وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

صلوات

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۰۸ ب.ظ

من معتقدترینِ آدم دنیا نبوده‌ام. بی‌اعتقادترین‌شان هم. به چیزهای خیلی زیادی اعتقاد دارم ولی عقاید مذهبی ندارم. مذهبی نبودنم هشدار بزرگی برای دوستِ مذهبی داشتن نشد. خودم نمی‌خواستم که بشود. اصلاً دوستانِ اصلی من در مدرسه آدم‌های مذهبی هستند. یکی‌شان در حضور دبیران مرد هم چادر می‌گذارد (میم). ولی او فکرش هم نمی‌رسد که خدا در دسته‌بندیِ «نمی‌دانم»های زندگی‌ام قرار دارد.

شاید کسی با خواندن این بگوید که کارِ شاقّی نکرده‌ام یا اینکه وظیفۀ اخلاقی‌ام است که آدم‌ها را ورای تفاوت‌هایشان ببینم. خودم هم همین فکر را می‌کردم. هنوزم می‌کنم. هنوز هم شانسِ دوست شدن با یک آدمِ مذهبی را بخاطر افکارش از دست نمی‌دهم. اگر آدمِ خوبی باشد. مهربان باشد. خوش‌اخلاق باشد... چه‌میدانم. یک‌جورهایی آدم باشد و بسازد. آن‌هایی که در کلاسمان مذهبی نیستند، به‌اندازۀ من هم لامذهب نیستند. ولی بدرد دوستی نمی‌خورند. بدردِ یک دست مافیا بازی کرد در حیاط مدرسه چرا ولی به درد دوستی نه. میم هم بدرد دوستی نمی‌خورد. با اینکه با او بیشتر خودِ احساساتی‌ام هستم و احساس می‌کنم که قضاوتم نمی‌کند، بدرد دوستی عمیق نمی‌خورد. نه اینکه او بدردنخور باشد؛ ما هر دو به درد هم نمی‌خوریم. دلیلش را طیِ زمان فهمیدم. هر عقیده‌ای را پیشِ او باز نمی‌کنم. نمی‌توانم بگویم در مورد نظام چه فکری می‌کنم یا درمورد دین یا درمورد پیامبر یا درمورد هرچیزی که خیلی برایش مهم است. او هم خیلی پاچه‌ام را نمی‌گیرد. خودم این را احساس می‌کنم که تصمیم گرفته در من کنکاش نکند. سالِ قبل در حیاط منتظر یک اتفاقی بودیم؛ حل شدن یک مشکل بین‌کلاسی. او عادت زیادی به صلوات کردن دارد، دوست دارد به هر بهانه‌ای صلوات بدهد. گاه‌گاهی این تمایلش را بلند هم ابراز می‌کند. گفت برای خوب شدنِ این مسأله همه‌مان یک صلوات بفرستیم. نفرستادم. کمی اصرار کرد ولی با شوخی و خنده رد کردم. بحث این نیست که کارِ سختی است. بحث این است که فاطمۀ صلوات‌فرست، من نیستم. می‌خواستم خودم باشم. آن موقع‌ها بیشتر همکلاسی بودیم تا دوست. بعد از شروع کنکور، به واسطۀ درس و صحبت کردن درمورد دغدغه‌ها و نگرانی‌ها نزدیک‌تر شدیم. احساس کردم خیلی درمورد عقایدم به من نزدیک نشد و این برای خودم هم خوشحال‌کننده بود. چون یک‌جورهایی می‌ترسم که بارِ ذهنی‌اش بشوم در این هیری ویری. خیلی وقت است که در مدرسه از عقایدم آنقدرها حرف نمی‌زنم. یا هر فکرِ غیردرسی‌ای. کلاً دیگر فکر می‌کنم مدرسه جای گفتنِ این‌ها نیست. برای من که بخواهم تازه سالِ آخر خودم را ابراز کنم، بدرد نمی‌خورد. فقط یکی از بچه‌های کلاس عقاید مرا می‌داند. نمی‌دانم یادش هست یا نه، درمورد همین مسائل با هم حرف می‌زدیم. چندسال پیش. او الآن جزو یک گروه سه‌نفره‌است و سه سال می‌شود که با این گروه خو گرفته و خیلی صمیمی شده. می‌دانم که او هم لامذهب است. چندوقت پیش یکی از همین گروهشان در یک بحث درون کلاسی به کسِ دیگری گفت: «شاید من نماز نخوانم اما خدا را که قبول دارم فلانی. آن‌هایی که قبول ندارند مرض از خودشان است». و من یک لحظه فکر کردم چقدر سخت است آدم نتواند در گروهی صمیمی این قبول نداشتن را ابراز کند. بنابراین مشکلِ خودم را در کسِ دیگری می‌دیدم. البته ما که دوست نیستیم که درموردش حرفی بزنیم، ولی به‌هرحال حدس زدنِ اینکه مشکل من، مشکل او هم بود، برایم قابل‌تحمل‌تر شد. بعدتر هم که گفتم، آن غیرمذهبی‌ها آنقدر به درد نزدیک شدن نمی‌خوردند که تصمیم گرفتم خودم را مخفی کنم ولی با آدم‌های خوش‌اخلاق‌تر بگردم. و همین کار را هم کردم. خیلی وقت هم هست که آزارم نمی‌دهد. فقط یکی دوبار پیش‌ آمد.

