وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

ازهردرسی‌نویسی۱

چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۱۹ ب.ظ

ما دیروز آزمون ریاضی داشتیم. ۴۷ درصد زدم با ۴ تا غلط. و همه‌ی غلط‌هایم، بدون استثنا، از سر بی‌دقتی بود. مثلاً وجود ندارد را وجود دارد خواندم یا عجله کردم یا هول شدم و ... . دبیر ریاضی جدیدمان خیلی برای بیشتر خواندن رویم تأثیر گذاشته و از او حس خوبی می‌گیرم و دیروز که خوب نزدم، خیلی خیلی پکر شدم. همچنین دو شب پیش خوب نخوابیده بودم و این دو علت باعث شد که دیروز کلا وقت تلف کنم و درست درس نخوانم و برای خودم جبرانی تراشیدم و عین چی پشیمانم!امروز دوباره ریاضی داشتیم. من خیلی پکر بودم هنوز هم. احساس می‌کنم ذهنم الکی درگیر بود. آقای ر داشت یک مبحثی را درس می‌داد، بعد هی می‌گفت برای فهمیدن نکته جزوه را نگاه کنید، تابلو را نه

(وی ار اینجا تصمیم گرفت که شکسته بنویسدنمی‌دونم چطور شدم که فکر کردم بار آخری آخری که داره می‌گه «جزوه رو نگاه کن»، با منه! یهو گفتم دارم نگاه می‌کنم جزوه رو! و حس می‌کنم خیلی جا خورد. چون اصلأ با من نبود!!! شاید هم بهش برخورد چون شاید یکم بلند گفتم!‌‌ و گفت «با شما نبودم!» هیچی دیگه!

منم اینقدر ذهنم بیکاره که از همون لحظه دیگه رو هیچ درسی نتونستم تمرکز کامل بذارم تا الآن. هر کاری می‌کنم هم فراموشم نمی‌شه. ذهنمو آروم کردم. هی خودمو سرزنش می‌کنم و به خودم بد و بیراه می‌گم. احساس می‌کنم هر دبیری فقط دو جلسه اول من رو خوب ارزیابی می‌کنه، رو جلسات بعد بدون شک می‌رم رو مخش! و کلا حس می‌کنم سوتی مسخره و اعصاب‌کنی بود و الآن هم دلم نمی‌خواد این تحربه مسخره رو به کسی بگم، ترجیح دادم اینجا بنویسم بلکه تخلیه شم. باور کنید خودم می‌دونم اصلأ موضوع مهمی نیست، فقط نمی‌دونم چرا نمی‌تونم تمرکز کنم. هی اون لحظه رو یادم میاد که می‌گه «با شما نبودم» و یهو حزوه رو می‌زنم تو سرم به خودم می‌گم «بوق. بوق. سرت تو جزوه ته ته ار کجا دیدی با توئه خب؟

هیچی دیگه! امیدم به اینه که با نوشتن از ذهنم بره بیرون واقعاً! وگرنه عین دیروز همه برنامه‌هام گند می‌خوره و این هفته هم هفته‌ی آزمونه و دیگه دارم دیوونه می‌شم. شام می‌خورم میاد جلو چشمم. ریاضی حل می‌کنم،‌ منظق می‌خونم... اصلأ از ذهنم بیرون نمی‌ره!!! الان دلم می‌خواد یا اونو بکشم یا خودمو که خاطره مشترکمون تموم شه :| احساس می‌کنم خیلی خیلی خیلی کمال‌گرا شدم، برخلاف این تلاش‌هایی که داشتم می‌کردم! اصلأ همینکه کنکوری شدم و دور رقابت تستی و ... شروع شد، کمال‌گرایی دو دستی چسبیده بهم، ولم نمی‌کنه! تو ریاضی که نزدیک بود دپرس شم با اون درصد افتضاح! و الآنم حس می‌کنم همین یک برخورد کوچولو بین من و دبیر، دیگه ذهنیتی چرتی از من براش باقی می‌ذاره (نمی‌دونم چرا حساسم دبیرا ذهنیت خوبی داشته باشن، بچگانه‌ست می‌دونم) و الآنم همین مسئله نمی‌ذاره درس بخونم، خسته شدم، هر کاری می‌کنم از ذهنم نمی‌ره بیرون... یهو می‌بینی کنار جزوه می‌نویسم آی هیت یو

و منظورم خودمه:|

پ.ن: ساعت سه شب. همچنان نمیتونم بخوابم. کلی هری پاتر خوندم که ذهن و چشمم رو خسته کنم و نشد. نمیدونم واقعا بخاطر ماجرای امروز اینقدر بی قرارم یا یه حالت استرسی در برابر آزمون جمعه ست. نمیدونم چرا اورثینکری داره دیوونه وار میشه، دوست دارم بخوابم ولی چرا از مغزم بیرون نمیره!

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۸/۰۵/۰۲
فاطمه .ح

نظرات  (۶)

بذار واضح بگم، تا دو سال دیگه، حتی اسم این آدم هم یادت نخواهد بود و اونم همینطور. پس به چیزایی فکر کن که دو سال آینده، اثری داره برات.
پاسخ:
بذار منم واضح بگم، تو راست می‌گی و قبولت دارم اما گفتنش راحته؛ عمل کردنش سخته:|

بعدشم ما همدیگه رو می‌شناسیم؟ درواقع از رو «عین» بودن که نمی‌شناسمت، ولی چرا آشنا می‌زنی اینقدر؟:))
بذار خیلی واضح‌تر بگم پس؛ میفهممت، منم overthinkerم و میدونم چیزی نیست که بشه کاریش کرد، با تجریه اما متوجه میشی دونستن همون نکته باعث میشه کمتر زجر بکشی و لااقل فکرت وقتی لازمه متمرکز بمونه.

نه نمیشناسی. من کلا آشنا میزنم، راحت باش :))
پاسخ:
ممنون مجرب.

خوب است.
(( الان دلم می‌خواد یا اون رو بکشم ...))
بند خدا فقط گفته با شما نبودم :)) چرا بکشیش خب گناهی نکرده که؛ اگه مثلاً بهت حرفی هم نمی‌زد بعد با خودت می‌گفتی که وای حالا چقدر تو ذهنش بهم بد و بیراه گفته :دی کلاً هر عکس العمل دیگه‌ای هم نشون می‌داد احتمالاً همینقدر به ماجرا سخت می‌گرفتی.
از دید یه ناظر خارج ماجرا واکنش معلمت عادی بوده، فکر نمی‌کنم بهش بر خورده باشه.
پاسخ:
می‌ذونم می‌ذونم بخدا:))) ذهنم نمی‌دونم چرا ول نمی‌کنه
آخه می‌ذونی خیلی سوتی مسخره ای بود
انگار یهو سرتو بلند کنی و یه چیز بگی
بعد یارو بگه اصن با تو نبودم:|
۰۳ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۷ فردریش نیچه
سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش!

پاسخ:
درسته
برای خاموش کردن گفتگوهای درونی مدیتیشن توصیه میشود به شدت
من با اپ stop, breathe and think راحتم 
پاسخ:
ممنونم پریسا. جالبه وقتی که بهش نیاز دارم، ازش فرار می‌کنم:))
سلام :) 
پاسخ:
سلام!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">