وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

1. امروز 14ام مهره. دو هفته گذشته. هنوز همه ی کتابهامو جلد چسبی نگرفتم و یه سری ها رو رها کردم. تا الان دو تا آزمون دادیم و 5 تا آزمون دیگه برای روزها و هفته های آتی (از الان) وقت گرفتن مبادا کسی همون روز امتحانی بزاره!

2. دیروز هم قرار بود بریم کاور بخریم برای زنگِ اخرِ امروز (ورزش) که چون خودم هم به یاد نیاوردم، پیش خانواده مطرح نکردم و از شانس خوبم امروز صبح یکی از هم کلاسی ها بی دلیل یه دونه اضافی خریده بود و من بعد از گرفتن کاور ازش، به زور و زحمت پولی که باید می دادم رو تو کیفش گذاشتم. نمیفهمم! خب پول خودتونه، خرج کردید، دستتون درد نکنه؛ بگیرینش دیگه :|

3. یه بررسی میخواستم بکنم انتخاب رشته رو، 

خب من از دَم از ریاضی خوشم نمیاد و کل خانواده م از این موضوع متعجبن چون برادرهام هم استعداد زیادی در ریاضی داشتن و هم علاقه. خب من ندارم. فیزیک هم مفاهیم شیرینی داره ولی بخش های محاسبات و فرمول هاش رو نمی پسندم طبعا. اصلا هم به دبیرهاشون برنمی گرده چون به جرات می تونم بگم دبیر ریاضی مون از بهترین هاست و خیلی هم دوستانه تدریس میکنه. رشته ی ریاضی-فیزیک رفتن رو در راستای اینکه که هیچوقت بهش فکر نمیکردم، از گزینه های روی میز کنار میزارمش!

خب خیلی ها این وسط به من میگفتن دیگه دردت چیه؟ میری تجربی دیگه! ولی اصل قضیه همیشه بین انسانی و تجربی بوده که البته به دلایلی که الان نمیخوام بگم و جاش نیست انسانی رو کنار گذاشتم. اما پیشاپیش اینو بگم که اجبار خانواده و این صحبتا درش دخیل نبوده و کاملا به خودم برمیگرده و آرزو ها و علایق و از این دست مسائل مهم زندگی که در یک گفت و گوی دو نفره می تونم بازش کنم ولی در یک پست ترجیح میدم اینکارو انجام ندم.

تجربی! از سال هفتم تا هشتم میتونم بگم که واقعا عاشقانه شیمی رو دوست می داشتم و دلیل اصلیش هم دبیر شیمیِم بود که از مدرسه مون رفت. بعد از رفتنش من دیگه یه حس خنثی نسبت به شیمی دارم و اصلا برام اهمیتی نداره. ازش لذت می برم ولی دیگه درونم اون احساس ذوقی رو که وقتی خانوم ف بود، برام ایجاد نمیکنه. شیمی دیگه باعث نمیشه که پیِ المپیادش برم. شیمی بیشتر از هر درسی منو یاد یه دبیر می ندازه و اون "خانوم ف" ست.

زیست! هفتم تا هشتم رو با خانوم جیم بودیم. تدریس خانوم جیم نکته ی خاصی نداشت. روش، زاویه دید، چشم انداز نسبت به اینده، حرف هایی که با دانش آموزا میزد و وو همشون برای من در حد حرف های عادی بودن و برام هیچ چیز جذابی نداشتن. در کنار اینکه مسائل زیست هفتم و هشتممون اصلا مسائل مورد علاقه ی من نبودن و همین باعث میشد نسبت به زیست یه حس خنثی ای داشته باشم. درسی که هست و باید خوند!

اما حالا همه چیز تغییر کرده. 

