وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

NoWhere

يكشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۴ ب.ظ

آیا بعد مدت‌ها پست آدمیزادی می‌توانم بگذارم؟ نه. فقط اینکه زنده‌ام و سلام.

دنیا سیاه است و تنها کاری که می‌توانم برای خودم بکنم، یادآوری چیزهای زیبایش است؛ آدم‌های زیبا، دوست‌های زیبا، مکان‌های زیبا و گربه‌های زیبا!

سؤالی که در ذهنم رژه می‌رود ولی نباید بهش فکر کنم، این است که ما به عنوان یک هنرمند، نویسنده، روان‌شناس، معلم و خلاصه یک شهروند یا یک عضو از این جامعۀ جهانی،

 

آیا بایستی تمام انرژی خود را در نشان‌دادنِ روزانۀ زیبایی‌های دنیا کنیم؟ به آن‌هایی که می‌خواهند خودکشی کنند، بگوییم تا شقایق هست، زندگی کنند؟ به خدایی ایمان بیاوریم که از وجودش مطمئن نیستیم ولی می‌دانیم که زندگی را «معنادار» می‌کند؟ آیا باید هر روز با دنیا بجنگیم و روان‌شناسی شویم که راه‌های زیباتر دیدن دنیا را نشان می‌دهد؟

یا اینکه؛

از آن چیزهایی که حس می‌کنیم واقعیت‌اند سخن بگوییم حتی اگر تلخ باشند؟ از بی‌معنی بودن زندگی که گهگاه بر ذهن‌مان سایه می‌افکند صحبت کنیم؟ بگوییم چقدر ارادت داریم به این بی‌هدفی عمیق که در جای‌جای جهان ریشه‌ دوانده؟ فقر و جنگ و سلطۀ پول را یادآور شویم؟ به هرچه برده‌داری از سیاه‌پوستان توسط سفیدپوستان و از فقیران توسط پولدارهاست، فحش بدهیم؟ روان‌شناسی شویم که به مردم بگوییم اینجا غرق در گُه است و راه فراری از زشتی‌ها نیست، پس مهربان باشید تا وقتی که زندگی کوتاه‌تان تمام شود؟ اصلاً به حرف‌های این چنین سیاه ما گوش خواهند داد؟

 

چه‌کار کنیم؟

نمی‌خواهم بشنوم که باید ترکیبی باشم از این‌ها. مغزم هزاربار احتمالات را در نظر گرفته که چطور در درون به بی‌معنایی زندگی می‌توانی اعتقاد داشته باشی ولی به مردم بگویی که تلاش کنند؛ که زندگی زیباست...

 

گاهی می‌گویم تو اینجایی، به هر دلیلِ بی‌دلیلی، روی زمین و کنار همین آدم‌هایی و نگاه کن که چقدر از خیلی‌هایشان خوش‌بخت‌تر زندگی می‌کنی؛ چقدر خیلی‌ها به کمک تو نیاز دارند و چقدر کمک کردن به دیگران را، همه دوست داریم. چه آدم‌ها که دارند از احمق بودن عدۀ دیگری زجر می‌کشند و تو می‌توانی مثقالی کمک‌شان کنی.

درعوض، سایر اوقات می‌گویم گور بابای حرف‌های زیبا. اینجا مقصدی است که هیچ‌وقت نمی‌خواستی به آن برسی؛ مسابقه‌ای است که به‌راحتی نمی‌توانی از بودن در آن انصراف دهی. درۀ عمیقی است که به دیواره‌های صافش چنگ می‌زنی تا بالاتر بروی... دست بعضی‌ها را می‌گیری و بعضی‌ها هم نه. نهایتاً همۀ‌تان از این درّه می‌افتید، پس برای چه چنگ می‌زنید؟ برای شقایق‌ها؟ برای شقایق‌ها.

 

می‌شود هر لحظه از این حالت به آن حالت رفت و هی با سیاه و سفید درگیر بود ولی نمی‌دانم زندگی حرفه‌ای را بر کدام پایه باید بنا کرد. یک‌جا که عذاب وجدان نگیری از ناامید کردن بقیه و ناراحت نشوی از امید واهی تزریق کردن.
یک‌جا که حس کنی خودت را بیان می‌کنی و هدفت پرورش شهروند مناسب نیست. یک‌جا که بخاطر مصلحت آن‌جا نباشی. یک‌جا که فکر نکنی مسئولی.

یک‌جایی که نلرزد.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۱۵
فاطمه .ح

نظرات  (۵)

۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۸:۱۲ میــ๛ آنـہ

گور بابای دنیا

پاسخ:
کاش به این راحتی بود.

(یه لحظه دلم برای باباها سوخت:)) )

استن این عالم ای جان غفلتست / هوشیاری این جهان را آفتست

پاسخ:
آره، همینطوره.

یک بار وقتی در اوج ناامیدی بودم، یک نفر با این شعر معروف سایه از ناامیدی کشید بیرون منو:

چه فکر میکنی

جهان چو آبگینه ی شکسته ایست

که سرو راست هم در آن شکسته می نمایدت

چنان نشسته کوه در نشیب دره های تنگ

که راه بسته می نمایدت؟

زمانِ بیکرانه را تو با شمارِ گامِ عمرِ ما مَسنج

به پای او دَمیست این درنگ درد و رنج

بسانِ رود

که در نشیبِ درّه سر به سنگ میزند، رونده باش

امیدِ هیچ مُعجزی ز مرده نیست

زنده باش!

-----

نمیدونم چرا مسیر زندگی من برعکسه

هدفهای مادی زندگیم کوچیکتر و کوچیکتر شدن هدفهای معنویم هی بیشتر پر و بال گرفتن. خلاصه در مورد سلطه ی پول خودمم شکست رو پذیرفتم. ولی هنوز به اندازه ی موهای سرم اهداف معنوی دارم و هر روز تعدادشون بیشتر میشه توی این جامعه که هر دست تمنا به سوی ما درازه....

---------

از جینگولک بازی خوشم نمیاد :)) ولی با عنوانتون یاد این جمله افتادم که میگه

God is NoWhere

رو میشه اینجور خوندش

God is NowHere

پاسخ:
ممنونم بابت شعر.


این تفاوت خیلی خوبه :)


اتفاقاً خیلی جالب بود، خوشم اومد.
۲۲ تیر ۹۹ ، ۱۱:۵۳ میماجیل ‌‌

سلام.

 شاید باید بی‌خیال بود. هرچی که شد شد :| -وی دست به کبودی‌های‌ش از دنیا می‌کشد و خیره سکوت پیشه می‌کند-

پاسخ:
سلام.
فکر می‌کنم اگه اوضاع زندگی عادی راحت‌تر می‌بود، می‌تونستیم بیشتر بزنیم به بی‌خیالی ولی هر چی زندگی معمولی سخت‌تر می‌شه، این افکار هم شدیدتر می‌شن. بازم ولی خیلی وقتا تو بی‌خیالی‌ام.

خدایی نمیدونم چیکار باید کرد

میخای بمیری میفهمی یه چیزی هست که دلت بهش خوشع

میخای زنده باشی میفهمی اونی که دلت بهش خوشع واسه این حجم از بدبختی که باید با زنده موندن بکشی کافی نیست

اصن بیخیال زیست میکنیم نه زندگی

پاسخ:
باید دل‌خوشیا رو زیاد کرد و کم کم رو هم تلنبار شن... شاید :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">