وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

کمال‌گرای درونم بعد از خواندن «بارون درخت‌نشین» مرا وا داشت که صبر کنم و چیزی ننویسم چون دلش می‌خواست اول کتاب «چگونه کتاب بخوانیم» مورتیمر آدلر را بگیرد و کم کم که آن را می‌خواند، بارون درخت‌نشین را هم بررسی دوباره‌ای کند و مطلب جذاب‌تر و غنی‌تری درموردش بنویسد. مطلبی که شاید بتواند یافته‌هایی فراتر از خوانش اولیه را شامل شود.

اما حالا با اینکه آن کتاب را از کتابخانه گرفته‌ام و اوایلش را مطالعه کرده‌ام، تعویق در نوشتن برداشت‌های اولیه و تجربه‌ام از کتاب را بیهوده تلف کردن وقتم می‌دانم. هر کتابی سر جای خودش!

(امیدوارم توضیحاتم اسپویل نداشته باشد، درواقع تجربه ناچیزی در نوشتن از کتاب‌ها دارم و دقیقاً نمی‌دانم کجا و کی اسپویل اتفاق می‌افتد؛ تلاش می‌کنم نکات برجسته را بگویم و جزئی‌نگری نکنم.)

«بارون درخت‌نشین» اثر ایتالو کالوینو، نویسنده‌ی ایتالیایی، روایت پسری است که بعد از یک اتفاق تصمیم می‌گیرد دیگر پایش را روی زمین نگذارد! و به همین دلیل می‌رود بالای درخت‌ها زندگی کند. کتاب توسط برادر بارون روایت می‌شود. برادری که مثل من و شما یک انسان معمولی است و ماجراهای غیرمعمولی برادرش را تعریف می‌کند؛ از عشقش گرفته تا نوع زندگی‌اش بالای درختان، از نوجوانی تا بزرگسالی و از عقاید پیش‌پا افتاده‌اش تا فلسفه‌ی زندگی بارون.

فلسفه‌ی زندگی او، دقیقاً در خود زندگی‌اش متجلی شده است. دوری از مردم و همچنان همسو با مردم بودن و دغدغه‌ی آنان را داشتن، از ویژگی‌های بارز زندگی او است. ویژگی‌ای که دغدغه‌ی ایجادِ تعادل بین دو کفه‌ی متضادش، بنظر من از آن دغدغه‌هایی است که آدم‌های اثرگذار زیاد در زندگی با آن دست و پنجه نرم می‌کنند!

خواندن بارون درخت‌نشین، حتی خیلی از زوایای زندگی یک نوجوان را می‌تواند روشن‌تر کند: گرایشات روحی و جنسی، روح یاغی‌گری و شاید هم لج‌بازی. همینطور کتاب عقاید عظیم‌تر بارون درمورد زندگی را هم در بر می‌گیرد.

از معرفی خود کتاب که بگذریم، حس من شخصی من پس از خواندن کتاب، یک‌جور علاقه خاصی به نوع زندگی بارون بود. علاقه‌ای که شاید بگویم به حسادت نیز تبدیل گشت: هم‌زمان با مردم و بدون آن‌ها بودن، مسأله‌ای بی‌شک حسادت برانگیز است. بنظرم این وضعیت، نقطه‌ای است که از گزند‌های اکثر مردم می‌توان در امان ماند. و با اینکه در این شرایط مجبوری در غار تنهایی دست و پنجه نرم کنی، کنار آنان نیز هستی.

برای من، این وجه زندگی بارون بسیار پررنگ بود. خیلی جاها دوست داشتم نظر خودش را درباره‌ی نوع زندگی‌اش بدانم. دلم می‌خواست بفهمم وقتی کسی در این راه قدم می‌گذارد، به چه درصدی از رضایت می‌رسد.

خلاصه؛ «بارون درخت‌نشین» علاوه بر وادار کردن شما به فکر کردن درمورد تمام موارد بالا، یک داستان جذاب و گیرا و تخیلی را پیش روی شما قرار می‌دهد. 


پ.ن: چهارمین کتاب مطالعه شده از چالش ۱۲ کتاب گودریدز امسال.