4. خانوم جیم از مدرسه ی ما رفته و خانم میم جای اون رو گرفته. خانم میم خودش بازرسه علوم تجربیه در اصل (نظارت روی روش تدریس و مقدار بودجه بندی در امتحانات و نکات مربوط به دانش آموز و معلم و از این حرفها) و زیست در سمپاد و علوم تجربی (به صورت کتاب وزارتی در یکی دو تا مدرسه دیگه) تدریس میکنه. برای توصیف ظاهری میتونم بگم : یه خانم با چشم های طوسی با آرایش صورت و قدِ حدودا 170 cm به اضافه ی یک حجم بزرگ از چربی که ایشون رو در بر گرفته و یک دور که از پله ها بالا یا پایین بره کلی خسته میشه. البته بین 32 تا 34 سالشه ها، سن بالا نیست. یه پسر هم داره فکر کنم که سال دهمی فکر کنم. دو تا شماره داره به من اون رایتلی رو نداده کلک! با اون یکی هم که زیاد آنلاین نمیشه تلگرام. بخاطر مصرف مرغ های عادی شرکتی که هورمون دارن کیست گرفته بود و مرغ رو یه سه سالی گذاشته کنار و الان خوبه. میتونه از مرغ محلی استفاده کنه ولی پسرش بدش میاد. در راستای تحصیلات هم دانشگاه دولتی اصفهان درحال گرفتن دکتری ش بود(که موضوعش پیش نیومد تا بپرسم دقیقا دکترای چی) و به دلیل شاغل بودن یه سری کارهای عملی رو شرکت نمیکرد و اون هزینه ی رفت و آمد با هواپیما هفته ای یکی دو بار و هزینه خودِ دانشگاه (بخاطر کلاسهای عملی ای که انجام میدن مثل اینکه هزینه رو بردن بالا) دیگه ادامه نداد. البته ناگفته نماند که تافلش رو هم دوبار رد شده و اون آزمونِ کارشناسی ارشدش (اسمشو دقیقا به یاد ندارم) رو هم که 60 درصد بوده بخاطر اینه که گفت هیچی نخونده بودم زبان و همه ی گزینه ها رو بلا استثنا سه زد و بدون خوندن حتی یک صورت سوال، 60 درصد زدم!:|

خب این یه سری اطلاعات مختصر درباره ش بود و البته توجه داشته باشید که من هنوز درباره ی تحقیقات و علاقمندی های این خانم به میکروب ها و تحقیقاتی که درباره شون انجام داده و خیلی وقتها به خاطر بودجه انجام داده نشده رو بهتون نگفتم. فلذا اینکه یه موقع با این اطلاعات مختصر و کلی، درباره ی سلیقه ی من دربابِ یک دبیرِ جذب کننده نظر ندید!

5. راستی این اطلاعات طی دو هفته مدرسه به عمل نیومده و از اونجایی که احتمالا اگر من و مدرسه مو بشناسید اطلاع دارید، ما تابستون ها هم مدرسه میرفتیم یه مدت.

6. داشتم زیست میخوندم الکی. برادرم فکر کرد امتحان دارم که میخونم. ولی امتحانی در کار نبود و برای دل خودم می خوندم! هنوز چهره ی پوکر فیسه برادرم رو یادم نرفته!


7. اینکه به زیست بیش از پیش علاقمند شدم بخاطر اینه که : 

یک) دبیرش رو می پسندم از یه جهاتی (بیشتر درباره ش خواهم نوشت)

دو) مطالب زیست نهم خیلی خیلی خیلی جالبه. وای، جزوی دبیر که اصلا یه دنیای دیگه ست! 


8. امروز از پشت بهمون خنجر زد و یه امتحان 10 نمره ای ازمون گرفت دبیر زیست. اصلا ازش انتظار نداشتم؛ بی ادب! :)) 

فکر کنم هشت و هفتاد و پنج صدم بشم!


9. به خودم گفته بودم بیا یکم عین آدم رفتار کن و حداقل روزهایی که درس میدن بشین بخون همون روز تا در ذهنت ثبت بشه و 70-80 درصد برای یادگیری روزهای بعدیت تاثیر گذار بشه. و فکر می کردم این تصمیم اگه بخواد حتی یه جوگیری هم بیش نباشه، کمِ کمِش تا اواخر مهر دووم میاره ولی هفته ی دوم گذشته و من در این 14 روز، 4 روز هم به زور اینکارو انجام دادم. شرمگینم و دیگه باخودم حرفی ندارم :|

10. باید یه اصطلاحی تو مایه های باقی بقای هولدن برای خودم پیدا کنم. در این پستهای نامسنجمِ شماره گذاری شده خیلی کمبودش احساس میشه!

