وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

آن اوایل که دویدن را شروع کردم چندتا انگیزه داشتم. اول اینکه می‌شد با دویدن خشم را تخلیه کرد. من در برخوردهایم با دیگران خیلی عصبی نیستم ولی درکل زیاد خشم دارم بخاطر شرایطم. کلا هم که اهل ورزش نبودم و از ورزش‌های گروهی لذت نمی‌برم؛ بنابراین دویدن راه خوبی بود. هم تنهایی و هم نیاز نیست وسیله‌ی خاصی جز کفش دو یا مهارت خاصی داشته باشی. 

دلیل دیگرم تناسب اندام بود. فکر نکنم هیچ‌ دونده‌ای حتی در سطح حرفه‌ای باشد که هر روز با نهایت اشتیاق برود بدود. این را موراکامی هم می‌گفت. کلا هر دفعه تا حدی مجبوری به قدرت اراده هم متوسل شوی. گاهی برای پرانگیزه کردن خودم، کلیپ‌هایی از تلاش ملت با ورزش برای کاهش وزن می‌دیدم. این بی‌تأثیر‌ترین انگیزه در ورزش است. 

الان چند هفته است دومین تلاشم برای تکمیل برنامه‌ی ۱۳ هفته‌ای دویدن هم تا هفته چهارم رفته و بدلیل هورمون‌ها و امتحانات رها شده. بعد از امتحانات از سر نگرفتم. یعنی یک بشکن کافی است تا من از تحرک داشتن به سیب‌زمینی بودن تبدیل شوم. وقتی بچه‌هایتان را از بچگی به ورزش عادت ندهید اینگونه می‌شوند؛ درس عبرت. 

آره خلاصه ... دوباره این ماه به جای اینکه سراغ دویدن بروم، در یک باشگاه آنلاین ثبت‌نام کردم. شاید با گروه حس بهتری بگیرم و بتوانم مجدد شروع کنم و دویدن را هم اضافه کنم. انگیزه سومی که این روزها برای شرکت در جلسات ورزش دارم، قوی‌تر شدن است. یعنی تصور اینکه آن بدن ضعیف قبلی نباشم. یکم محکم‌تر، یکم پرانرژی‌تر، یکم قوی‌تر. قوی‌تر بودن به طرز عجیبی حال‌خوب‌کن است. فکر اینکه با این تمرینات قدرتی قوی می‌شوم را دوست دارم. فانتزی قوی‌تر شدن دارم... مثلا یکی بهت حمله کند جلوی‌ش می‌ایستی :))) یا مثلا با یک نیروی امنیتی:))) فانتزی‌ها را نگاه...

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۲
فاطمه .ح

احتمالا یادتان است گهگداری بین وبلاگ‌نویسان بحث‌هایی درمورد معنا و مفهوم و رسالت وبلاگ‌نویسی پیش می‌آمد. اینکه این روزها در گوشه کناری از وب در جریان است را نمی‌دانم. من معمولا زیاد از ماجراهای وب خبر ندارم. یعنی معمولا حسش نبود. آخر وقتی تعداد خیلی بالایی را دنبال کنی، نمی‌توانی تمام ستاره‌های روشن را بخوانی. تازه همین جوری هم آدم گاهی عقب می‌اندازد‌. برای همین ماجراها تمام و کمال دستم نیست.

حالا بگذریم. داشتم می‌گفتم جنجالی‌ترین این بحث‌ها با حضور نویسنده‌ی ویار تکلم رقم خورد. اگر اسمش را اشتباه نکرده باشم. تا جایی که یادم است حرف‌های بدی نمی‌زد اما خیلی رک و گاهی بی‌ادبانه بود و عفت کلام را در انتقاد حفظ نمی‌کرد. نگاهش به زن‌ها هم گمانم یک ایرادی داشت. 

