کودک
امسال از کسانِ متفاوتی آموختم که خودم را بیان کنم. مهمترینشان میگفت احساسات بیانکردنیاند و هر چیزِ بیانکردنیای، کنترلشدنی است. نمیدانم چقدر به این جمله اعتماد میکنم ولی دوست دارم که اعتماد کنم. چون کسی که این حرف را زده خیلی دوست دارم. دلم نمیخواهد درمورد این کسانی که گفتم زیاد صحبت کنم. دلم میخواهد بیشتر خودم را بشناسم. هفتۀ پیش یک عروسک درست کردم. با یک نمد زرد رنگ. قرار بود بدنش را زرد کنم تا بدنِ یک گربه شود. دوست داشتم از آن نمد، حیوانِ موردعلاقهام را خلق کنم: گربه. یکی از همان کسان میگفت صحبت کردن احساساتِ خود از زبانِ عروسکها کار آسانتری است. انگار بچهها این کار را راحتتر انجام میدهند. وقتهایی که عصبانیاند یا ناراحت، اگر یک عروسک دستشان بدی و بخواهی خودشان را ابراز کنند، از زبانِ عروسک خودشان را بهتر معرفی میکنند. من هم دلم میخواست یک گربۀ زرد بسازم. مثلِ اولین گربهای که در زندگیام به من خو گرفته بود. با یکی از آموزشهای مجازی کارم را شروع کردم. آنقدرها ظرافت به خرج نمیدادم. قرار نبود به کسی نشانش دهم. وقتش هم نبود. موقعِ استراحتهای بعد از ناهار عروسک را میدوختم. ابزارِ کارم متعلق به کلاسِ کارآفرینی پارسال بود. پارسال عروسکها خیلی برام ارزشی نداشتند، الآن فرق دارد. برای همین هم به بچههای گروه گفته بودم عروسکهایی که ساختیم را نمیخواهم. همین وسیلهها را نگهمیدارم. اینها را هم میخواستم بریزم دور ولی حیف بودند؛ گفتم شاید روزی چیزی ساختم. هفتۀ پیش خواستم بسازم. تمام شد. ولی گربه نشد. یعنی با موهای سبز و دهانِ بنفش، بیشتر شبیه قورباغه شد تا گربه. اما دوستش دارم. چون مال من است. هنوز وقت نکردم خوب باهاش حرف بزنم. بهش قول دادم وقتی دانشگاه قبول شدم، از خوابگاه بزنم بیرون، برویم یکجای خلوت و از احساساتِ دفنشدهام برایش بگویم. هنوز خیلی چیزها را به زبان نمیآورم. نه خجالتیام، نه در سایه. ولی هنوز خیلی حرفها را به زبان نمیآورم. خیلیها را نمینویسم. این دومی بخاطر این است که مچم خیلی درد میگیرد. اولی بخاطر این است که عادت کردهام با صدایِ درون با خودم حرف بزنم. اما تأثیر بلند گفتن را ندارد. وقتی بلند بلند از خودت بپرسی «چرا از کودکی کم خاطره دارم؟»، خیلی تأثیرش بیشتر است تا اینکه در دلت زمزمه کنی از ابهامِ کودکی شاکیام. عروسکم را هم بخاطر همین ساختم. دو سه تا صدای مختلف را برایش انتخاب کردم ولی هیچکدام به دلم ننشست. صدایش خیلی ریز باشد؟ یا مثلِ صدای خودم بم باشد بهتر است؟ صدای من بم است؟ نمیدانم بم است یا نه ولی لااقل ریز نیست. پخته است. بیشتر از سنم میزند. صدای عروسکم نباید پخته باشد. نباید صعفِ کودکانه هم داشته باشد. دلم نمیخواهد از موضعِ ضعف با او صحبت کنم. موضعِ محبت میخواهم. موضع موضع موضع. املایش را یادم رفته بود. هی مینوشتم موضه!
این روزا یه سری پویش توی فعالان حوزۀ کودک مطرح شده بود به اسم قصه خوانی با صدای بلند. دقیقا یادم نیست کجا میدیدم پویشهاشو. ولی فکر کنم توی این دوتا پیج اینستاگرام میشه چندتا از نمونۀ قصه خوانی توسط کودکان رو پیدا کرد. فرهاد حسن زاده یکی از بهترین خاطرات کودکی منه. یه ستون اختصاصی توی کیهان بچه ها داشت به اسم همشاگردی. که با اختلاف به یاد موندنیترین مجلۀ دوران کودکی خیلی از ما دهه شصتیها محسوب میشه.
عه گوشیم همراهم نیست. سر فوتبال لیورپول چلسی هستم پای لپتاپ. وایسین برم گوشیمو از اتاق بیارم...
خب. این دو تا پیجه:
farhad_hasanzade
koodaki_org
یه لحظه گوشیمو دوباره ببرم اتاق بزنم به شارژ...
خب :D
خلاصه اهمیت این قصه خوانی از زبون کودکی رو حس می کنم خیلی بالا باشه. چیزی که احتمالا جاش توی کودکیهای هم نسلهای من خیلی خیلی خالی بوده.
در ضمن. هیچ وقت به کسایی که می نویسن موضه ایراد نمیگیرم. چون ه و ع کنار همن و میگم احتمالا اشکال تایپی بوده :)) ولی امکان نداره از خون کسایی که به جای "راجع به" مینویسن "راجِبِ" بگذرم :D