پ.ن: ترجمه‌ی مهدی سحابی را خواندم.

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۵۲
فاطمه .ح

کتاب «یک روز دیگر»، روایتی ساده و دلنشین از پسری است که با روح مادرش ملاقات می‌کند. دیشب خواندن این کتاب را تمام کردم. کتاب احساسات آدم را نسبت به پدر و مادر و رفتارهای خودش برمی‌انگیزد. برای من، مطالعه کتاب چیز هیجان‌انگیزی نداشت و درواقع هیجان‌انگیز بودنش در ساده بودن روایت و پیش پا افتاده بودن موضوعش بود: بی‌توجهی‌های ما به پدر و مادر و مهر فراوان آن‌ها به ما. 

من همیشه با این سؤال درگیر بوده‌ام که وظیفه واقعی‌ام نسبت به پدر و مادرم چیست؟ باید آن‌ها را بگذارم و بروم یا به اصطلاح عصای دستشان شوم و در بند نرفتن باشم؟

با توجه به شرایط خانوادگی و عصای دست شدن برادرهایم، من در تمام سال‌ها به جدا شدن از خانواده در موقعیت مناسب شغلی و دانشگاهی تشویق و ترغیب می‌شدم. هنوز هم می‌شوم. اما خواندن و دیدن کتاب‌ها و فیلم‌هایی با چنین بار معنایی، همیشه مرا دو به شک می‌ندازد. آیا باید آنقدر دور شوم که به تماس تصویری و تلفنی بسنده کنم؟ یا بهتر است دانشگاه خوب و نزدیکی کنار خانواده انتخاب کنم تا بعدها حسرت نبودن‌ پیششان را نخورم؟

ظاهر زندگی و محیطی نو در شهری که هیچکس مرا نخواهد شناخت، جذاب و دلفریب است. با این‌حال من همیشه به ته خط فکر می‌کنم. به آن‌جا که روزهای زندگی پشت هم سپری شده است. به این که یک روز همان‌طور که با شخصیت اصلی داستان، چیک بنه‌تو، تماس گرفتند و مرگ مادرش را به او اطلاع دادند، قرار است با من تماس بگیرند. آن لحظه چقدر افسوس می‌خورم؟

این میزان افسوس خوردن است که برایم اهمیت دارد. وگرنه اصل جدا شدن از خانواده انکار نشدنی است. چیزی که برای من گاهی دغدغه می‌شود، این است که چطور شرابط را به گونه‌ای مدیریت کنم که افسوسی عمیق بر دلم نماند.

نتیجه این دغدغه‌ها و سوال‌ها، تا الآن گاهی توجه بیشتر به خانواده و دراصل سپردن جریان زندگی به خود زندگی بوده. مشکلات این چنینی زندگی برعکس مسائل ریاضی و منطقی، فرمول نمی‌شناسند و بیشتر مثل جریان یک رودخانه، آدم را به جلو پیش می‌برند. هر روز که مادرم را می‌بوسم، جریان کمی ملایم‌تر می‌شود. گاهی که بدخلقی می‌کنم و زمانی را به آن‌ها اختصاص نمی‌دهم، دغدغه‌ها هجوم می‌آورند و موج بلند تر می‌شوند. اما چه می‌شود کرد؟ تلاش در حد توان و زمان برای شرایط بهتر و در نهایت رها کردن افسار سرنوشت به سمتی که ما را می‌برد.


+ سومین کتاب مطالعه‌شده از چالش ۱۲ کتابِ گودریدز امسال.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۱۰
فاطمه .ح

یکی از مشکلات حل نشده‌ی من خوابه. البته خواب شب رو تقریبا حل کردم و اکثر شب‌ها حدودهای یازده می‌خوابم (حالا بعضی شب‌هام که از دست آدم در می‌ره به کنار:)) ) اما مشکل بدتری که سراغم اومده، تمایلی نو و شدید از طرف من برای خواب بعدازظهره. منی که کلا از خواب بعد از ظهر خوشم نمیومد، حالا هرسال که می‌گذره، در دوران مدرسه بیشتر بهش علاقمند می‌شم و امروز برای مثال از ساعت یه ربع به سه خوابیدم تا یه ربع به شش.

