وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیانِ احساسات» ثبت شده است

برای تولدم می‌نویسم.

که دیروز بود.

 

اکنون من هجده سال و یک روز دارم. در این لحظه از زندگی، همه‌چیز دشوار بنظر می‌رسد. نمی‌دانم در زندگی باید تمرکزم را بر چه بگذارم. بر ارتباط با آدم‌ها یا کشف پاسخ‌های عمیق یا کمک کردن در لحظه و یا کمک کردن برای نسلِ جدید ... و مطمئناً همۀ ما می‌دانیم که زندگی ترکیبی از این‌هاست بلی... اما با این‌حال ما خواسته و ناخواسته تصمیم می‌گیریم که به یکی از این حوزه‌ها بیشتر بچسبیم و خودمان را در آن وجه از زندگی غوطه‌ور کنیم. من کدام وجه را انتخاب خواهم کرد؟

درست جواب این‌ها را نمی‌دانم و مسیرِ جوانی‌ام هم باید در راستای درک همین‌ها باشد. زیبایی زندگی به شخصی‌سازی این برداشت‌هاست. همان‌طور که گره‌های زندگی هم همین برداشت‌های شخصی است. برداشت‌هایی که غالباً اجازۀ گفت‌وگوی دو طرفۀ ساده‌ای را از من و تو می‌گیرد. تا بیاییم منطقِ مشترکی برای رابطه‌مان تعریف کنیم، زمان می‌گذرد و لحظه‌های دل‌انگیزِ با هم بودنمان را به دست فراموشی می‌سپارد. از سویی، بدون منطق مشترک هم، رابطۀ دوستی من و تو جز گل لگد کردن یا انباره‌ای از سوءتفاهم‌ها و گیج‌بازی‌ها نمی‌تواند باشد.

این‌ها را باید با عقل تعیین کرد یا با قلب؟ باید به دنیای روان‌شناسی پناه برد و به مغزِ بزرگسالان نشانه رفت؟ یا بایستی زندگی را صرف کودکانی کرد که با پرورشِ قلبشان می‌توان بیشتر به «آدم بهتر» ساختن نزدیک شد؟

هنوز مشخص نیست که در زندگی‌ام چه کنم و تمرکزم را کجا بگذارم و اصلاً جایی تمرکز کنم یا نه.

فعلاً یک چیز برایم مشخص است: اگر بخواهم روی کسی، چه کودک و چه بزرگسال، انرژی بگذارم؛ اول باید از خودم رها شده باشم. باید خشمم را تخلیه کرده باشم. باید برای خودم وقت گذاشته باشم. باید زخم‌های خانوادگی، نوجوانی و دوستانه را باز کنم، ببوسم و دوباره مرهم بگذارم...

 

دوباره یعنی در طول یک زندگی. گمانم باید دردهایم را زندگی کنم.

 

امروز، در هجده‌سال و یک روزگی، دوست دارم اعلام کنم که یک الگو دارم. این الگو را از دی ماه پیدا کردم. تولدش را در وبلاگم تبریک گفتم و به طور معنوی به او نزدیک‌تر شدم. امیدبخش‌ترین چیز درمورد قهرمان یا الگوی زندگی‌ام این است که مثل او بودن «شدنی» است. احساسات را بیان و کنترل کردن، شدنی است. خودت بودن و دیگران را با خودت بودن همراه کردن شدنی است. آقای راجرز خیلی تأکید داشت که بگوید این «دیگران» نیازی نیست که هزاران نفر باشند. وقتی مجریان مختلف از او می‌پرسیدند که درمورد میلیون‌ها کودک و بزرگسالی که از او تأثیرپذیرفتند، چه حسی دارد، گفت مهم نیست که چند نفر... چون:

We're able to be one to one

You and I

with each other

at the moment

 

آدم‌های بزرگی شایستگی الگو بودن من و تو را دارند. کتاب‌های زیادی هست که می‌توان از آن‌ها قهرمان‌هایی برای زندگی ساخت؛ ولی من می‌توانم بگویم گم‌گشتۀ قلب خودم را در آقای راجرز پیدا کردم.

