وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فامیل بازی» ثبت شده است

جدیداً شروع کرده‌ام به تماشای آرشیو یکی‌دو سال گذشتهٔ یک برنامهٔ روانشناسی. از لابه‌لای صحبت‌های روانشناس برنامه در برنامه‌های اخیرشان که حول محور خانواده و روابط متقابل بود، فهمیدم که قبلاً در آغاز برنامه‌شان به بحث خودشناسی پرداخته بودند. بنابراین من که روانشناس و حرف‌هایش را می‌پسندیدم خواستم امتحانی کنم و پنج-شش قسمت از برنامه‌های اولیه‌شان را دانلود کردم.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۳
فاطمه .ح

این دو روز تعطیلات رو از 10 صبح تا شب خونه ی خاله بزرگم بودم. دو تا دختر داره. امسال چون دختربزرگه تاندوم پاش کشیده شد و کچ گرفته بودنش، خونه نشین (!) شد و من که این دو سه روز رو از خونه بیرون نمیرم، رفتم پیشش که هم خودم یه حالی کنم (کلا از خونه شون خوشم میاد، یه صفای خاصی داره) و هم اینکه اون از تنهایی در بیاد!

دخترخاله ی مورد نظرآدمی بسیار کله شق تشریف داره که هرچقدر بهش گفتیم نباید اینور اونور بری، حرفامون رو پشم هم حساب نکرد و رفت خرید و پاساژ گردی و خونه ی اقوامش و دسته های عزاداری. 

یه قدم برمیداره، میگه پام درد میکنه و ما با هر قدم میگیم خوب راه نرو، عین آدم استراحت کن. و میگه وای پام درد میکنه، و بعدشم بهتر از یه آدم سالم راه میره. میگیم عصا باید بخری، پات نباید زمین بخوره. میگه راست میگی. 

و فرداییش دوباره همین آش و همین کاسه. 

خاله و دخترخاله ی من یَد طولایی در غیبت کردن دارن و من هم با این ویژگیشون غریبه نیستم و میدونم موقع خوردن چای یه بحثی قراره شروع بشه تا از این در و اون در گیر بدن به همه. دو تا تعریف، 4 تا بدگویی. 

خودم در جمع های خونوادگی معمولا سایلنت یه جایی نشسته م تا وقتی که یه نفر یه سوالی از من بپرسه یا کاریم داشته باشه ی. اینکه بحث مطرح شده در جمع به مذاق من خوش بیاد و درباره ش حرف بزنم. البته اگه موضوع بحث خیلی مورد پسندم باشه تا وقتی که یه نفر داره همراهیم میکنه حاضرم ادامه بدم و درباره ش صحبت کنم. این جمع خاله بزرگه و دختران هم از جمع های خودمونی حساب میشه و من معمولا نیمه فعالم در این جمع ( درمورد غیبت کردن البته که فعالیتم از صفر درصد هم کمتره در این دورهمی). بیشتر شبیه یه مجسمه نشستم یا به جلو نگاه می کنم یا چای میخورم و یا با خودم بررسی میکنم محتوای این چیزی که گذاشتن جلویِ من با خط قرمزهام می سازه یا نه!

اما اگه بخوام دربابِ غیبت و خودم بگم؛ 

گهگاه غیبت می کنم. 90 درصد در مدرسه و تلگرام و وبلاگ.

غیبت در مدارس معمولا بعد از پرسش سختِ دبیرادبیات و گریه ی هم کلاسی یا امتحان سختِ دبیر فیزیک و یا یه سری صحبت های دبیر دینی اتفاق می افته. این غیبتا بیشتر از چند جمله که توسط دو طرف صحبت تایید میشن و تهش یه شوخی چُپونده میشه، نیست. 

تلگرام اون وقتایی که دارم درباره ی یه نفر دیگه حرف میزنم با یه کسی، احتمالا میره جزو غیبت هام. 

نمونه وبلاگشو هم که در همین پست مشاهده می کنید. 


اما؛

مدلِ غیبت کردن این اقوامی که اوایل پست براتون نوشتم، خیلی متفاوت و شگفت انگیزه. متفاوت از اون جهت که تموم سوراخ سنبه ی زندگی یارو و یا غذایِ نذری رو زیر سوال میبرن؛ و شگفت انگیز بخاطر خستگی ناپذیریشون در غیبته. حداقل روزی سه وعده، ظهر عصرانه و شام. 


خلاصه بگم؛

این دو روز اینقدر غیبت شنیدم که امروز بعد از ظهر، بعد از وعده ی غیبت و چای ظهرگاهی (بعد از اماده شدنِ خاله و دخترخاله بزرگه برای رفتن به عزاداریِ محل خاصی از رشت)، اینقدر سرم درد گرفت و حالت تهوع داشتم از شنیدن حرفهاشون که گفتم میرم بخوابم و رفتم کپیدم و تا دوساعت بعدش در خواب عمیق بودم. 

40 دقیقه بعد بیدار شدن از خواب، در حالی که من و دختر خاله کوچیکه (که 10 سال از من بزرگتره) داشتیم وقت گذرونی می کردیم، شوهرخاله و اون دو نفرِ دیگه از رشت برگشتنو بساطِ خواهرجان الان نگو، کِی بگو :| شروع و بازهم اعصاب من به گند کشیده شد. 

یکم بعدش رفتیم خونه یکی دیگه از اقوام برای بردن نذری دخترخاله. 

وقتی برگشتیم (ساعت حدودا 7)، با خودم گفتم وعده ی غیبت شام رو نباید تو این خونه باشم. 

گفتم میخوام امروز زودتر برم خونه برای کلاس زبان فردا درس بخونم. و برگشتم خونه. 

+نمیدونم چرا اینقدر تنبلیم گرفته که کتابای زبان رو دور و برم ولو کردم. 

هفته ی دیگه هم 8 تا امتحان دارم و امیدوارم ازشون سربلند بیرون بیام. 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۹
فاطمه .ح