وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

در باب روابط

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۲ ب.ظ

قبلا هر لحظه از زندگیم در هر شرایطی که سپری می شد به این فکر میکردم که چطور این لحظه و این ااتفاق رو در قالب یه پست به خواننده هام ارائه بدم.  یا اینکه با خودم بررسی می کردم اگه این چیزها رو هم بگم زیادی وبلاگم روزانه نویسی میشه یا نه؟و حتی بعد از اینکه در ذهنم مطلب رو می نوشتم،کامنت های احتمالی از خواننده ها هم به فکرم می رسیدن و خلاصه اینکه عطش عجیبی برای ثبت کردن هر چیزی در وبلاگم داشتم. 

یکی دو ماه اخیر، به ندرت برام پیش اومده که در طول روز به موضوعِ پستِ امروز و فردایِ وبلاگ فکر کنم. دلیلش رو نمی دونم ولی یادمه یه دوره ای میخواستم دقیقا همینطوری بشه. دلم میخواست دیگه جایی گزارش کار ندم، یا بهتره بگم خواستاره این بودم که عادتِ گزارش نوشتن از زندگیم رو از خودم دور کنم. حالا که این عادت رو دور کردم، ناراضی نیستم. فقط بعضی وقت ها دلم برای اون جمله بندی کردن های پُستِ نوشته نشده م، حینِ حرف زدن با دوست و خانواده و غریبه، تنگ میشه. از طرفی خیلی وقتها از خودم تشکر میکنم که تونستم یکم بیشتر به طرف مقابل هام اهمیت بدم و موقع صحبت باهاشون فقط دنبال سوژه نباشم!


حالا جدیدا یه مشکلی که برام پیش اومده، اعصابم رو بهم ریخته و باعث شده حواسم از دیالوگی که بین خودم و یه جمعی یا دیالوگ های چند نفر پرت بشه، قاطی شدن چیزی که بهش فکر میکنم و چیزیه که داره اتفاق می افته!

مثلا وقتی دبیر مطالعات میگه هفته دیگه امتحان داریم؛ اشتباها به جای اینکه بپرسم "چه روزی؟"، بر اثر یه خطای محاسباتی حین فکر کردن و گوش دادن حرفای دبیر، میپرسم "ساعت چند؟" :/

این مشکل گاهی چندین بار در طول روز اتفاق می افته؛ در اون لحطه حس میکنم جایِ یه چیزی درست نیست. چون افکارِ دنیایِ ذهنم با حرف های دنیایِ واقعیم قاطی میشه!

یه بارم وسط کلاس دستمو بردم بالا و بجای گفتنِ "ببخشید..." برای پرسیدن سوالم، گفتم "سلام!"

موافقین ۶ مخالفین ۱ ۹۵/۰۷/۱۹
فاطمه .ح

نظرات  (۹)

اوهوم .... این قاطی‌شدن فکر و واقعیت رو زیاد تجربه کردم ... 
من هم که روزانه‌نویس هستم یه جورایی، دنبال سوژه یا سوژه‌سازیِ عمدی نمیرم! هنری که توی روزانه‌نویسی هست اینه که از چیزای کوچیک بشه این متن خوب ساخت! چیزی که هنوز بهش نرسیدم ولی دوست‌ دارم برسم به اون حالت که بتونم درباره یه موضوع ساده، زیاد و با جزئیات بنویسم 
پاسخ:
دقیقا دلم نمیخواست هی همه ش همه چیز رو در قالب یه پست ارائه بدم :)) البته دوستش داشتم تا حدودی ولی دیگه از سرم افتاد !
۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۳ منِ مجازی
چرا دروغ بگم ! بزار راستِش رو بگم . هیچی نفهمیدم :| چون تاحالا تجربه نکردم میگم ... البته به جز خطِ آخر که جزو سوتی هامه :)
پاسخ:
متوجه نشدم که چی رو تا حالا تجربه نکردی؟ 

:)) خوبه دو نفر عین خودم یافتم از تنهایی در اومدم :/
ربط ِ عنوانتو ب متن متوجه نشدم! 
و اینکه یکم حال ُ حواستو جمع کن!
پاسخ:
درباب روابط : رابطه ی خودم و دنیای وبلاگ، خودم و بقیه، خودم و افکارم.

چشم :))
واسه من خیلی اتفاق افتاده، که کلا اون چیزی که میگی اشتباهه و معنی نمیده، بعدش فک میکنی که این چی بود من گفتم |:

پاسخ:
درسته. 
و در کنار مسئله ی خندیدن اطرافیانت، انگار جلوی خودت هم ضایع شدی!

منم هی کلماتو ردیف میکنم که فلان مدلی پست بذارم آخرش هم خیلی وقتا نصفش یادم میره :)
من اتفاقا دوس دارم که خاطراتم ثبت بشه :)
از این سوتیا :دی
پاسخ:
آره منم یادم میرفت، آخرِ دفترچه یادداشتم کلیدواژه می نوشتم بعضی وقتا سرکلاس.

:))

۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۲ علی محمدرضایی
من هم به این دلیل دارم میحذفم که دیگه مثل تو اون شور اولیه برای پست گذاشتنو ندارم وهیچکس هم منو دوست نداره
پاسخ:
نوشتن برای خودمه. ثبت کردنش گاهی نیازه. گاهی پر کردن وقت های خالیه و و به این دلایل من از اینجا دست نمی کشم. این جمله ی اخرت خیلی تیتیش مامانی بودا :/
۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۸ پرتغالِ دیوانه
منم یه مدتی این شکلی شده بودم, کارایی بکن که به تمرکز کردنت کمک میکنه, مثلا شمع روشن کن و زل بزن به نورش و هر وری میره چشمتو باهاش ببر یا مثلا به ساعت نگاه نکن و بدون اینکه بشماری سعی کن یه دقیقه رو حدس بزنی ازین کارا و فکر کن ببین این چند وقته چه چیزای کوچیکی اذیتت کرده و بهشون رسیدگی کن
پاسخ:
تشکر☺
بند اول : اذیت نمی شدی ؟! این شکلی اصلا روز نمیگذره! همش روی اتفاقات استپ میشه تا به نوشتن در موردشون فکر کرد! :/

بند های آخر(علی الخصوص آخرترین!) : کار درستی نیست که شبِ عاشورایی مردم رو میخندونی! :دی
پاسخ:
چرا بعضی وقتا میشدم ':))


😀😀😀😀
۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۹:۰۹ علی محمدرضایی
تیتیش مامانی نیست کلا از هرکی یه کاری رو خواستم نشون داد که منو دوست نداره
وفقط داشته منو تحمل میکرده
پاسخ:
چی بگم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">