وقتی با بچه‌ها حرف می‌زنیم، متوجه می‌شم اغلب ترجیح می‌دن که زود به زود آزمون بدن. بخاطر همین گاج یا قلم‌چی رو انتخاب می‌کنن اما من و یکی دیگه از هم‌کلاسیا همچین نظری نداریم. شخصا زورم میاد هر دو هفته (قلمچی) یا سه هفته (گاج) یه بار برم آزمون بدم؛ ماهی یه بار (گزینه دو، سنجش) برام آسون‌تره و جمع کردنش هم اونقدر که بقیه می‌گن سخت نمیاد بنظرم.

یه قضیه دیگه هم هست که روش اختلافِ نظر داریم و اون پشتیبانه. البته یه سری موسسات مثل گزینه دو مشاور دارن، نه پشتیبان.

درهرصورت اصلا نمی‌خوام پشتیبان یا مشاور یا هرنوع آدمی که از یه موسسه‌ای بیاد و بخواد پیگیرِ درس‌هام باشه رو کنارم داشته باشم! اصلا! اون سالی که قلم‌چی می‌رفتم، اینقدر با پشتیبان داشتن مشکل داشتم و بدم میومد گزارش کار بدم و تحت‌نظر باشم که به پشتیبانم نامه نوشتم* و ازش خواستم یه‌جورایی دیگه پیگیریم نکنه... البته بنظرم کار درستی نبود. اون بنده‌خدا هم خیلی از کارش لذت نمی‌بره لابد و حقوق خاصی هم در برابرش نمی‌گیره اما اگه بخوام دروغ نگفته باشم، همچنان حق خودم می‌دونستم که نظرم رو به پشتیبان داشتن بیان کنم و درصورتی که نمی‌خوامش، مجبور به تحملش نباشم.

یادمه یه روز تو پیاده‌رو این پشتیبان رو دیده بودم همون موقع‌ها. البته بدون مقنعه و مانتویی که به عنوان پشتیبان می‌پوشید یکمی سخت بود تشخیصش اما بالاخره شناختمش. یادمه سلام کردم. یادم نیست جوابمو داده بود یا نه.

فکر می‌کنم یکی از دلایلی که از هر نوع پشتیبان یا شخصی که بخواد پیگیریم بشه بدم میاد‌، اینه که خانواده‌م واقعا اونقدرا سرِ درس بهم گیری نمی‌دن و جز یه‌سری دوره‌های کوتاه که خودم واقعا شورِ درس نخوندن رو در میاوردم و بهم "تذکر می‌دادن" یا "یادآوردی میکردن" که درسامو بخونم، مانورِ خاصی رو خوندن و نخوندنم ندادن و خودم بودم که می‌خوندم. البته قطعا اگه نتایج خوبی بدست نمیاوردم اونا هم وارد عمل می‌شدن که مثلا تاکید کنن روی درسم اما چون زیاد پیش نیومده، تقریبا خیلی وقت‌ها احساس نمی‌کنم که نگاهِ اونا روی درسم هست.

بیشتر خودمم که بهشون می‌گم چی شده و چی نشده. مثلا امتحانی که هفته‌ی قبل داده بودم رو یهو یادم میاد و نمره‌م رو می‌گم. کارنامه ماهانه‌م رو می‌بینن و کارنامه اصلی، نه خیلی فراتر.

بخاطر همین ورودِ یه شخصِ غریبه به امورِ درسیم و چک شدن توسط اون خیلی برام آزاردهنده‌ست.


* رمز این پست "رمز" هست. بعضی از پست‌های دیگه‌ی اون وب هم همین رمز رو دارن.

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۲:۴۵
فاطمه .ح
دخترهای چادری تو محیط آموزشی‌ای مثل مدرسه تا جاییکه من همیشه دیدم چادرشونو برمی‌دارن؛ حتی اگه دبیر مرد باشه. در حقیقت هیچ‌وقت بنظرم چیز عجیبی نبوده و روش دقت نکردم. امسال یه نمونه‌ی جدیدی تو کلاسمون داریم که اینطور رفتار نمی‌کنه و تو کلاس ریاضی که دبیرش آقاست هم چادر می‌ذاره. می‌تونم بگم حسِ جالبی بود وقتی این صحنه رو دیدم. قبلا ندیده بودم و کاملأ نو بود. تو کلاسمون دو سه تا چادری دیگه هم هستن که تو کلاس چادر نمی‌ذارن، بخاطر همین این اختلاف رفتار برام بامزه بنظر رسید.

اصلا کاری به بدی و خوبیش و قضاوت و ... ندارم. صرفا برام جالب بود و یه صحنه‌ی نو در سال‌های تحصیلم.
۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۷
فاطمه .ح