حالا از آن چیزهایی منفی‌اش که بگذریم، حرف اصلی‌ش فکر کنم این بود که اواخر دهه هشتاد (که بنده تازه به کلاس سوم دبستان می‌رفتم)، فضای وب با افرادی پر شده بود که جدی‌تر می‌نوشتند. حالا واقعا حرف‌هایش را مو به مو یادم نیست. اما مثلا می‌گفت محتوای سیاسی اجتماعی در وب بیشتر بود. یا سطح نگارش و ادبی نوشتن در آن بالاتر بود و این‌حرف‌ها. مثلا یادم است به یکی وبلاگ‌نویسان روزمره‌نویس تیکه می‌انداخت که از غذا و رفت‌وآمد و هر جزئیاتی در زندگی‌اش می‌نویسد. من خودم آن وبلاگ‌نویس را می‌خوانم و وبلاگ‌ش را هم دوست دارم‌. اسمش را نمی‌آورم. الان قصدم بی‌احترامی به کسی نیست، بیشتر می‌خواهم سیر مشاهدات و افکاری فعلی‌ام را بنویسم. آن وبلاگ‌نویس فکر کنم در جواب بیتی شبیه چون با کودک سر و کارت فتاد، پس زبان کودکی باید گشاد را نوشته بود. یعنی حرفش این بود که اینگونه از روزمره‌هایم می‌نویسم تا لا به لای آن نکات مهمی را قرار بدهم. یک همچین چیزی‌. حالا من این شخص خاص را اصلا کار ندارم. خودم می‌خوانمش و از حرف‌های روزمره‌اش هم استفاده‌هایی کرده‌ام. تازه اصلا مگر همه متون باید با خط‌کش قابل استفاده بودن سنجیده شوند؟ بعضی وبلاگ‌ها کلا ویژگی روایت‌گری قوی‌ای دارند و این به مخاطب می‌چسبد. اما خب راستش را بخواهید استدلالش را نمی‌پسندم. همان موقع حرفش را دوست نداشتم و هنوز هم ندارم. اگر تمرکز کسی روی زندگی روزمره و مثلا اشاعه اطلاعات درمورد رشته‌ی دانشگاهی‌اش است (که این خودش کاری فرهنگی ست) ایرادی ندارد بنظرم. دلیل‌تراشی برایش است که ایراد دارد. آدم اگر بخواهد یکجوری بنویسد بالاخره می‌نویسد. ما بخاطر مخاطب‌هایمان کل محتوا و سبک نوشتاری را نباید تغییر دهیم. زبان کودک که کسی انتخاب می‌کند، چیزی است که دوست دارد با آن بنویسد. نه چیزی که بخاطر سلیقه مخاطب مجبور شده باشد.

این‌ها به کنار. مدتی است دارم فکر می‌کنم ویار تکلم زیاد بی‌راه نمی‌گفت. ببینید ما دغدغه‌هایمان را اینجا می‌نویسیم. نمی‌گویم حرف اجتماعی اینجا کم است اما واقعا زیاد هم نیست. خود من وقتی مطلبی بخوانم که مرتبط با مسائل فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی باشد، کمی ذهنم را درگیر می‌کند‌. برای پرورش دادنش باید با بقیه به اشتراک‌ش گذاشت. برای درست فکر کردن باید همان حرف‌هل و دغدغه‌ها را انتقال داد. این را زیاد در وبلاگ‌نویسی امروز نمی‌توان دید. آیا کسی که از این‌چیزها نمی‌نویسد وبلاگ‌نویس واقعی نیست؟ خب احتمالا هست اما چیزهای مهمی تولید نمی‌کند. نمی‌دانم چطور این‌ها را بنویسم که دگم و بی‌شعور بنظرتان نیایم. 

