قبلاً وقتی به مشکل روانیای بر میخوردم، رفتن به یوتیوب و گوش دادن آهنگ میتوانست برای دفع آن احساسات بدِ ناشی از مشکلاتم کارساز باشد. بلد بودم حواسم را پرت کنم و راحتتر به زندگی روزمره برگردم.
هنوز هم همین کارها را میکنم، اما آنطور که پیش تر آرام میگرفتم، آرام نمیگیرم. دیگر ویدئوهایی که انگیزههایم را در ابعاد مختلف زندگی قلقلک میدادند، نمیتوانند حواسم را به خوبی پرت کنند. دلیل این اتفاق، که بنظرم بخشی از فرآیند رشد است، افسرده شدن من نیست. فکر میکنم یا 1. مشکلاتم بزرگتر و حلنشدنی تر شده یا اینکه 2. واقعبین تر شدهام.
و به احتمال زیادتر، آمیزهای از هر دو در من رخ داده.
نتیجهی این دو، اول از همه تلاش بیشتر من برای یافتن انگیزههای درونی است. اینکه چرا ویدئوی زندگی فردی با حداقل امکانات در یک وَن دیگر حواس مرا از مشکلات پرت نمیکند، ساده است. من یادگرفتهام که زندگی همین مشکلاتی است که دارم، نه ویدئوهایی که میبینم. برای همین بیشتر از خودم میپرسم که - مشکل در واقع چیست؟ - چرا با این مسئله مشکل دارم؟ - حل نشدنش چه آثار بدی بر زندگیام میگذارد؟ - روانشناس میتواند به آن کمکی کند؟ - اگر همه مشکلاتم حل میشد، آیا باز هم راغب بودم که تغییری در اوضاع بدهم؟ - مشکل من سطحی است یا بنیادی؟ - چرا اینقدر دست و پا میزنم؟!
بعضی وقتها یافتن انگیزههای درونیام از حل مسأله حتی مسأله را سختتر نیز میکند؛ چون در فرآیند این شناخت میفهمم چقدر مشکلات بیشتری در دل همین مشکل وجود دارد. شاید این مرا در آن لحظه افسرده تر و درماندهتر کند. شاید هم نه. البته قطعاً مرا واقعبین تر خواهد کرد!
نتیجهی دیگر این دست و پا زدن ها، عملگرا تر شدن نیز است. وقتی به عمق مشکل پی میبرم، وقتی دیگر حالم از اوضاع بهم میخورد، وقتی تمام زندگی روزمرهام تحت الشعاع قرار میگیرد، بالاخره یک کاری میکنم. شاید نه امروز، نه فردا، نه حتی هفته دیگر، اما بالاخره دست به کار میشوم.
اگر هم نشوم، خب ایرادی ندارد، ضربه میخورم، مشکلاتم بزرگتر میشود و مجبورم از عمل نکردن هایم درسی بگیرم!