من سه می‌رسم خونه و ناهار می‌خورم و بعضی پیام‌های تلگرامم رو چک می‌کنم یا آنکی‌م رو مرور می‌کنم و خیلی وقت‌ها به خودم می‌گم نخوابم بهتره ولی بعد متوجه می‌شم اگه الان نخوابم، هشت می‌خوابم:)) به همین دلیل بهترین تصمیم این می‌شه که بخوابم. دوستام اکثرا چهار درس خوندن رو شروع می‌کنن که اصلا در توان من نیست.

البته فکر نکنید در حد نخوابیدن خیلی به خودم سخت می‌گیرم‌ها! اتفاقا یه کتاب صوتی برای تن‌آرامی دارم که اون رو پخش می‌کنم و کاملا ذهن و بدنم رها می‌شه. هروقت خوابم نمی‌بره با این کتابه می‌خوابم. این کتاب جزو یکی از کتاب‌های صوتی‌ای بود که تو طرح فیدیبو هر 48 ساعت یکبار رایگان می‌کنه. یه کتاب به مدت 48 ساعت رایگان می‌شه و می‌تونید دانلود کنید. البته فقط با فیدیبو قابل پخشه و نمی‌شه برای کسی هم ارسال کرد. این طرح هر روزه ادامه داره. اگه مایل هستید، فیدیبو رو نصب کنید ولی هشدار می‌دم که حجم اکثر کتابا زیاده‌ها! البته این کتابی که میگم (ریلکسیشن/تن‌آرامی) در حدود 30 مگ بود، زیاد نبود به نسبت بقیه.

بگذریم، با این کتابه و درس‌ها و کمبود وقت، شیرینی خواب بعد از ظهر رو تازه دارم این‌روزا که ساعات روزانه‌م برام مهمه کشف می‌کنم!

می‌گم مهمه چون تو متوسطه‌ی اول چندان جساسیتی رو درس خوندن نبود (از طرف من، وگرنه خیلی از دوستان اون موقع هم حساس بودن) و با اینکه فشارها تقریبا برابر هست اما الان سخت‌تر بنظر میاد، نمی‌دونم چرا.

 به واقع از سه سال قبلم پشیمونم. باید عین چی کتاب غیردرسی می‌خوندم! عین چی! باید عین چی خودمو بیشتر پرورش می‌دادم! اما عوضش الان دارم اینکارا رو می‌کنم و گاهی هم نمی‌کنم؛ وقت نمی‌شه و انرژی نمی‌مونه و تنبلی و الی آخر...

اینجا فکر نکنم خواننده متوسطه اولی داشته باشه وگرنه نصیحت هم می‌کردم:))

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۸:۳۸
فاطمه .ح

من حدوداً دو-سه هفته‌ای هست که از نرم‌افزار Anki استفاده می‌کنم. عامل آشنایی من با این نرم‌افزار یکی از اعضای گروه زبانی بود که چند ماه پیش در آن عضو شدم. آنکی در حقیقت نرم‌افزاری است که به بهتر به خاطر سپردن چیزها (هر چیزی که بشود در قالب فلش‌کارت‌ها پیاده‌سازی‌اش کرد!) کمک می‌کند. تا جایی که من در جست‌وجوهایم در وب‌سایت‌های فارسی‌زبان فهمیده‌ام، این نرم‌افزار عمدتاً برای یادگیری کلمات زبان انگلیسی و به‌طورکلی تقویت مهارت‌های انگلیسی در ایران شناخته‌شده است. در حقیقت تبلیغات بیشتر روی این مسئله مانور می‌دهند.

آنکی از روش Flashcard space repetition برای انتقال داده‌های در حالِ یادگیریِ شما از حافظه‌ی کوتاه‌مدت به حافظه‌ی بلندمدت استفاده می‌کند؛ روش علمی‌ای که جعبه ی لایتنر بر اساس آن ساخته‌شده.