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۲
فاطمه .ح


  • دو سال و خورده ای پیش که اوایل دوازده سالگیم بود، مجله ی همشهری بچه ها رو میخوندم و پیگیرش بودم. این مجله یه بخشی به نام کیدوکو برای 12 ساله ها (وپایین تر) داره که براش مسابقه هم میذارن. منم اون سال هر دفعه که شماره های مجله میومد براشون پیامک میکردم جواب رو تا بتونم امتیاز ورود به مسابقه ی اصلی رو جمع آوری کنم. نتایج اومد و منم جزو همون افرادی شدم که میتونستن برن مسابقه ای که تهران برگزار میشد. با برادردوم رفتیم تهران. یه آزمون سه پارتی برگزار میشد که هر دفعه یه جدولی رو حل میکردی و باید بدون غلط میبود و بعد دستتو می بردی بالا تا اون زمان برات ثبت شه. واقعا بچه های قوی ای وجود داشتن. خیلی برام جالب بود که رکورد نفر اول در دو دقیقه و خورده شده. من جزو نفرات اول تا چهارم نشدم و متاسفانه سال بعدش هم نمیتونستم شرکت کنم چون از رده ی سنیشون بالا حساب میشدم. 

  • امشب فیلم من سالوادور نیستم رو دیدم. بنظر من این فیلم اصلا ارزش وقت گذاشتن نداره. درست مثلِ فیلم های swiss army man و cafe society (؟) که دیدنشون وقت هدر دادنه.

  • زنگ تفریح دوم با یکی دو نفر رفته بودم کلاس هشتم الف. یکیشون که از سال قبل هم دیده بودمش (هم خودش هم پیج اینستاگرامش) و میشناختمش بهم گفت تو مسابقه کیدوکو رفتی؟ گفتم آره حدود دو سال پیش. گفت یادمه. اون روز دقیقا کنار من نشستی. از همون سال قبل که دیدمت یادم اومد  تو بودی!
  • پرسیدم سال بعدش هم شرکت کردی؟ گفت آره اتفاقا اول هم شدم. 
  • انصافا خیلی حال خوبی بهم دست داد :)

  • به مهسا گفتم دنیا خیلی کوچیکه! میگه چرا؟ میگم روزی که امکان داشت هر کسی از هر جای ایران کنار من بشینه، درست یه نفر گیلانی که قراره یکسال بعدش تیزهوشان قبول بشه و همدیگرو ببینیم و بشناسیم کنارم نشست! 

  • از امشب تصمیم گرفتم به مدت یک ماه هیچ فیلمی نبینم. تلوزیون دیدن با خانواده احتمالا گاهی اتفاق می افته اما خودم دیگه فیلم نمیزارم ببینم. وقت هدر دادنه محضه. نه؟

  • ساعات خوابم رو 12-11 تا 6 صبح تنظیم کردم.حس خوب و سبکی داره. امشب هم بیش از حد بیدار موندم. ولی اشکال اینجاست که بعد از ظهرها میخوابم و این مسئله واقعا منو اذیت میکنه.

  • سه شنبه با مهسا رفتیم نمایشنامه خوانی. سرجمع 20 نفر بودن تو سالن! نصفشون رو هم نویسنده ی اثر میشناخت...

  • تو این یک هفته حتی یک ساعت هم پایتون کار نکردم و واقعا پشیمونم که وقتی امروز بعد از ظهر وقت داشتم چرا خوابیدم و با ویدىو های اقای درک بنس  (که از طریق وبلاگ حبه ی انگور عزیز با وبسایتش آشنا شدم ) کد نزدم!

