وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

مکشوفات مکتوب

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۵۸ ق.ظ

در مدرسه، نشریه‌ای راه‌اندازی کرده‌ایم به نام انعکاس. یک دوهفته‌نامه به سردبیری خودم و (احتمالاً) مدیر مسئولیِ خانم مدیر! تا اکنون دو شماره از انعکاس تولید شده و تقریباً یک و نیم ماه است که این ماجرا برای من کلید خورده. نزدیکترین فرد زندگی‌ام سخت در این حرکتِ جدید مرا همیاری می‌کند. کمک‌هایش باعث پیشرفت زیادی در نشریه شده و صمیمانه روحیه‌ام را حفظ کرده.

البته رسیدن به نقطه‌ای که دو شماره از نشریه چاپ شود، کار راحتی هم نبود. در واقع کمی سخت بود، با زمان‌بندی‌ها و جور کردن نوشته‌های بچه‌ها و ... . اما بخش سخت‌ترِ آن، دقیقاً بعد از چاپ شروع شد. ایرادهایی که به متون گرفتند و یا عدم رضایتی که از برخی انتقادها به کادر مدرسه (به طور دقیق‌تر مدیر) بوجود آمده بود. یک نفر در متن طنزش اشاره‌ای به ماکارونی‌های مدرسه کرد و همین یک ایراد بود. غذای غیرمجازی که در مدرسه فروخته می‌شد، نباید در رسانه‌ی مدرسه چاپ شود و این درست بود. بعد از این‌ها استرسم زیادتر شد و خب دیگر باید حواسمان را در نوشته بیشتر جمغ می‌کردیم. روی برخی چیزها ماجراهایی داشتیم. شماره‌ی دوم که منتشر شد، همه‌ی مطالب قبل از چاپ از زیر نگاه مدیر رد شد. به جز سرمقاله‌ی من که درمورد اتفاقات اخیر پیرامونِ دانشگاه آزاد علوم تحقیقات و کالا شدنِ آموزش بود. چیزهایی شد که محبور شدم متنم را از کانال حذف کنم و به ماندنِ آن در نسخه‌ی چاپی اتکا کنم. (البته ازپیش‌خوانده نشدنِ سرمقاله صرفاً بخاطرِ کمبود وقت و عجله‌ای شدن تحویل آن بود، نه از روی قصد و غرضی)

خلاصه ... شماره‌ی دوم هم حاشیه‌ای شد. در این میان فهمیدیم برخی اولیا هم حتی سنگ مسیرمان شده‌اند و مانع ایجاد می‌کنند. نمی‌دانم هدفشان دقیقاً چیست اما انگار از آنها در میان نیستیم و برای اینکه مچ‌مان جایی گرفته نشود، باید سخت تلاش کنیم که آتو دست کسی ندهیم تا در آموزش و پرورش خرِ مدیر و مدرسه را نگیرند. باور می‌کنید؟ همه‌ی این اتفاقات برای یک نشریه‌ی کوچک و کوتاه که هدفش انعکاس دادن افکار و دغدغه‌های دانش‌آموزان و ارتقا سطح فکری آنان است. 

من در چند روز اخیر، از استرس نشریه نتوانستم روی درسهایم تمرکز کنم، زمینه‌ی عصبانیتم فراهم شد و کمی بدرفتاری داشتم و حس می‌کنم فشار رویم زیاد شده بود. وقتی اینجور دغدغه‌ها پیش می‌آیند، آدم با خودش می‌گوید ای کاش کلا همچین ایده‌ای را ایجاد نمی‌کردم. نشریه نمی‌زدیم. نمی‌نوشتیم. درگیر نمی‌شدیم چون حالا که شدیم، باید ادامه دهیم.

اما کم کم آرام گرفتم. دیدم باید برخی مطالباتم را کنار بگذارم، واقع‌گرایانه‌تر مچ‌گیر‌های دور و برمان را در نظر بگیرم، ناراحت نباشم که نمی‌شود هر چیزی را نوشت و تلاش کنم همین رسانه‌ی کوچک هم دست برخی دانش آموزان را بگیرد. چند روز اخیر با شناسایی یک علاقه‌مند برای ایجاد بخشی که حالتِ داستان‌های مصور بگیرد، به من انرژی داد. پیام یکی از بچه‌ها که درخواست ستونِ معرفی کتاب کرد و خودش برایش آماده بود، مرا خوشحال کرد. البته اتفاقات بد همچنان در ذهن من بودند و حرف زدن با آن‌هایی که از مطالبشان ایرادهای بنی‌اسرائیلی گرفته شده بود انرژی مرا می‌گرفت اما سرانجام تلفیق این وجوه مختلف، امید بود. امید به اینکه درکنار همچین مشکلات مسخره و احمقانه‌ای که گاهی تصورش برای یک نشریه درون‌مدرسه‌ای هم آدم را به تعجب وا می‌دارد، حرفی برای رشد بقیه داشته باشیم. نشریه هنوز ضعیف است. هنوز ابعاد زیادی می‌تواند داشته باشد که کشف نشده‌اند؛ کار زیاد دارد و تا جا افتادنش بین بچه‌های مدرسه باید صبر ایوب داشت. آن روز دیدم روی میزی که نشریه‌ها را به طور رایگان می‌گذاریم تا بچه‌ها بخوانند و دوباره همانجا قرار دهند، دختری نشسته بود! بقیه کیف‌هایشان را گذاشته بودند و ... خلاصه کسی سرسوزنی به آن زحمات اهمیت نداد. شمار کسانی که آن‌قدر از درس. و کتاب زده نشده باشند که متنی چهارصد پانصد کلمه‌ای را بخوانند، خیلی هم زیاد نیست. بعضی ها فقط عکس‌ها را نگاه می‌کنند!‌ اما همه‌ی این‌ها را می‌گذارم کنار، من تا اینجا آمده‌ام، به مشکل برخوردم، حساس شدم، از منطقه امن خودم خارج شده‌ام و دارم چیزهای جدیدی را کشف می‌کنم. از این سیرِ مکشوفات خوشحالم.

نظرات  (۳)

۲۰ دی ۹۷ ، ۱۸:۱۵ پر ِ بنفش
همیشه خیلی عجیب طور فعال بودی و همیشه این قضیه منو سر شوق میاره. و برعکس من چیزایی که نباید رو پیچیده نمی‌گیری، چیزایی که پیچیده هستند رو پیچیده میگیری. :)
پاسخ:
توصیف بامزه ای ببود:)) حالا تو مگه چیو پیچیده می‌گیری؟ شاید پیچیده ان واقعاً
۲۰ دی ۹۷ ، ۱۸:۵۹ پر ِ بنفش
من همه چیزو قاطی می‌کنم. بعد هنگ می‌کنم. بعد عصبانی میشم و سعی میکنم فراموشش کنم. یه دوره و روند تکراری!
پاسخ:
:// والا حالت شبیه چندتا پست قبلتر منه
خوب می‌شی، فکر کنم شرایطت مساعد نیست که اینجوری ای
۲۰ دی ۹۷ ، ۱۹:۱۰ پر ِ بنفش
خب اینجوری که مشخصه تا ظهر سیزده تیر همینجوری میمونم پس. لعنتی!
پاسخ:
-___- آسان بگیر. تو می‌توانی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">