اصلا خود مطالب من مگر چقدر از این حرف‌ها در دلشان دارند؟ واقعا نه زیاد. خیلی خیلی کم. این انتقاد به خود من هم وارد است. چرا من اینطور مطالبم کم است؟ شخصا چون مطالعه و فکر کردن را به طور مداوم ادامه ندادم. مثلا یک کتاب می‌خواندم یا درمورد مسأله‌ای در حد عمق ۵ سانت چیزهایی می‌فهمیدم. مطالعه مداوم نبود. یادگیری هم. منظورم از مطالعه چیزهای درسی نیست. رشته‌ی دبیرستان و دانشگاه نیست. کتاب‌خواندن بنظرم باید فراتر از این‌ها برود. مخصوصا وقتی در کشوری زندگی می‌کنیم که از تحولات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی گسترده‌‌ای سخن به میان است. چیزهایی است که باید خواند. ذهن‌هایمان اگر خالی باشد نمی‌تواند برای این شرایط تاریخی که درش گیر کرده‌ایم تصمیم مهم بگیرد. تصمیمی به اندازه‌ی خودش البته؛ نه فراتر. آگاهی خودش... ذهنی که همه‌اش درگیر باشد، باید جایی خودش را پس بدهد بیرون. یا با چند نفر صحبت کند و حرف‌هایش را انتقال دهد و بازخورد بگیرد یا بیشتر کتاب بخواند تا خلأها را پر کند‌. همچنین می‌تواند بنویسد و بازخورد بگیرد‌. آیا دلیل اینکه کم بدین صورت می‌‌نویسیم، این نیست که کم می‌خوانیم؟

شاید من دارم مسأله را بزرگ می‌کنم ولی بزرگ است. وبلاگ‌نویسی گیر کرده چون چوب لای تفکر کردنمان افتاده. به دام زندگی افتاده‌ایم و صبح تا شب نگرانیم. تنها چیزی که برای ما می‌ماند این کلمه‌هاست. این کلمه‌ها... باید بخوانیم و بعد از خودمان بنویسیم و خارجش کنیم. سکون ما را خواهد کشت. سکون مغز ما را به لجن می‌کشد‌. 

پ.ن: بحث اشتباه بودن روزمره‌نویسی نیست. بحث خالی شدن وبلاگ فارسی از آن‌هایی است که جدی‌تر می‌نوشتند. خالی شدن این آدم‌ها در خیابان، زندگی، همه‌جا. مغزم را باید پس بگیرم.

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۰ ، ۱۴:۴۴
فاطمه .ح

زندگی در ایران مساوی است با دردهای زیاد و متفاوت. بعضی وقت‌ها واقعا دلم می‌خواهد یک کاری کنم. هم باید درمورد خوزستان نگران باشم هم سیستان هم اعتراضاتی که در آن اینترنت را قطع می‌کنند هم کلی چیزهای دیگر. مثلا سر انتخابات هم نگران زیادی شدن رای دهندگان می‌شدم. یا مثلا مساله‌ی حجاب. یا مثلا مشکلات نوجوانان و کودکان و سیستم آموزشی مزخرف. مساله زندانیان سیاسی. چیزهای ریز و درشتی که حس می‌کنم باید در برابرشان موضع‌گیری کنم‌. چیزهایی که سالی یکباری نیستند بلکه به طور مداوم در بحث‌ها تکرار می‌شوند. در کنار این‌ها مشکلات و عقاید شخصی‌تر یا مدرن‌تر هم هست. مشکلات دنیای جدید. مثلا همان مسائل گیاهخواری. مسائل محیط‌زیستی در ابعاد جهانی. مسائل اخلاقی در شغل و زندگی. یا کنکاش در بحث‌ خدا. بحث تاریخ. 

آدم فکر می‌کند نیاز نیست درمورد همه‌ی این‌ها اظهارنظر کرد. نظر شما را نمی‌دانم ولی همه‌اش در طول زندگی حس کردم بقیه یک نظری درموردش دارند‌. خودم شخصا نمی‌دانم‌هایم در این مسائل خیلی زیاد است و این مرا به نگرانی‌هایی وا می‌دارد. مثلا همین حالا درمورد خوزستان و مشکل آب‌ش چقدر اطلاعات دارم؟ اطلاعات به کنار، چقدر می‌توانم در عمل به ماجرا کمک کنم؟ 

این هم درد دیگر است. همه‌‌اش فشار این را حس می‌کنم که اگر برای چیزی اهمیت قائلم، باید در عمل خود کاری برایش کنم. این عمل می‌تواند همان کسب اطلاعات باشد؛ بعد اشاعه‌اش؛ بعد کاری جدی‌تر. یکی از این‌ها. 

