در باب روابط
قبلا هر لحظه از زندگیم در هر شرایطی که سپری می شد به این فکر میکردم که چطور این لحظه و این ااتفاق رو در قالب یه پست به خواننده هام ارائه بدم. یا اینکه با خودم بررسی می کردم اگه این چیزها رو هم بگم زیادی وبلاگم روزانه نویسی میشه یا نه؟و حتی بعد از اینکه در ذهنم مطلب رو می نوشتم،کامنت های احتمالی از خواننده ها هم به فکرم می رسیدن و خلاصه اینکه عطش عجیبی برای ثبت کردن هر چیزی در وبلاگم داشتم.
یکی دو ماه اخیر، به ندرت برام پیش اومده که در طول روز به موضوعِ پستِ امروز و فردایِ وبلاگ فکر کنم. دلیلش رو نمی دونم ولی یادمه یه دوره ای میخواستم دقیقا همینطوری بشه. دلم میخواست دیگه جایی گزارش کار ندم، یا بهتره بگم خواستاره این بودم که عادتِ گزارش نوشتن از زندگیم رو از خودم دور کنم. حالا که این عادت رو دور کردم، ناراضی نیستم. فقط بعضی وقت ها دلم برای اون جمله بندی کردن های پُستِ نوشته نشده م، حینِ حرف زدن با دوست و خانواده و غریبه، تنگ میشه. از طرفی خیلی وقتها از خودم تشکر میکنم که تونستم یکم بیشتر به طرف مقابل هام اهمیت بدم و موقع صحبت باهاشون فقط دنبال سوژه نباشم!
حالا جدیدا یه مشکلی که برام پیش اومده، اعصابم رو بهم ریخته و باعث شده حواسم از دیالوگی که بین خودم و یه جمعی یا دیالوگ های چند نفر پرت بشه، قاطی شدن چیزی که بهش فکر میکنم و چیزیه که داره اتفاق می افته!
مثلا وقتی دبیر مطالعات میگه هفته دیگه امتحان داریم؛ اشتباها به جای اینکه بپرسم "چه روزی؟"، بر اثر یه خطای محاسباتی حین فکر کردن و گوش دادن حرفای دبیر، میپرسم "ساعت چند؟" :/
این مشکل گاهی چندین بار در طول روز اتفاق می افته؛ در اون لحطه حس میکنم جایِ یه چیزی درست نیست. چون افکارِ دنیایِ ذهنم با حرف های دنیایِ واقعیم قاطی میشه!
یه بارم وسط کلاس دستمو بردم بالا و بجای گفتنِ "ببخشید..." برای پرسیدن سوالم، گفتم "سلام!"