وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

دوره‌ی بازگشت

يكشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۱۲ ب.ظ

بازگشت به کتابخونه بعد دو هفته اتفاق افتاد. 

الحق که این دوساعت و خرده‌ایِ تو کتابخونه مفید بود و باعث شد بخشی از برنامه‌م پیش بره. حالا بیشتر از قبل حس می‌کنم که واقعأ باید برای درس خوندن برم کتابخونه. این چند روز که از همه‌چیز بی‌خیال بودم و تازه شروع کردم به دوباره خوندن برای درصدهای بهتر در آزمون آینده.

امروز یه دختری که موهای پسرونه‌ی مشکی‌ای داشت اونجا بود و احساس می‌کردم گه‌گاهی منو نگاه می‌کنه. اولش فکر کردم به‌دلیل صورتمه که دو روز پیش خون‌مردگی‌های ریز و زیادی به صورت لکه‌های کوچیک روش پدیدار شد. در حقیقت با بچه‌ها رفته بودیم بیرون و سوار سالتو شدیم و بخاطرِ گردشِ زیادِ اون و گمونم استرس و هراسی که بهم وارد شد، صورتم اینجوری دون‌دون‌های سرخ زده که در حقیقت خون‌مردگیه. حالا هم منتظرم که از بین برن و اگه نرفتن برم دکتر.

خلاصه نمی‌دونم دختره داشت بخاطرِ همین بهم نگاه می‌کرد یا نه، اما خب یه‌کمی رو مخم بود.

درضمن همینکه اومدم داخلِ سالن، متوجه‌ی حضورِ یکی از هم‌پایه‌ای‌های مدرسه‌مون شدم که امسال از رشته‌ی تجربی به ریاضی تغییر رشته داد. تغییر رشته دادن یه کار خیلی مهمیه بنظرم؛ قبول انتخابِ اشتباهی (شاید بشه گفت) که سال قبل فکر می‌کردی مناسبته؛ درگیر کلاس و فضا و دروس جدید شدن؛ تقریبأ یکسال از سایرین از حال و هوای اون رشته‌ی به‌خصوص دور بودن؛ و دور ریختنِ زمانی که سال قبل به دروسِ دیگه‌ای اختصاص داده شده بود.

درکنار همه‌ی این‌ها هم یه بُرده. به‌دلیلِ رفتن تو راهی که حالا فکر می‌کنی درست‌تره.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۳۱
فاطمه .ح

کتابخانه

نظرات  (۵)

خوبه منم فردا برم -.-
پاسخ:
خوب بودن رو که خوبه ولی یادمه گفتی دیگه عادت کردی تو خونه بخونی. من همچنان برام سخته به دلایلی.
آها اره... خیلی یادم میاد یکی ب اسم مصطفی رو، ولی فک نمیکنم باش ارتباطی داشته باشُم :|
پاسخ:
منم فکر نمی‌کنم الان باهاش در ارتباط باشی اما قبلا می‌شناختیش بی‌شک :))
وای این دستگاها ازین عوارضم داره یعنی؟ چقدر خوش شانسم تاحالا سوار نمیشدم زیاد 😂 

شایدم میخواست بات گپ بزنه با اون نگاها و روش نمیشد ؟ :/
پاسخ:
راستش بقیه دوستام دچار همچین مشکلی نشدن اما پوست من اینجوری شد، گفتن شاید بخاطر رنگ روشن بودنه اما فکر نمی‌کنم ربط خاصی داشته باشه. کلا تا آخرش نشستیم و فکر کنم دیگه خون تو مغزم خیلی جابه جا شده بود.

نمی‌دونم.
عه مصطفی قرار بود پرایوت بیاد :| :)
خب یکم راهنمایی کن -.-

آره عادت کردم! ینی چندان برام فرقی نداره. مزیتم داره ک همه کتابا و وسایلم هستن منتها! یه جوری گفتی که گفتم برم اونجا بازدهیم نسبت به برنامه ریزیم بهتره واسه همین گفتم خوبه برم :| :)
پاسخ:
آخه واقعاً نمی‌دونم تو کدوم وبلاگ‌هاشو خوندی که راهنمایی کنم. اسم‌ همه‌ی وب‌ها رو هم دقیق یادم نیست.چ
آها :))) آخه بحث اینه که تو خونه کلا نمی‌تونم بخونم، اونجا می‌خونم پس مفید واقع می‌شه
خب اگه قرار بود هرکی از اون دستگاه استفاده کنه دچار مشکل پوستی بشه که خب در اونجا پلمپ میشد :)) از هر هزار نفر یه نفر لابد اونجور میشه :/ بهرحال متاسفم امیدوارم خوب شی
پاسخ:
:))))) بامزه گفتی.

مرسی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">