به‌طورکلی آنکی فضایی را در دسترس شما قرار می‌دهد که بتوانید بر اساس این روش، به‌سادگی و با مرورهای از پیش تعیین‌شده‌ی نرم‌افزار درصد بازیابی اطلاعات را افزایش و یادگیری را عمیق‌تر کنید. این و این  دوتا از مطالبی هستند که تقریباً استفاده از این نرم‌افزار را آموزش داده‌اند. اما به نظر من بهترین منبع سایت خود آنکی و راهنمایی‌هایشان برای ایجاد فلش کارت‌های مختلف است https://apps.ankiweb.net/docs/manual.html#the-basics

فلش کارت‌ها با روش‌های متفاوتی ساخته می‌شوند و من فعلاً از دو نوع جاخالی و پایه استفاده کرده‌ام. 

در کارت‌های جاخالی یا (Close)که معمولاً برای یادگیری لغات در زمینه/context استفاده می‌شود، شما به‌جای کلمه یا عبارت موردنظر، معنی یا توضیح آن را در جمله می‌بینید.

در کارت‌های نوعِ پایه، کارت شما پشت‌ورو دارد. کلمه یا عبارت موردنظر را در بخش رو، و معنی و مفهوم/پاسخ در پشت کارت نوشته می‌شود.

 

فکر کنم این آشنایی کلی مقدمه‌ی خوبی برای حرف زدن درباره‌ی "کارهایی که خودم با آنکی انجام می‌دهم" باشد (اگر هم نبود، پذیرای پرسش‌ها هستم :)) ) 

۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۰۹:۳۸
فاطمه .ح

"به نظرم می‌رسد که این اتاق هرگز تمیز نخواهد شد"

خب که چه؟ مثلاً چه اهمیتی دارد که هم‌چین چیزی به نظرت می‌رسد؟ حقیقت امر این است که امروز صبح، من برای هزارمین بار کارت کتابخانه‌ام را گم کردم. دفعهٔ قبل خوشحال بودم که قرار است آن کارت کذایی را به پیشنهاد برادر اولم در کشوی‌شان بگذارم. جایی که اگر تمیز هم نباشد، لااقل هیچ‌چیز گم نمی‌شود؛ اما حالا امروز صبح یادم آمد که یک هفته پیش برادر دومم اتاقشان را تمیز کرده... . حالا نه یادم می‌آید که کارت را برداشته بودم -و اگر برداشته بودم کجا گذاشتم- نه اینکه برادر دوم خانه است. اوف. مشکل اساسی من همین حافظه خرابم است. تقریباً هر دو هفته یک‌بار کارت کتابخانه یا چیزهایی در این ابعاد را گم می‌کنم. ولی بازهم به نظرم می‌رسد که این اتاق هرگز تمیز نخواهد شد! اصلاً فکر اینکه تمام آن برگه‌های امتحانی و تمرین‌های ریاضی و نوشته‌های مچاله شده باید مرتب شوند، برای من استرس‌زا است. اگر بخواهم واقعاً تمیز کنم، یعنی برای هر موضوعی طبقه‌بندی کنم. دو ساعت وقتم را بگذارم که یکجایی برای وسایل ریز و کوچک درست کنم، تصمیم بگیرم که از کدام طرف خاک کتابخانه را تمیز کنم و الی‌آخر. وگرنه صرفاً "جمع‌وجور کردن" اتاق، به نظر من کار خیلی بیهوده‌ای است. جالب اینجاست که مادرم دقیقا عادت دارد همین کار را انجام دهد. مثل خانم‌هایی که ظاهر خانه‌شان تمیز، ولی در باطن به یک‌خانه تکانی حسابی نیاز دارد. ولی من ترجیح می‌دهم همه ببینند که شلخته‌ام تا اینکه این شلختگی را از آن‌ها پنهان کنم! البته فکر نکنید چون کارت کتابخانه‌ام را پیدا نکردم، این‌همه توضیح می‌دهم؛ اتفاقاً آن را یافتم. در حقیقت وقتی برادر دوم به خانه آمد، جایش را به من نشان داد.