دامنه این موضوعات خیلی زیاد است‌. بعد بحث علایق شخصی و محتوای درسی و آموزش‌های شغلی هم می‌آید وسط. نمی‌دانم شما چقدر این اضطراب را برای نرسیدن داشتید ولی من هربار که یکی از این مشکلات داخل سر بر می‌آورد، به این می‌رسم که چقدر در آن اطلاعات ندارم. چرا باید داشته باشم؟ نمی‌دانم، انگار دلایل محکمی هست: مهم‌ترینش میل شدید خودم برای فهمیدن اینکه ماجرا از چه قرار است. 

بعد از آن، خب این میل شدید از اهمیت موضوع در کشور و در زندگی‌مان می‌آید. بعد اینکه هر جایی می‌نشینی یا بین رفقا یا در مطالب کتاب‌ها یا جاهای متفاوت مجبور به اظهارنظر می‌شوی. یعنی انگار پیش می‌آید که مجبور باشی نظر دهی. باز هم بخاطر اهمیت‌اش. 

حالا چطور می‌شود درمورد همه این‌ها نظر داد و مطالعه کرد؟ نمی‌دانم، برای من که حجم‌شان ترسناک است. الان بیشتر از روی نیم تا یک ساعت مطالعه نمی‌کنم. تازه خیلی وقت‌ها رمان می‌خوانم. اصلا... استرس این نکردن و نرسیدن به موضوعات اذیتم می‌کند و مشکلات هی می‌آیند و می‌روند. دلم می‌خواهد آنقدر مطلع باشم که بتوانم کمی دیگران را کمک کنم. با این حال برای رسیدن به زندگی شخصی هم زمان نیاز است. تنبلی هم که ریشه دارد. ترکیب‌ش می‌شود زیادی آهسته پیش رفتن و غالبا بدون برنامه ... آیا باید درمورد همه‌چیز در حدی دانست؟ نیازش که حس می‌شود و پدر آدم را در می‌آورد. به این‌ آدم‌هایی که در مشکلات کشور راحت موضع‌گیری می‌کنند و انگار کارشان از سر اطلاع است حسودی می‌کنم.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۰ ، ۰۹:۱۱
فاطمه .ح

گفته بودم که می‌خواستم رابطه‌ام را با دوستی کمرنگ کنم ولی رک نبودم. یعنی به جای اینکه مثل آدم بهش بگویم بهتر است به جای هر روز درارتباط بودن، هفته‌ای چندبار در ارتباط باشیم، منفعل عمل می‌کردم. سرخود کمتر جواب می‌دادم اما توضیحی بهش نمی‌دادم. وقتی ازم می‌پرسید چرا مثلا دیرتر جواب می‌دهی و این‌ها، قول می‌دادم مجدد به حالت قبل بازگردیم. این درحالیکه بود که حوصله و وقت آن کار را نداشتم. در موقعیتی بودم که نمی‌شد به حرفم پایبند باشم. آنقدر اینطور با دست پیش کشیدم و با پا پیش زدم (یا برعکس؟!) که خودش رابطه را کمرنگ کرد. به جای اینکه من کمرنگ کنم و پای اینکار جدی باشم، خودش مرا تقلیل داد به دوست دورتر. 

از این وضعیت ناراحتم؟ نه. این رو ارتباط کمتر چیزی بود که نیاز داشتم. با شرایطم نمی‌شد مثل قبل نزدیک باشیم. اما از یک چیزی ناراحتم. از این وضعی که ماجرا به اینجا رسید.