فقط دو واژه: عمیق و ساده. عمیق و ساده. عمیق و ساده.

 

 

بار اولی که این را شنیدم، تحت‌تأثیر بودم. ولی فقط تحت‌تأثیر بودم، نه چیزی بیشتر. در دلم تأیید کردم. شاید همان کاری که تو هم بکنی. اما زمان‌های دیگری بود که ذره ذرۀ وجودم این جمله را «چشید».

این در موقعیت‌هایی بود که پیوسته مرا در زندگی آزار می‌دادند/می‌دهند... موقعیت‌های ریز ولی عمیق:

کسی در وبلاگش از عشق یا یک احساس عمیق یا یک سپاسگزاری جانانه یا یک همچین چیزی می‌نوشت. درست نمی‌توانم توضیح بدهم. یک‌جور چیزی مثل پست‌های دامن‌گلدار* یا وقتی که دو نفر از سرِ محبت هی «عزیزم، عزیزم» رد و بدل می‌کنند؛ در تلگرام، در وبلاگ، در واقعیت.

شاید نتوانم روشن برایت توضیح دهم ولی مطمئنم کسانی از میان خواننده‌هایم، احساسی مشابه داشته‌اند. وقتی که یک متن یا یک حرف خیلی محبت‌آمیز ولی به‌ظاهر ساده می‌شنوی و دلم می‌خواهی بالا بیاوری. یک محبت کوچک می‌بینی و می‌گویی «اینکه واقعی نیست»، «اینکه همه‌ش اداست».

درست نمی‌شود اسمی رویش گذاشت. به‌طور ناخودآگاه ابراز احساسات مردم، شاید فقط به جز خانوادۀ خودم را در هالۀ «غیرواقعی‌ها» قرار می‌دادم. کسی از تلویزیون برای تمامِ بیماران دعا می‌کرد و حرفش خیلی واقعی بنظر نمی‌رسید. کسی ابراز محبت می‌کرد و خیلی واقعی نبود.

چقدر سخت است نوشتن این‌ها...

آقای راجرز نمادِ کسی است که واقعاً «دوست داشت». واقعاً. کسی که چندین هزار برنامۀ سی دقیقه‌ای ضبط کرده و من با تماشای هرکدام از آن‌ها و گوش دادن به حرف‌هایش می‌توانم به صداقتِ احساساتش پی ببرم. اگر آقای راجرز راست می‌گفته، اگر واقعاً می‌شود «مهربان» بود و از صمیم قلب کسی را دوست داشت. اگر واقعاً می‌شود «عشق ورزید»، مطمئناً او تنها کسی نیست که می‌تواند این را بکند، ها؟

لابد آن نوشته‌هایی که سپهرداد از وبلاگ 25 نوامبر منتشر کرده بود هم می‌تواند واقعی باشد. همان‌ها که پاییز را توصیف می‌کرد. متأسفانه گشتم ولی پیدایش نکردم. یک جور حس خالصی بود از توصیف پاییز و همان حال‌وهوا. اصلاً آن را که خواندم گفتم خیلی‌ها همینجوری می‌نویسند در وبلاگ. چرا آدم باید وبلاگِ یک کسی که اینجوری می‌نویسند را دوست داشته باشد؟

هر وبلاگی که باز کنی دارد از خودش می‌نویسند. عین من. یا از پاییز می‌نویسند یا از بهار. چرا باید توصیفات یکی را خیلی دوست داشته باشی؟ لابد یک چیزی آن وسط بود که انکار می‌کردم. یک جریان احساسی که در کلمات هر شخص جاری است و متعلق به خود خود اوست...

البته من هنوز هم کاملاً تغییر نکرده‌ام. هنوز هم واقعی بودن احساسات و پذیرشِ این واقعیت برایم فرآیندِ شگفت‌آوریست. واقعاً کسی امروز تو را دوست دارد؟ یا تو من را دوست داری؟ یا واقعاً برای کسی «عزیز» هستی؟

آقای راجرز همانکه از دلش بر می‌آمد را می‌گفت. می‌گفت تو آدمی هستی که می‌توان به آسانی دوست داشت. راست می‌گفت. هستم. هستی. بود.