  • نمیدونم چرا دیگه آهنگ های لانا دل ری بهم نمی چسبه. البته نه اینکه من خیلی اهنگ هاش رو گوش داده باشم ولی در همین حد محدودی که شناختمش، نفهمیدم چرا یکسری عبارتهایی رو تو اکثر اهنگهاش بکار میبره. مثل عبارت "pale moonlight" یا "Im on fire "
  • البته شایدم دارم ایراد زیادی میگیرم و الکی حساس میشم :|

  • چقدر از امسال مدرسه متنفرم. چقدر امسال مدرسه حال منو بد کرد با شروع شدنش. نمیدونم این چه حس بدیه که دارم ولی میدونم از دو سه تا زنگ خیلی قراره لذت ببرم. زنگ هنر که دبیرش عوص شده، زنگ ادبیات مثل همیشه و زنگ زیست. دبیر ورزشمون عوص شده واقعا امیدوارم به سال نهم چون 90 درصد دبیرهاش حدودا هشتاد درصد همونطوری ان که دلم میخواسته و این خیلی خوبه. 
  • هر چند شروع شدن مدرسه یه خستگی بزرگی برام بوجود آورده و نمیفهمم چرا باید اینقدر وقت تو مدرسه بگذرونم! 7 از خونه خارج میشم و 3 بعد از ظهر برمیگردم!

  • نمینویسم و این گاها آزار دهنده ست :-)
۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
فاطمه .ح
۱۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۵:۲۸
فاطمه .ح
حوصله نداشتم که بنویسم آن شب موقع خرید شاهدانه چه اتفاقی افتاد؛ اینکه چرا به برادرم گفتم من برای این اتفاق اماده نبودم و او گفت مگر چه شده؟
من بزرگتر شدم و با رفتارهای بزرگانه آشنا شدم. با برخوردهایی که دوست نداشتم داشته باشم. دلم نمیخواست به این فکر کنم که گاهی جدی جدی باید از این تندخویی ها داشت. ولی حالا متوجه ام که باید پذیرفت و اگر بخواهم پیشرفت کنم پذیرفتن همین ها را نیاز دارم. 

راستش حوصله ی نوشتن از آن ها را ندارم. شاید یک روزی نوشتم. شاید هم نه. 

دلم میخواست از کار جدیدی که همیشه در حال انجام بودم ولی دقیق متوجه اش نبودم بنویسم. معمولا وقتی یک صحنه ی جالب در وبلاگ، تلگرام، اینستاگرام یا هر جایی میبینم اسکرین شات میگیرم و نگهش میدارم. دیروز این اسکرین شات ها را مرور کردم. بعضی هایشان جدید یودند و بعضی هم مربوط به چندین ماه قبل و حتی سال 94. 
بعضی وقت ها ثبت عقیده ای که یک دوره از زندگیت داشتی و آن را ابراز کردی، دیدن کامنتی که بسیار دوست میداشتی، خواندن حرفی که تو را در أن لحطه به خنده وا داشت، و یا حتی بغض کردن با کلماتی که فقط خودت درک میکنی و مرور لحظه هایی که پشت سر گذاشته ای؛ میتواند بهترین کلکسیون دنیا باشد. یک کلکسیون مجازی. 
۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۳
فاطمه .ح

آن موقع که قضیه ی بازیافتِ مدرسه در هوا مانده بود (پست های مربوط به بازیافت مدرسه در آخر مطلب) و منکه از نیافتن محل مناسب برای تحویل زباله های بازیافتی، سرنوشت زباله های قابل بازیافتِ فعلیِ موجود و به ناگاه ناتوان شدنِ پدر همکلاسی که سعی داشت از اعتبار شهردار قبلی بودن استفاده کند (و همه اش بر سر ما این نیت پاک پدر را بکوبد،) تعجب می کردم، نمی توانستم بپذیرم که این ماجرا پایانی نخواهد داشت و من، شکست خورده ام. 

