دورهی بازگشت
بازگشت به کتابخونه بعد دو هفته اتفاق افتاد.
الحق که این دوساعت و خردهایِ تو کتابخونه مفید بود و باعث شد بخشی از برنامهم پیش بره. حالا بیشتر از قبل حس میکنم که واقعأ باید برای درس خوندن برم کتابخونه. این چند روز که از همهچیز بیخیال بودم و تازه شروع کردم به دوباره خوندن برای درصدهای بهتر در آزمون آینده.
امروز یه دختری که موهای پسرونهی مشکیای داشت اونجا بود و احساس میکردم گهگاهی منو نگاه میکنه. اولش فکر کردم بهدلیل صورتمه که دو روز پیش خونمردگیهای ریز و زیادی به صورت لکههای کوچیک روش پدیدار شد. در حقیقت با بچهها رفته بودیم بیرون و سوار سالتو شدیم و بخاطرِ گردشِ زیادِ اون و گمونم استرس و هراسی که بهم وارد شد، صورتم اینجوری دوندونهای سرخ زده که در حقیقت خونمردگیه. حالا هم منتظرم که از بین برن و اگه نرفتن برم دکتر.
خلاصه نمیدونم دختره داشت بخاطرِ همین بهم نگاه میکرد یا نه، اما خب یهکمی رو مخم بود.
درضمن همینکه اومدم داخلِ سالن، متوجهی حضورِ یکی از همپایهایهای مدرسهمون شدم که امسال از رشتهی تجربی به ریاضی تغییر رشته داد. تغییر رشته دادن یه کار خیلی مهمیه بنظرم؛ قبول انتخابِ اشتباهی (شاید بشه گفت) که سال قبل فکر میکردی مناسبته؛ درگیر کلاس و فضا و دروس جدید شدن؛ تقریبأ یکسال از سایرین از حال و هوای اون رشتهی بهخصوص دور بودن؛ و دور ریختنِ زمانی که سال قبل به دروسِ دیگهای اختصاص داده شده بود.
درکنار همهی اینها هم یه بُرده. بهدلیلِ رفتن تو راهی که حالا فکر میکنی درستتره.