چقدر مقدمه‌چینی برای بیان احساسات مرا از خود احساسات دور کرد. چقدر «واقعی‌سنجی» احساسات مرا آزار داد. چقدر همۀ احساسات را دوست نداشتم. چقدر بدم می‌آمد از دختر بچه‌ای که پدرش شهید شده بود و او در تلویزیون از پدرش حرف می‌زد. دلم می‌خواست شبکه را عوض کنم. دلم می‌خواست سریع جای دیگری را ببینم. دلم نمی‌خواست با احساساتِ عمیق مواجه شوم.

می‌ترسم غرق شوم و کسی کمکم نکند.

آقای راجرز خیلی کمکم کرد و این تازه اولِ آشنایی ماست...

 

 

 

*دامن‌گلدار عزیز، پست‌های تو آنقدر سرشار از احساساتِ عمیق‌اند که از آن‌ها فراری بودم و گهگاهی هستم. فکر کنم خیلی جرأت کردم که دنبالت کردم و تو را خواندم.

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۰۵
فاطمه .ح

من عاشق فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای هستم. خیلی‌هایشان تابحال با روح و روانم بازی کرده‌اند. این فیلم‌ها واقعیت را به شکلی هنری روایت می‌کنند. گاهی هنری بودن‌شان به اغراق کشیده می‌شود ولی برای من خیلی مسأله‌ای نیست. به‌هرحال اینکه به‌جای مستند، فیلم می‌بینم، اندکی توجیهش می‌کند.

 

نقطۀ مشترک فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای برای من همیشه همین بود که گفتم: وقتی تمام می‌شدند و فردِ واقعیِ پشتِ اغراق‌های کم یا زیاد را می‌جستم، شخصیتی خاکستری‌تری پیدا می‌شد.

گاهی این خاکستری بودن در قیافۀ‌شان بود. بازیگرها خوش‌قیافه‌تر و جذاب‌تر از خودِ واقعی نشان‌داده می‌شدند. در همان نگاهِ اول «خوب» بودن‌شان را به رخ‌ می‌کشیدند. مثلاً این را بعد از فیلم فورد دربرابرِ فِراری خوب حس کردم. چهرۀ کریستین بِل از همان اول بهت می‌گفت که کارش درست است. کافی بود منتظر بمانم که قهرمان، فیلم را به دست بگیرد و من هم حظ کنم.

گاهی هم واقعاً شخصیتِ خاکستری‌تری داشتند. شاید کلی کارِ فوق‌العاده برای انسان‌های کرۀ زمین انجام داده بودند ولی در زندگی شخصی‌شان که کنکاش می‌کردی، ترجیح می‌دادی ازشان کمتر بدانی و به خودت بگویی «به من چه؟».

 

 

تام هنکس در فیلم A beautiful day in the neighborhood

A beautiful day in the neighborhood

 

بعد از دیدن فیلمِ یک روز زیبا در محله -که باید اعتراف کنم بارِ اول دستِ کم گرفتمش-، عبارت فرد راجرز را در اینترنت جست‌وجو کردم. منتظر بودم که ببینم این‌بار تام هنکس به‌جایِ کدام چهره بازی کرده است. حدس می‌زدم تام هنکس جذاب‌تر از خودِ آن آدم است. اینطور نبود. آقای راجرزِ واقعی در همان نگاهِ اول دوست‌داشتنی‌تر از نسخۀ فیلم بود. نگاهِ خیلی عمیقی داشت. وقتی خودش را دیدم متوجه شدم چطور توانست آن روزنامه‌نگارِ داخل فیلم را تحت‌تأثیر قرار دهد.