یکبار دبیر ادبیات اختصاصی از فرگشت صحبت می‌کرد. هم می‌خواستم حرف‌هایش را درمورد یک چیزی تأیید کنم و هم به این فکر می‌کردم که چقدر عجیب است که میم فرگشت را قبول ندارد. خلاصه بیخیال شدم، به‌هرحال حوصله حرف با آن دبیر را هم نداشتم.

بار دیگر که جدی‌تر بود، یک هفته قبل از تعطیلی مدارس بخاطر کرونا بود. میم خیلی بی‌مقدمه برگشت به من گفت فاطمه راستی یادم رفت بگویم، می‌شود یک صلوات بفرستی؟

گُر گرفتم. با خودم گفتم دیگر می‌خواهد امتحانم کند. چه کنم؟

گفتم چطور؟ دلیلش چیست؟ گفت یک بنده خدایی حالش بد است، دلم می‌خواهد تو هم برایش دعا کنی (من سیّدم و میم ارادت خاصی به این موضوع هم دارد). گفتم حتماً، در دلم می‌فرستم!

فرستادم. نمی‌خواستم با آن ذوقش به او دروغ گفته باشم. معنیِ خاصی برایم نداشت. فقط در دلم آن کلمات را تکرار کردم.

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۹۸/۱۲/۱۳
فاطمه .ح

بیگانگی

مذهب

نظرات  (۳)

در مورد این پست میتونم همین قدر حرف بزنم. حرفهایی که هنوزم توی دهۀ چهارم زندگیم مطمئن نیستم درست باشه.

فقط مطمئنم یک چیز رو که عقاید آدمها در حال تغییره. ما توی مهندسی به اصطلاح میگیم که افکار آدما شیب تغییراتش نه تنها نسبت به مکان صفر نیست، بلکه نسبت به زمان هم صفر نیست. یعنی نه تنها در این زمان مشخص، عقاید همه آدما با هم فرق داره، بلکه در یک آدم مشخص هم عقاید اون آدم با زمان در حال تغییره. بعضیا با شیب بیشتر، بعضیا با شیب کمتر.

من شخصا جزو کسایی هستم که عقایدم خیلی دستخوش تغییر شده. یه مثال خنده دارش اینه: هیچ وقت عضو بسیج نبودم. ولی خوب حسابی دختر ندیده بودم تا آخر لیسانس. دوران لیسانس هم کلا ده تا جمله با دخترای دانشکده حرف نزدم.

ترم دو یادمه اینکه بعضی پسرهامون با دخترها خیلی راحت بودن اصلا برام قابل هضم نبود. با بچه های مذهبی (که بعدا مشخص شد همشون عضو ثابت بسیج دانشگاه هستن) ترم دو عصرا جلسه تشکیل میدادیم در مورد معضل ارتباط آزاد دخترها و پسرها داخل دانشکده :))))))

الان که به عقب نگاه می کنم میبینم که چقدررررر تصویر حضورم توی اون جلسات احمقانه بود.

مخصوصا توی ایران که بچه ها اکثرا استقلال فکری ندارن و اکثرا تعصبات فکریشون برگرفته از شیوۀ تربیتی خانواده س.

