وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

پانزدهم: خوابی که دیشب دیدم

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۱۸ ق.ظ

خواب دیدم یک سری آدم که حس می‌کردم فامیلمان باشند به خانه‌مان آمدند. البته کل فضای خواب اصلا شبیه خانه خودمان نبود. با این‌حال این حس را می‌داد که ما از آن‌ها پذیرایی می‌کنیم. نمی‌دانم آن‌ها چه کار کردند و چه رفتاری داشتند که من یکهو شروع کردم به جروبحث باهاشان و صدایم را بردم بالا. خلاصه یک سره داشتم ازشان انتقاد و توهین می‌کردم و داد می‌زدم.

یکهو صحنه‌ی خوابم عوض شد و همراه یکی از همکلاسی‌های قدیمی در خیابانی بودیم. از یک جایی (نمی‌دانم تلویزیون بود یا رادیو بود یا چی... یک‌جور منبع خبری بود) فهمیدیم که بخاطر اعتراضات سیاه‌پوستان (آن هم در ایران؟!) الان در وضعیت جنگیم. خلاصه من و فاطمه به سمت خانواده‌هایمان می‌دوییدیم و جمعیتی هم جلوی ما مشغول فرار بودند.  عجیب‌ترین تصویر خوابم، سیاه‌پوستانی بودند که به ضرب گلوله روی پیاده‌رو تک و توک افتاده بودند. یک کار خیلی چندش‌آور و مریضگونه می‌کردند که واقعا مرا تا سد حد مرگ می‌ترساند. گویی تماما عریان باشند، باسن‌شان را می‌توانستم کامل ببینم. دستشان را به محل دفع می‌بردند و مدفوع‌شان را به پیاده‌رو می‌مالیدند... نمی‌دانم چرا این صحنه اینقدر مرا به وحشت می‌انداخت. انگار از این می‌هراسیدم که نزدیک یکی‌شان شوم و او نجسات خود را به ما بمالد. با تمام قوا می‌دوییدیم. آخر سر نمی‌دانم چطور اتاقی را دیدم که مادرم در آن بود. به آن‌جا رفتم. اینجا فقط خانم‌ها جمع شده بودند و خبری از دو برادر و پدرم نبود. آن‌ها در مهمانی بودند ولی در بخش جنگ اثری ازشان نمی‌دیدم. در این اتاق هر کسی تلاش می‌کرد صندلی مناسب برای خودش پیدا کند و بنشیند. انگار یک لزوم بود که حتما روی صندلی پلاستیکی بنشینی نه روی زمین. اگر دو تایی صندلی برمی‌داشتی مقاومت صندلی بیشتر می‌شد و اکثر زن‌ها می‌خواستند این کار را کنند. من نمی‌دانم از کجا یک کوله پر از پول هم داشتم که هی به مادرم اطمینان می‌دادم این را دارم و هیچی نمی‌شود (اثرات مشکلات اقتصادی خلاصه)

 مادرم یکی از دو صندلی‌اش را درآورد تا به خانمی بدهد که با بچه‌اش آمده‌بود و یک گیر و گوری در صندلی‌اش داشت. آن وسط من مثل این به وحشت‌افتاده‌‌ها بهش می‌گفتم نیاز نیست در این شرایط بذل و بخشش کند. حال آنکه او مثل تمام دقایق زندگی معمولی‌اش هر چه دستش می‌رسید می‌بخشید به بقیه. به شدت و مثل سگ ترسیده بودم و این از همه‌چیز برایم عجیب‌تر بود. آخر سر با صدای گوشخراش تلفن مادرم از خواب بیدار شدم. 

موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۰/۰۵/۱۲
فاطمه .ح

نظرات  (۴)

چه خواب سمی دیدی XDD

من بودم هروقت یادش میافتادم میخندیدم...

 

 

یه بار خواب دیدم تو مدرسه مون زنای سیاه پوست دارن تو دستشویی بچه ها را شیر میدن...اصلا نمیدونم این تصورات عجیب غریب از کحا میان XDD

پاسخ:
خیلی خیلی سم!
من که هنوز از یادآوریش می‌ترسم متاسفانه :)))

:))))))))))))))))

:)))) دوست دارم فیلم این خواب رو ببینم توی سینما 

پاسخ:
به نظر بعدی مراجعه کن:))))
۱۵ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۸ محمود بنائی

فیلم هتل روآندا را دیدین؟ جنگ بین هوتوها و توتسی! شبیه خواب شماست.

منم ازین خواب ترسیدم :) حق داشتین!

پاسخ:
نه ندیدم. جالبه، چک می‌کنم

:)))

میدونی چیه از صراحت کلام و ابا نداشتن از کثیف نویسی لذت بردم.

ممنون

پاسخ:
ممنون که خوندی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">