یک روز دیگر
کتاب «یک روز دیگر»، روایتی ساده و دلنشین از پسری است که با روح مادرش ملاقات میکند. دیشب خواندن این کتاب را تمام کردم. کتاب احساسات آدم را نسبت به پدر و مادر و رفتارهای خودش برمیانگیزد. برای من، مطالعه کتاب چیز هیجانانگیزی نداشت و درواقع هیجانانگیز بودنش در ساده بودن روایت و پیش پا افتاده بودن موضوعش بود: بیتوجهیهای ما به پدر و مادر و مهر فراوان آنها به ما.
من همیشه با این سؤال درگیر بودهام که وظیفه واقعیام نسبت به پدر و مادرم چیست؟ باید آنها را بگذارم و بروم یا به اصطلاح عصای دستشان شوم و در بند نرفتن باشم؟
با توجه به شرایط خانوادگی و عصای دست شدن برادرهایم، من در تمام سالها به جدا شدن از خانواده در موقعیت مناسب شغلی و دانشگاهی تشویق و ترغیب میشدم. هنوز هم میشوم. اما خواندن و دیدن کتابها و فیلمهایی با چنین بار معنایی، همیشه مرا دو به شک میندازد. آیا باید آنقدر دور شوم که به تماس تصویری و تلفنی بسنده کنم؟ یا بهتر است دانشگاه خوب و نزدیکی کنار خانواده انتخاب کنم تا بعدها حسرت نبودن پیششان را نخورم؟
ظاهر زندگی و محیطی نو در شهری که هیچکس مرا نخواهد شناخت، جذاب و دلفریب است. با اینحال من همیشه به ته خط فکر میکنم. به آنجا که روزهای زندگی پشت هم سپری شده است. به این که یک روز همانطور که با شخصیت اصلی داستان، چیک بنهتو، تماس گرفتند و مرگ مادرش را به او اطلاع دادند، قرار است با من تماس بگیرند. آن لحظه چقدر افسوس میخورم؟
این میزان افسوس خوردن است که برایم اهمیت دارد. وگرنه اصل جدا شدن از خانواده انکار نشدنی است. چیزی که برای من گاهی دغدغه میشود، این است که چطور شرابط را به گونهای مدیریت کنم که افسوسی عمیق بر دلم نماند.
نتیجه این دغدغهها و سوالها، تا الآن گاهی توجه بیشتر به خانواده و دراصل سپردن جریان زندگی به خود زندگی بوده. مشکلات این چنینی زندگی برعکس مسائل ریاضی و منطقی، فرمول نمیشناسند و بیشتر مثل جریان یک رودخانه، آدم را به جلو پیش میبرند. هر روز که مادرم را میبوسم، جریان کمی ملایمتر میشود. گاهی که بدخلقی میکنم و زمانی را به آنها اختصاص نمیدهم، دغدغهها هجوم میآورند و موج بلند تر میشوند. اما چه میشود کرد؟ تلاش در حد توان و زمان برای شرایط بهتر و در نهایت رها کردن افسار سرنوشت به سمتی که ما را میبرد.
+ سومین کتاب مطالعهشده از چالش ۱۲ کتابِ گودریدز امسال.