از اینکه خواسته‌ام را نمی‌گفتم. آن را در رفتارم تا حدی نشان می‌دادم ولی وقتی درموردش با من صحبت می‌کرد، انکار می‌کردم. این مسأله بنظرم به ترس از آزادی برمی‌گردد.

کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال یالوم را از نمایشگاه کتاب مجازی خریده بودم. تخفیف دانشجویی چیز خوبی بود. البته شروع به خواندن نکردم. همراه دوستم پادکست رواق را شروع کردیم که یک‌جورهایی بیان‌ ساده‌تر کتاب است. فکر کنم بعد از رواق بروم کتاب را بخوانم. خلاصه اینکه در پادکست رواق، از ۴ ترس اگزیستانسیالیستی حرف می‌زند.

این‌ ترس‌ها برای انسان مدرن است، نه انسان‌های تمام دوران‌ها. یکی‌شان ترس از آزادی است. پیش از دنیای مدرن، سلب آزادی زیاد وجود داشت. از عقاید بگیر تا نحوه پوشش. تا الان هم که در کشور ما ادامه دارد و زیاد بیگانه نیستیم. دختران مجبور بودند در سنین پایین ازدواج کنند. پسرها درس را ول می‌کردند که شغل پدران را یاد بگیرند. آزادی به شکل امروزی وجود نداشت. آن سلب آزادی‌ها روان‌نژندی‌هایی را ایجاد می‌کرد که مخصوص به همان شرایط بود. 

آزادی امروز ما هم می‌تواند روان‌نژندی‌هایی را ایجاد کند. آزادی یعنی اینکه مسئولیت زندگی خودمان را قبول کنیم. ما تماما باعث و بانی شرایط فعلی نیستیم ولی مسئول ادامه‌ی زندگی‌ایم. آزادی یعنی فکر کنیم و تصمیم بگیریم.

ترس از آزادی جنبه‌های مختلفی دارد. به طور کلی در سلب مسئولیت و فرار از تصمیم‌گیری خلاصه می‌شود. وقتی آدم یک راه برای انتخاب داشته باشد، اصلا انتخابی در کار نیست. همان را می‌گیرد و می‌رود. وقتی چهار راه در کار باشد، باید تنش را به جان بخرد. تردید را تحمل کند و یکی را براساس تفکراتش انتخاب کند. خیلی از ما ترس از آزادی داریم. خود من یک نمونه‌ی حاضر و آماده هستم. شاید شما ترس‌های اگزیستانسیالیستی تان با من فرق داشته باشد. 

مثلا من از بین ترس از مرگ و آزادی و تنهایی و پوچی، زیاد ترس از مرگ را احساس نمی‌کنم. دارم ها. همه‌مان آن را داریم ولی واقعا خیلی برایم ناچیز است. اینکه همین لحظه بیوفتم بمیرم اتفاقا راه رهایی این ذهن پر تلاطم است. شاید شما هم نوع ترس‌هایتان از من متنوع باشد. بعید نیست. 

بگذریم. من در رابطه‌ام با غالب آدم‌ها و همان رفیقم ترس از آزادی دارم. مثلا یک تصمیم درمورد دوستی‌مان را بد نمی‌دانم ولی اعلامش نمی‌کنم. بنظرم مشکل آنجا هم واقعا همین بود. تصمیم نمی‌گرفتم. اگر واقعا به آنچه حس می‌کردم و درست می‌پنداشتم می‌چسبیدم، همه چیز بهتر تمام می‌شد. 

قبلا برایم مهم نبود که این را دارم. شاید چون عریان ندیده بودمش و سرپوش می‌گذاشتم‌. حالا اما از خودم شرمگینم. نمود این ترس را در رابطه‌ی دوستی خوبی که بهتر می‌توانست سر و سامان بگیرد دیده‌ام. نمی‌شود ندید گرفت. دیگر حالا که از زبان یالوم می‌شنوم ترس از آزادی دارم نمی‌شود. 

