گریه
سه شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۵۷ ق.ظ
پارسال یکی از زنگهای هنرمون بود که نمیدونم چه بحثی پیش اومده و دبیرمون گفت : من حتی دیدم دختری رو که سر قبر باباش گریه نکرده، خیلیا خیلی بی احساسن.
حرف دبیرمون همانا و مخالفت های بچه ها و علی الخصوص خودم دررابطه با برداشت ایشون از بااحساس و بی احساس بودن همان!
هی میگفتیم اینکه کسی گریه نکرده به معنیِِ ناراحت نبودن نیست و اصلا خیلی ها عادت ندارن در همچین موقعیت هایی گریه کنن.
اون روز که خاکسپاری مادربزرگم بود، گریه م نمی اومد. یادم نمیاد بخاطرِ "مرگِ کسی" گریه کرده باشم، بلکه جوِّ فضایی که تو خاکسپاری هاست اشکمو در میاره. مثلا وقتی عموم مُرد، اشکهای بابام منو گریه انداخت نه مرگ عمو. وقتی زن عموم فوت کرد، اتفاقاتی که تو خونه شون می افتاد باعث شد گریه کنم وگرنه من زیاد زن عمو رو نمی شناختم. فقط هر سال موقع عید اونا می اومدن شمال و یه هفته ای هی همدیگرو می دیدیم.
مرگِ مادربزرگم من رو به گریه ننداخت ولی اشک های مادرم یکم حالت بغض بهم داد. اینکه نتونستم حتی تو اون شرایطم گریه کنم بخاطر این بود که مریضی ها و بستری شدن ها مادربزرگ داشت خبرِ مرگشو بهمون می داد.البته یه دلیل دیگه ش هم اینِ که من هیجوقت رابطه ی خیلی عمیقی با مادربزرگم نداشتم.الان که فکر می کنم می بینم فقط با دو سه تا از فامیل هام تا حدودی اینجوری بودم، که همونم داره کمرنگ میشه.
اون پست چهل تکه هم از روز قبل مرگ مادربزرگ شروع کرده بودم و فرداش که فوت شد، اون جمله رو برای خاطره ی مرگش نوشتم.
همینطوری یادم افتاد.
جالبه.
۹۵/۱۰/۱۴