وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودشناسی» ثبت شده است

من عاشق فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای هستم. خیلی‌هایشان تابحال با روح و روانم بازی کرده‌اند. این فیلم‌ها واقعیت را به شکلی هنری روایت می‌کنند. گاهی هنری بودن‌شان به اغراق کشیده می‌شود ولی برای من خیلی مسأله‌ای نیست. به‌هرحال اینکه به‌جای مستند، فیلم می‌بینم، اندکی توجیهش می‌کند.

 

نقطۀ مشترک فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای برای من همیشه همین بود که گفتم: وقتی تمام می‌شدند و فردِ واقعیِ پشتِ اغراق‌های کم یا زیاد را می‌جستم، شخصیتی خاکستری‌تری پیدا می‌شد.

گاهی این خاکستری بودن در قیافۀ‌شان بود. بازیگرها خوش‌قیافه‌تر و جذاب‌تر از خودِ واقعی نشان‌داده می‌شدند. در همان نگاهِ اول «خوب» بودن‌شان را به رخ‌ می‌کشیدند. مثلاً این را بعد از فیلم فورد دربرابرِ فِراری خوب حس کردم. چهرۀ کریستین بِل از همان اول بهت می‌گفت که کارش درست است. کافی بود منتظر بمانم که قهرمان، فیلم را به دست بگیرد و من هم حظ کنم.

گاهی هم واقعاً شخصیتِ خاکستری‌تری داشتند. شاید کلی کارِ فوق‌العاده برای انسان‌های کرۀ زمین انجام داده بودند ولی در زندگی شخصی‌شان که کنکاش می‌کردی، ترجیح می‌دادی ازشان کمتر بدانی و به خودت بگویی «به من چه؟».

 

 

تام هنکس در فیلم A beautiful day in the neighborhood

A beautiful day in the neighborhood

 

بعد از دیدن فیلمِ یک روز زیبا در محله -که باید اعتراف کنم بارِ اول دستِ کم گرفتمش-، عبارت فرد راجرز را در اینترنت جست‌وجو کردم. منتظر بودم که ببینم این‌بار تام هنکس به‌جایِ کدام چهره بازی کرده است. حدس می‌زدم تام هنکس جذاب‌تر از خودِ آن آدم است. اینطور نبود. آقای راجرزِ واقعی در همان نگاهِ اول دوست‌داشتنی‌تر از نسخۀ فیلم بود. نگاهِ خیلی عمیقی داشت. وقتی خودش را دیدم متوجه شدم چطور توانست آن روزنامه‌نگارِ داخل فیلم را تحت‌تأثیر قرار دهد.

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۰۰
فاطمه .ح

امسال از کسانِ متفاوتی آموختم که خودم را بیان کنم. مهم‌ترین‌شان می‌گفت احساسات بیان‌کردنی‌اند و هر چیزِ بیان‌کردنی‌ای، کنترل‌شدنی است. نمی‌دانم چقدر به این جمله اعتماد می‌کنم ولی دوست دارم که اعتماد کنم. چون کسی که این حرف را زده خیلی دوست دارم. دلم نمی‌خواهد درمورد این کسانی که گفتم زیاد صحبت کنم. دلم می‌خواهد بیشتر خودم را بشناسم. هفتۀ پیش یک عروسک درست کردم. با یک نمد زرد رنگ. قرار بود بدنش را زرد کنم تا بدنِ یک گربه شود. دوست داشتم از آن نمد، حیوانِ موردعلاقه‌ام را خلق کنم: گربه. یکی از همان کسان می‌گفت صحبت کردن احساساتِ خود از زبانِ عروسک‌ها کار آسان‌تری است. انگار بچه‌ها این کار را راحت‌تر انجام می‌دهند. وقت‌هایی که عصبانی‌اند یا ناراحت، اگر یک عروسک دستشان بدی و بخواهی خودشان را ابراز کنند، از زبانِ عروسک خودشان را بهتر معرفی می‌کنند. من هم دلم می‌خواست یک گربۀ زرد بسازم. مثلِ اولین گربه‌ای که در زندگی‌ام به من خو گرفته بود. با یکی از آموزش‌های مجازی کارم را شروع کردم. آنقدرها ظرافت به خرج نمی‌دادم. قرار نبود به کسی نشانش دهم. وقتش هم نبود. موقعِ استراحت‌های بعد از ناهار عروسک را می‌دوختم. ابزارِ کارم متعلق به کلاسِ کارآفرینی پارسال بود. پارسال عروسک‌ها خیلی برام ارزشی نداشتند، الآن فرق دارد. برای همین هم به بچه‌های گروه گفته بودم عروسک‌هایی که ساختیم را نمی‌خواهم. همین وسیله‌ها را نگه‌می‌دارم. این‌ها را هم می‌خواستم بریزم دور ولی حیف بودند؛ گفتم شاید روزی چیزی ساختم. هفتۀ پیش خواستم بسازم. تمام شد. ولی گربه نشد. یعنی با موهای سبز و دهانِ بنفش، بیشتر شبیه قورباغه شد تا گربه. اما دوستش دارم. چون مال من است. هنوز وقت نکردم خوب باهاش حرف بزنم. بهش قول دادم وقتی دانشگاه قبول شدم، از خوابگاه بزنم بیرون، برویم یک‌جای خلوت و از احساساتِ دفن‌شده‌ام برایش بگویم. هنوز خیلی چیزها را به زبان نمی‌آورم. نه خجالتی‌ام، نه در سایه. ولی هنوز خیلی حرف‌ها را به زبان نمی‌آورم. خیلی‌ها را نمی‌نویسم. این دومی بخاطر این است که مچم خیلی درد می‌گیرد. اولی بخاطر این است که عادت کرده‌ام با صدایِ درون با خودم حرف بزنم. اما تأثیر بلند گفتن را ندارد. وقتی بلند بلند از خودت بپرسی «چرا از کودکی کم خاطره دارم؟»، خیلی تأثیرش بیشتر است تا اینکه در دلت زمزمه کنی از ابهامِ کودکی شاکی‌ام. عروسکم را هم بخاطر همین ساختم. دو سه تا صدای مختلف را برایش انتخاب کردم ولی هیچ‌کدام به دلم ننشست. صدایش خیلی ریز باشد؟ یا مثلِ صدای خودم بم باشد بهتر است؟ صدای من بم است؟ نمی‌دانم بم است یا نه ولی لااقل ریز نیست. پخته است. بیشتر از سنم می‌زند. صدای عروسکم نباید پخته باشد. نباید صعفِ کودکانه‌ هم داشته باشد. دلم نمی‌خواهد از موضعِ ضعف با او صحبت کنم. موضعِ محبت می‌خواهم. موضع موضع موضع. املایش را یادم رفته بود. هی می‌نوشتم موضه!

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۴۷
فاطمه .ح

یکی از بخش‌های جالب بزرگ‌تر شدن، تجربه اندوختن است. برای کسب و حتی ابراز تجربه نیازی نیست به شصت‌ سالگی برسیم. حتی دانش‌آموزان راهنمایی هم نسبت به دبستان تجربه‌هایی اندوخته‌اند. تجربه‌های روابط دوستانه، روش‎های درس خواندن و سایر اندوخته‌هایی که با گذشت زمان و تعامل با محیط حاصل می‌شوند.


من چه تجربه‌ای برای یک متوسطه اولی دارم که ارزش خواندن داشته باشد؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۲۸
فاطمه .ح