بعدش هم از پشت کارت، آدرس آن سایت را به یادآورم. تعجب کردم که چرا دربارهٔ آدرس سایتِ کتابخانه‌ها سرچ نکردم! به‌هرحال اسم چند کتاب را سرچ کردم و کتابخانه‌ای که من در آن ثبت‌نام کردم، حتی ناطوردشت را هم نداشت و ناطوردشت رفت در لیست خریدم. بعدش به یکی از پست‌های وبلاگ قبلی که در آن درخواست پیشنهاد کتاب به خواننده‌ها داده بودم، نگاهی انداختم و چشمم به نظر "َشبگیر" که وبلاگش را حذف کرده-خودش گفته بود که حذف خواهد کرد-، افتاد. گفته بود که دنبال کتاب "چگونه کتاب بخوانیم؟" نگرد. پیدا نمی‌شود. خودم هم آن زمان همان‌گونه فکر می‌کردم. ولی امروز اسم این کتاب را سرچ کردم و فهمیدم کتابخانه‌های مختلفی در شهرستان -به‌جز کتابخانه‌ای من در آن ثبت‌نام کرده‌ام!- آن کتاب را دارند(پس این هم می رود در لیست خرید)

 راستی، داشتم کامنت‌های آن پست را می‌خواندم که چشمم به اسم busy mind افتاد. چند هفته پیش فهمیده بودم که وبلاگش را حذف کرده اما خب نمی‌خواستم اینجا مطرح کنم یا مثلاً بپرسم که آیا کسی خبر دارد یا نه. کلاً کار جالبی به نظرم نمی‌رسد. خب یارو خواست برود، اگر قرار بود آدرس بدهد که می‌داد. شاید کلاً وبلاگ نویسی را گذاشته، مطمئن نیستم. حالا خلاصه، امروز از چندین وبلاگ نویس قدیمی و جدید یادکردم همین‌طوری.

همین‌طوری هم از برادرم پرسیدم: تمام‌روزهای تعطیل این‌طوری سپری خواهند شد؟ همین‌طوری که بیدارشویم و یک سری کارهایی کنیم و نکنیم و بعد ساعت یک‌شب بخوابیم؟ (به‌علاوه‌ی بیرون رفتن و از این حرف‌ها)

گفت مگر قرار بود چطوری سپری شوند؟

گفتم دقیقا همین‌طوری! اصلاً همین‌طوری پرسیدم، منظوری نداشتم.

 

جدیداً "همین‌طوری" خیلی کارها می‌کنم، ناراضی هم نیستم. به نظر خودم یکی از دلایلی که اواخر امسال برای من مثل بقیهٔ سال‌ها پر از احساس عذاب وجدان و ترس برای از دست دادن روزهای پیش رو نبود، همین است: اینکه خیلی وقت‌ها در سال 95 همین‌طوری یک کارهایی کردم و فقط همین‌طوری لذت بردم.

برای شروع سال جدید هم اولین کار همین‌طوری‌ای که بنیادش فقط mood-م بود را انجام دادم. موقع خرید پارچه برای لباس جدید، دقیقه چیزی را انتخاب کردم که خیلی به دلم نشست اما به‌شدت روی خط مُد نبود! دخترخاله‌ام هم خیلی سعی کرد که مرا منصرف کند ولی فایده نداشت. حتی 0.01 درصد علاقه هم نداشتم که چیز دیگری بخرم. جدیداً از این موقعیت‌ها خیلی برایم پیش می‌آید. صرفاً چیزی را می‌خواهم که می‌خواهم! قبلاً بیشتر دمدمی‌مزاج بودم، البته حالا هم در خیلی از موقعیت‌ها خیلی دمدمی‌مزاجم ولی حداقل در خرید لباس بهترشدم. (البته من هیچ‌وقت در خرید سخت‌گیر نبودم، فقط نظرات بقیه مرا هول می‌کرد)

یک سال همین‌طوریِ با حساب‌وکتاب برای خودم و خودتان آرزو می‌کنم...

شاید آخرین پست سال؟

نمی‌دانم. فکر نکنم.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۵۲
فاطمه .ح