NoWhere
آیا بعد مدتها پست آدمیزادی میتوانم بگذارم؟ نه. فقط اینکه زندهام و سلام.
دنیا سیاه است و تنها کاری که میتوانم برای خودم بکنم، یادآوری چیزهای زیبایش است؛ آدمهای زیبا، دوستهای زیبا، مکانهای زیبا و گربههای زیبا!
سؤالی که در ذهنم رژه میرود ولی نباید بهش فکر کنم، این است که ما به عنوان یک هنرمند، نویسنده، روانشناس، معلم و خلاصه یک شهروند یا یک عضو از این جامعۀ جهانی،
آیا بایستی تمام انرژی خود را در نشاندادنِ روزانۀ زیباییهای دنیا کنیم؟ به آنهایی که میخواهند خودکشی کنند، بگوییم تا شقایق هست، زندگی کنند؟ به خدایی ایمان بیاوریم که از وجودش مطمئن نیستیم ولی میدانیم که زندگی را «معنادار» میکند؟ آیا باید هر روز با دنیا بجنگیم و روانشناسی شویم که راههای زیباتر دیدن دنیا را نشان میدهد؟
یا اینکه؛
از آن چیزهایی که حس میکنیم واقعیتاند سخن بگوییم حتی اگر تلخ باشند؟ از بیمعنی بودن زندگی که گهگاه بر ذهنمان سایه میافکند صحبت کنیم؟ بگوییم چقدر ارادت داریم به این بیهدفی عمیق که در جایجای جهان ریشه دوانده؟ فقر و جنگ و سلطۀ پول را یادآور شویم؟ به هرچه بردهداری از سیاهپوستان توسط سفیدپوستان و از فقیران توسط پولدارهاست، فحش بدهیم؟ روانشناسی شویم که به مردم بگوییم اینجا غرق در گُه است و راه فراری از زشتیها نیست، پس مهربان باشید تا وقتی که زندگی کوتاهتان تمام شود؟ اصلاً به حرفهای این چنین سیاه ما گوش خواهند داد؟
چهکار کنیم؟
نمیخواهم بشنوم که باید ترکیبی باشم از اینها. مغزم هزاربار احتمالات را در نظر گرفته که چطور در درون به بیمعنایی زندگی میتوانی اعتقاد داشته باشی ولی به مردم بگویی که تلاش کنند؛ که زندگی زیباست...
گاهی میگویم تو اینجایی، به هر دلیلِ بیدلیلی، روی زمین و کنار همین آدمهایی و نگاه کن که چقدر از خیلیهایشان خوشبختتر زندگی میکنی؛ چقدر خیلیها به کمک تو نیاز دارند و چقدر کمک کردن به دیگران را، همه دوست داریم. چه آدمها که دارند از احمق بودن عدۀ دیگری زجر میکشند و تو میتوانی مثقالی کمکشان کنی.
درعوض، سایر اوقات میگویم گور بابای حرفهای زیبا. اینجا مقصدی است که هیچوقت نمیخواستی به آن برسی؛ مسابقهای است که بهراحتی نمیتوانی از بودن در آن انصراف دهی. درۀ عمیقی است که به دیوارههای صافش چنگ میزنی تا بالاتر بروی... دست بعضیها را میگیری و بعضیها هم نه. نهایتاً همۀتان از این درّه میافتید، پس برای چه چنگ میزنید؟ برای شقایقها؟ برای شقایقها.
میشود هر لحظه از این حالت به آن حالت رفت و هی با سیاه و سفید درگیر بود ولی نمیدانم زندگی حرفهای را بر کدام پایه باید بنا کرد. یکجا که عذاب وجدان نگیری از ناامید کردن بقیه و ناراحت نشوی از امید واهی تزریق کردن.
یکجا که حس کنی خودت را بیان میکنی و هدفت پرورش شهروند مناسب نیست. یکجا که بخاطر مصلحت آنجا نباشی. یکجا که فکر نکنی مسئولی.
یکجایی که نلرزد.
گور بابای دنیا