بد نیست مثال دیگری از همین ترس بزنم که روشن‌تر شود. در موقعیتی مشابه، زن و شوهری با هم رابطه قابل قبولی دارند. با این‌حال زن ماجرا همیشه دوست دارد مرد ماجرا خیانتی چیزی کند. اشتباهی بزرگ. چیزی که باعث بشود او را متهم کرد و ازش طلاق گرفت. این آدم می‌تواند طلاق هم بگیرد، قدرت حقوقی اش را که دو طرف دارند در بلاد کفر و با شرط حق طلاق ایران. اما تصمیم نمی‌گیرد. می‌ترسد این کار تصمیم غلطی باشد. می‌ترسد طلاق بگیرد و پشیمان شود. پس منتظر می‌ماند که سرنوشت اتفاقی رقم بزند. اگر شوهرش خیانت کند می‌تواند او را مقصر بداند. برای همین خودش از تصمیم‌گیری جلوگیری می‌کند. 

این را زیاد دارم در زندگی. از نقاط ضعف اصلی‌ام است. ترسان و لرزان دست به انتخاب می‌زنم و خیلی وقت‌ها سرنوشت به کمکم می‌آید. باید با ترس‌هایم رو به رو شوم. ریشه‌اش فکر کنم در چیز دیگری است... نمی‌دانم درست فکر می‌کنم یا نه. اما اعتماد به خویشتن و عزت نفس را اگر بالا ببرم این ترس از آزادی احتمالا راحت‌تر راست و ریس شود. 

باید قدم برداشت. بروم با رفیقم درمورد کمرنگ شدنش صحبت کنم و رو در رو توافق کنیم؟ بار تصمیم را از دوشش بردارم؟ بیخیال. می‌ترسم.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۰ ، ۱۴:۵۸
فاطمه .ح

یکی از محرک‌های اصلی من برای اینکه تلاش کنم آدم خوبی باشم، نفس خواستن همین مسأله از دیگران است. می‌گویند هر آنچه در جستن آنی، آنی و این حرف‌ها.

 با این حال در واقعیت زیاد این مسأله اتفاق نمی‌افتد. کسی که آدم کتابخوان دوست دارد خیلی وقت‌ها خودش کتابخوان نیست. یعنی منظورم این است که اگر خود عمل را انجام بدهم واقعا به همان 《آن》می‌رسم. اما آن روزهایی که فقط دوست داشتم رفقای اهل فکر داشته باشم و با این‌حال به زور کتاب می‌خواندم، نه خودم آن می‌شدم و نه آنی را میافتم که دوست داشته باشد با من طرح دوستی بریزد. خیلی‌ها آدم متفکر، ورزشکار، بااخلاق، خانواده‌دوست و ... می‌پسندند ولی به خودشان که نگاه کنی عموما منطبق با این‌ها نیستند.

باید بازتابی باشم از همان آدمی که دلم می‌خواهد ملاقات کنم.

این کار واقعا سخت است. خیلی سخت. اما تنها راه موجود برای جذب کسانی‌ است که دلم می‌خواهد ملاقات کنم. دلم می‌خواد رفیقم آدم مستقل و باعرضه‌ای باشد؟ باید مستقل و با عرضه بشوم. خواه ناخواه به محیط‌هایی می‌روم که این جور آدم‌ها هم آنجا هستند؛ چون در مسیرش‌ام.

آدم صادق دوست دارم؟ خب... چه خواسته بزرگی... مجبورم صادق باشم. این هم خیلی سخت است.

بعضی وقت‌ها اینجور آدم‌ها را در زندگی می‌بینم ولی حس می‌کنم جرقه‌ای بین‌مان نیست که بخواهیم رفیق شویم. چرا؟ چون آن‌ها خودشان‌اند و من بازتابی از خواسته‌هایم نیستم.

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۰ ، ۱۲:۵۴
فاطمه .ح