حالا که زبونم باز شد یه مثال دیگه هم بزنم. به صورت شفاف انتخابات سال 2000 ریاست جمهوری امریکا یادمه (20 سال پیش یعنی سال 78). رقابت بین ال گور و جرج بوش بود و اون سال ما مردم عادی ایران که جوِ ضد یهودی داشتیم اصلا دوست نداشتیم یه یهودی قدرت بگیره. ما مردم عادی منظورم من و خاله هام هست و کلا آدم بزرگای دور و برم.

بعد یه صحنه به وضوح یادمه که توی کلاس زنگ تفریح من که دوازده سالم بود داشتم سر دوستم بهروز داد میزدم که خدا کنه بوش رییس جمهور بشه آخه ال گور یهودیه. اونم سر من داد میزد با همون تون و لحن داد میزد که عوضش گور دموکراته بوش جمهوریخواهه. منم اون موقع اصلا نمیدونستم به قول احمدینژاد که جمهوری خواه اصلا نمنه دی و دموکرات اصلا چی هست :))

الان میگم چقدر دیدم محدود بوده و چقدر سر چیزی که هیچی ازش نمیدونستم الکی داد میزدم. خوب بهروز (اتفاقا بهروز پرهام الان خواننده شده و آلبومهای سبک جدید و جالبی هم داده توی نت سرچ کنن میتونن آلبومشو پیدا کنن) توی 12 سالگی قطعا تأثیر پدر و مادرش در این بینش بالای سیاسیش تأثیر گذار بوده.

نمی دونم چی بود و چی شد و چی گذشت. فقط الان میدونم که باید به عقایدم پر از شک باشم. و هیچ وقت ندونسته هیچ مرده باد و زنده بادی سر ندم. چون احتمالش هست ده سال دیگه پشیمون شده باشم.

پاسخ:
بند اول آموختنی بودها، تشکر :)

آره، فکر کنم تو اون دورانی که اینترنت و کتاب به‌اندازه الآن به راحتی در دسترس نبود، خانواده نقش مهمی در عقاید کودک داشت. ولی الآن با توجه به اینکه با یه گوشی و یه بسته اینترنت می‌شه به کلی چیزای مختلف دست پیدا کرد، بنظرم دیگه عقاید بچه‌ها لزوماً نشون‌دهندۀ عقاید خانواده نیست. هنوزم تو روان‌شناسی بیشترین سطح تغییر عقاید رو تو همون زمان دانشجویی می‌دونن که اکثر بچه‌ها از خانواده دور می‌شن ولی با این‌حال بنظرم همه‌چیز در حالِ تغییره در این حوزه.

اصلاً درد بدیه آدم قبول کنه که اشتباه می‌کرده :))
دوست دارم بعد از کنکور (همه‌چی بعد کنکور :)) ) بشینم یه سری قواعدِ کلی برای زندگیم بنویسم و تو بازه‌های زمانی به‌روزرسانیش کنم؛ یه چیزی که به قولِ شما جلویِ داد و بیداد الکی‌مو بگیره.


راستی خیلی ممنونم که پست‌ها رو با دقت خوندی و اینقدر باحوصله برام نظر گذاشتی، اهمیت زیادی داره!

این دقیقا منه! وضعیت من و فکرای منه!

فاطمه اونقدر این نوشته منم که از خودت بیشتر میفهمم چی نوشتی!:))))

پاسخ:
سال دهم احساسِ تنهاییِ بیشتری داشتم ولی الآن به هیچ‌ورم هم نیست؛ چون دیگه آخراشه. امیدوارم تو در این وضعیت، کمتر احساس تنهایی کنی :-)

پست بعدی راجب زبان فارسیه و انتقاد به کروناوایروس گفتن ولی توی خود همین پست داعم "لامذهب" رو تکرار کردی. حالا من نمیدونم لامذهب دقیقا معادل چیه ولی اگه منظورت آتئیست بودنه میتونی بگی بی خدا. یا اگه صرفا دین!(که عجیبه) میتونی بگی بی دین. درست میگم؟

پاسخ:
آتئیست منظورم نبود.
حق با شماست.

پ.ن: روی طیفِ خداباور و خداناباور، دسته‌های زیادی وجود داره. یک دسته هم که شاید اون وسط قرار بگیرن، ندانم‌گراها هستن.
agnosticism

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">