تلاش داشتم یکجوری خودم را قانع کنم که هیچ کدام از خوانندگان دنبال ادامه ی ماجرا نیستند و یا حداقل اگر از این مسئله ننویسم اتفاقی نمی افتد و بالاخره از یادشان می رود.  اما برای خودم به این راحتی ها نبود و روز به روز صدایی که در سرم نجوا میکرد "تو یک بازنده هستی!" قدرتمندتر می شد. به طور جدی تحت فشار یک جاخوردگی یا سورپرایز شدن از نوع منفی بودم و مدام از خودم می پرسیدم چرا وقتی شین به صورت یک پرسش انکاری میگفت " آیا تلاش ها و اشکهای تو چیزی را تغییر میدهد؟"، حرفش را به عنوان نصیحت قبول نکردم و بیخیال نشدم. 

زنگ های تفریح سعی می کردم کمتر به معاون پرورشیِ مدرسه که یک سری کلیاتی از ایده ی من می دانست برخورد کنم و اگر هم برخورد کردم به چشمانش نگاه نکنم چون حس می کردم این بازنده ی درونم می تواند تمام اسرار و احساسات ضد و نقیضم را در یک آن، و در یک نگاه برای او فاش کند. بد تر از همه ی این ها؛ تمام چیزی که خانم همکلاسیِ دختر شهردار قبلی این شهر و شهردار فعلیِ فلان جا توانست بعد از همه ی آن لاف زدن ها انجام دهد و دست آخر منت هم بگذارد، یکی از این سطل زباله های زرد رنگ مستطیلی کوچک بود (هرچند قرار بود پدر ایشان رابط بین ما و شرکتی به نقل همین خانم باشد) که بعد از آن روز گوشه ی کلاسمان جا گرفت و هر روز صبح که وارد کلاس می شدم به من دهن کجی میکرد و گاهی هم بچه های کلاس را یاد حرف های من می انداخت و باعث می شد یکهو کسی از سرنوشت آن ماجرا بپرسد و آن سطل زباله ی بازیافتیِ لعنتی قهقهه زنان به ریش پدرم بخندد. 

بگذریم؛ لافکادیو کامنت داده بود و از سرنوشت آن ایده و پیگیری هایش پرسید. احساس کردم دستم رو شده و یا چیزی شبیه به این. درست به خاطر ندارم برای اتمام ماجرا چه نوشتم و چه گفتم. حقیقتا دلم میخواست همه چیز از ذهنم پاک شود و این مسائل دیگر نه برایم معنایی داشته باشند و نه اهمیتی. یکجورهایی هم موفق شدم. تجربه ی بدی که داشتم باعث می شد بدبینانه تر از قبل فکر کنم و احتمالات منفی را خیلی بیشتر از قبل پس زمینه ی افکارم نگه دارم. البته نمی توانم خوابهایی را که آخرشان همیشه به شادی و خوشی تمام می شد و نوید به وقوع پیوستن ایده ی من را می داد، انکار کنم. با این حال این آرزو را غیرقابل دست یابی در سالهای تحصیلی و یا حتی اوایل میانسالی تصور می کردم. 

خلاصه؛ 

گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه تیرماه همین امسال (حدودا 8 ماه تفاوت) مرحله ی دوم جشنواره ی ادبیات خوارزمی اجرا شد. از آن بخش مسابقه که هفتم تا نهم را با هم می سنجیدند بگذریم؛ می رسیم به تصویری که قرار بود بر اساس آن نوشته ای بنویسیم و برای داور ها بخوانیم. وقتی خانم ناظر بعد از توضیحات عکس را از پروژکتور پخش کرد، احساس شور و شوقی توام با ترس داشتم. تصویر دو نیمه بود و سمت راست فضای شهری تمیز با کمک بازیافت و در سمت چپ همان فضا را با آلودگی ها به دلیل عدم بازیافت نشان می داد.  به جمعیت زیادی  که در سالن حضور داشت نگاه کردم. یکجور میل به رخ کشیدن تجربیات و درگیرشدن با مسائلی در نوشته ام (غیر از نظریه هایی که اگر فلان کار را بکنیم، بهمان اتفاق می افتد) در خودم دیدم. در یک ثانیه نسبت به تمام کلمات پر زرق و برق و جملات ترگل ورگلی که به دنبال نمره گرفتن از داورها هستند حس انزجار پیدا کردم. بخاطر همین دست احساسات در نوشتن وسواس پیدا کرده بودم و با کلی کلنجار رفتن که چه بنویسم، بالاخره شروع کردم. آغاز خوب و تحسین برانگیزی داشتم ولی جمله به جمله میلم برای گفتن چیزی که تمام آن لحظاتِ اشک ریختن در قلبم انباشته شده بود، بیشتر می شد و درست آخر نوشته ام تمام کلمات نوشته شده یا نشده و حتی خود مسابقه زیرسوال بود!

