خداحافظ حسِ بدِ این هفته
پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۲۱ ب.ظ
بعضی وقتها دربرابر یک مشکل، کاری جز گریه کردن و ناراحتی ندارم. درواقع چیزی که باعث میشود قدم بعدیام را نفهمم، این است که از اساس نمیدانم مشکلم چیست. حس میکنم با شرایط فعلیام در تضادم و در عین حال وقتی همهچیز را بررسی میکنم، میبینم کاری نیست که برای بهبود خودم انجام دهم و اگر هم باشد نیازمند هزینههای سنگینی است که علاقهای به پرداخت آنها ندارم. در این حالت مصداق ساختن و سوختن میشوم. نه اینکه کسی مرا مجبور کند اینطور باشم، اما یک ندای درونی به من میگوید تو آن کارهایی که میباید را انجام دادهای، حالا دیگر خودت را از لحاظ شخصیت و احساس و ... بدتر نکن. بساز. بسوز. گاهی نسوز. گاهی شعله را به دست خودت بگیر. ضدآتش شو. مقابله کن. گاهی هم هیچکدام از اینها وجود ندارند و محکوم به منفعل بودنی.
در این مواقع، ذهنم را رها میکنم، اشک میریزم، تصور میکنم با یک فرد درحال صحبتم و بعد به او غرغر میکنم و با هر غری گریه میکنم و تخلیه میشوم. گریه کردن مثل ارضا شدن است؛ از لحاظ حس تهی شدن و پوچ بودن. جوریکه بعدش باید فکر کنم خب؟ حالا چهکنم؟
درجواب، صورت مسئله را پاک میکنم، به درمان موقتی روی میآورم. غذا میپزم که حالم بهتر شود و منتظر میمانم که حال بدم از اوج به کف برسد. سپس دوباره زندگی را شروع میکنم و تا وقتی که به آن نقطه ی اوج برسم، خودم را خوب نگهمیدارم.
پ.ن: حالم خیلی بهتر است، الان که به نوشتهام نگاه میکنم، کمی اغراق داشت اما چهارچوب قضیه همان بود.
۹۷/۱۰/۱۳