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۰۰
فاطمه .ح

امسال از کسانِ متفاوتی آموختم که خودم را بیان کنم. مهم‌ترین‌شان می‌گفت احساسات بیان‌کردنی‌اند و هر چیزِ بیان‌کردنی‌ای، کنترل‌شدنی است. نمی‌دانم چقدر به این جمله اعتماد می‌کنم ولی دوست دارم که اعتماد کنم. چون کسی که این حرف را زده خیلی دوست دارم. دلم نمی‌خواهد درمورد این کسانی که گفتم زیاد صحبت کنم. دلم می‌خواهد بیشتر خودم را بشناسم. هفتۀ پیش یک عروسک درست کردم. با یک نمد زرد رنگ. قرار بود بدنش را زرد کنم تا بدنِ یک گربه شود. دوست داشتم از آن نمد، حیوانِ موردعلاقه‌ام را خلق کنم: گربه. یکی از همان کسان می‌گفت صحبت کردن احساساتِ خود از زبانِ عروسک‌ها کار آسان‌تری است. انگار بچه‌ها این کار را راحت‌تر انجام می‌دهند. وقت‌هایی که عصبانی‌اند یا ناراحت، اگر یک عروسک دستشان بدی و بخواهی خودشان را ابراز کنند، از زبانِ عروسک خودشان را بهتر معرفی می‌کنند. من هم دلم می‌خواست یک گربۀ زرد بسازم. مثلِ اولین گربه‌ای که در زندگی‌ام به من خو گرفته بود. با یکی از آموزش‌های مجازی کارم را شروع کردم. آنقدرها ظرافت به خرج نمی‌دادم. قرار نبود به کسی نشانش دهم. وقتش هم نبود. موقعِ استراحت‌های بعد از ناهار عروسک را می‌دوختم. ابزارِ کارم متعلق به کلاسِ کارآفرینی پارسال بود. پارسال عروسک‌ها خیلی برام ارزشی نداشتند، الآن فرق دارد. برای همین هم به بچه‌های گروه گفته بودم عروسک‌هایی که ساختیم را نمی‌خواهم. همین وسیله‌ها را نگه‌می‌دارم. این‌ها را هم می‌خواستم بریزم دور ولی حیف بودند؛ گفتم شاید روزی چیزی ساختم. هفتۀ پیش خواستم بسازم. تمام شد. ولی گربه نشد. یعنی با موهای سبز و دهانِ بنفش، بیشتر شبیه قورباغه شد تا گربه. اما دوستش دارم. چون مال من است. هنوز وقت نکردم خوب باهاش حرف بزنم. بهش قول دادم وقتی دانشگاه قبول شدم، از خوابگاه بزنم بیرون، برویم یک‌جای خلوت و از احساساتِ دفن‌شده‌ام برایش بگویم. هنوز خیلی چیزها را به زبان نمی‌آورم. نه خجالتی‌ام، نه در سایه. ولی هنوز خیلی حرف‌ها را به زبان نمی‌آورم. خیلی‌ها را نمی‌نویسم. این دومی بخاطر این است که مچم خیلی درد می‌گیرد. اولی بخاطر این است که عادت کرده‌ام با صدایِ درون با خودم حرف بزنم. اما تأثیر بلند گفتن را ندارد. وقتی بلند بلند از خودت بپرسی «چرا از کودکی کم خاطره دارم؟»، خیلی تأثیرش بیشتر است تا اینکه در دلت زمزمه کنی از ابهامِ کودکی شاکی‌ام. عروسکم را هم بخاطر همین ساختم. دو سه تا صدای مختلف را برایش انتخاب کردم ولی هیچ‌کدام به دلم ننشست. صدایش خیلی ریز باشد؟ یا مثلِ صدای خودم بم باشد بهتر است؟ صدای من بم است؟ نمی‌دانم بم است یا نه ولی لااقل ریز نیست. پخته است. بیشتر از سنم می‌زند. صدای عروسکم نباید پخته باشد. نباید صعفِ کودکانه‌ هم داشته باشد. دلم نمی‌خواهد از موضعِ ضعف با او صحبت کنم. موضعِ محبت می‌خواهم. موضع موضع موضع. املایش را یادم رفته بود. هی می‌نوشتم موضه!

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۴۷
فاطمه .ح