می گفتم اگر قرار باشد فقط بنویسیم و بنویسیم حرکتی صورت نمی گیرد و احتمالا با سرعتی حلزون وار دقیقا بعد از وقتی که همه چیز از دست رفته به خودمان می آییم و مینگریم که فقط در حال نوشتن بودیم. در یکی دو خط تجربه ی خودم را نوشتم که خیال نکنند روی هوا حرف می زنم. از اینکه فضای کافی برای نوشتن نداشتم ناراضی بودم و از اینکه با آن حرفها و لرزش صدا هرگز به مرحله ی بالا نخواهم رفت، مطلع. برای همین ذکر کردم که برنده شدن یا نشدن من در آن مسابقه اهمیتی ندارد و مهم تاثیری است که این نوشته ها باید بر دنیای حقیقی بگذارند؛ اگر بتوانند!

وقتی نوشته ام را برای آن دو نفر می خواندم، خودم را بازنده ای دیدم که خشمگین شده و چاره ای جز داد و فریاد ندارد. وقت برگشت از رشت، در مینی بوس سرم را به شیشه تکیه دادم و شروع کردم به نقد خودم. "فلان جا را زیاده روی کردی" "آن جمله می بایست طرز دیگری شروع می شد" "اگر جای بیشتری داشتی میتوانستی حرف هایت را خیلی واضح تر بیان کنی" و ...

یاد مجری برنامه ی قندپهلو افتادم که گفته بود کار نویسنده/شاعر این است که با ظرافت و بدون داد و بیداد کردن اوضاع حاکم را نقد کند. طوری که به قولی نه سیخ بسوزد نه کباب. یعنی در کنار اینکه برای خودش مشکلی ایجاد نشود، چیزی که ارائه می دهد بهترین نحوه ی عملکرد یک هنرمند باشد.

از همین رو بخاطر اینکه اینقدر بی ملاحظه از اواسط متنم ظرافت را کنار گذاشتم ناراحت بودم. البته از زدن هیچ حرفی احساس پشیمانی نمی کردم  ولی نوع ارائه ی آن مرا مایوس می کرد. فهمیدم باید نه آنقدر قلمم را آغشته به حرفهای قشنگ زدن بکنم که از حقیقت شرمنده شوم و نه به حدی واقعیت را ابزار کنم که ظرافت هنرمندانه ام برابر با ظرافت حرف های چاله میدانی شود وگرنه اگر بنابر گفتن حقیقت باشد که بقیه آن را بهتر از من بلدند. 

 

پ.ن : 90 درصد مطالب نوشته شده پیرامون بازیافت زباله : اول دوم سوم چهارم پنجم

پ.ن2 : یک سری پست هایی برای نوشتن دارم که شاید بتوانند کمابیش دلایل بوجود آوردن یک وبلاگ نو را برای شما قابل فهم تر کند. البته از این سریِ پست ها که بگذریم اینها روزنوشت های قدیمی ای هم محسوب می شوند که به دلایل احساسات عجیب دوران خودشان هرگز نوشته نشدند. خودم اسمی برای برچسب این پست ها در ذهن ندارم اما اگر خواننده های گرامی کمکی برسانند بی نهایت ممنون می شوم :-)

۱۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۵
فاطمه .ح