وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

امروز

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۴۰ ب.ظ

1. یه دختره هست تو کلاسمون که من از اول هم ازش خوشم میومد. البته تغییرات زیادی تو این سه سال درش ایجاد شده. به یه ادم دیگه تبدیل شده کلا! طرز لباس پوشیدن و حرف زدن و نمره هایی که می گیره و الی اخر. اما هر چه قدر هم که بگذره، جزو ادمهای "دوست داشتنی" میمونه و با اینکه خیلی وقتا یه کارایی می کنه که از دوست داشتنی بودن خارج میشه، باز هم بنظر من لایق این صفت هست؛برخلافِ دوست صمیمیشه این خصلت های درونیِ خوب بودنش و من هنوز در تعجب چطوری اینا دوستن و اینکه چقققدر این دختر تغییر کرده :|

خلاصه نمیتونم حسمو نسبت بهش تو این سه سال توضیح بدم ولی همین بس که با کلی از رقتارها و حرفهای گهش و نمره ی 17 انظباطش  هنوز تونسته جایگاه دوست داشتنی خودشو حفظ کنه!


2. امروز داشتم از پیاده روِ کنارِ مدرسه برمی گشتم و نمی دونستم که کسی میاد دنبالم یا باید خودم برگردم و از اونجایی که اگه کسی بیاد، تو همین راهِ پیاده رو می بینمش، سرعتم رو کمی آروم کردم تا اگه ماشین رو دیدم، حواسم باشه. 

در حینِ قدم زدن صدای یه خانمی رو شنیدم که با کلمه "دختر!" من رو خطاب کرد و وقتی برگشتم سه تا خانمی که پیاده روی می کردن رو دیدم. همونی که صدام زده بود، انگشتش رو به اون طرف خیابون گرفته بود : "باباته!" برگشتم و دنبال ماشین آشنا کردم اما ندیدم. بعد یهو متوجه شدم پسرعمویِ پدرم داره از ماشین برام دست تکون میده!

هیچی دیگه،رفتم اونور خیابون و به دخترش و خودش پیوستم. 

حقیقتا نمی خواستم سوارشم چون قصد داشتم برم یه کتاب برای بقل دستیم که فردا تولدشه بخرم ولی خیلی وضعیت ضایعی می شد اینطوری و برای اینکه بی احترامی نکرده باشم،نشستم و اونا منو تا خونه رسوندن :/


فردا هم امتحان زمین شناسی دارم و هنوز هدیه ای که یه هفته ست به فکرشم رو نخریدم. 

3.امروز امتحان ریاضی داشتم و وقت کم آوردم. یک و نیم ساعتِ زنگ ریاصی که تموم شد، هنوز سه تا سوال سفید و یه نصفه برای نوشتن مونده بود که همه شون هم مربوط به مثلث های متشابه و روابط بینشون میشدن. 

یه ربع زنگ تفریح رو دبیر برام صبر کرد. در ده دقیقه ی اول یه چیزایی نوشتم و 5 دقیقه ی آخر به واقع اصلا و اصلا مغزم کار نمی کرد و اینقدر استرس در وجودم رخنه کرده بود که صورتم سرخ شد و در همون حین من پاهام رو تند تند به زمین می زدم. برگه رو که دادم، نفسم درست حسابی بالا نمیومد و دوستان برام آب تهیه کردن که بنوشم و یه خرما دادن که فشارم پایین نره :| 


4.عکس کارنامه م. برعکسه :/ حقیقتش حوصله ندارم روتیتش کنم-_-

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۱۸
فاطمه .ح

آزمون

نظرات  (۸)

۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۶:۵۰ پرتقالِ دیوانه
1. اگه بهش نزدیک بشی دیگه دوسِش نداری اکثرا اینطوری میشه
2. همینطوری بیخبر اومده بودن دنبالت؟:/
3. سوالایی که فکر میکنی وقت میگیره رو آخر سر جواب بده که سوالای آسون و اونایی که بلدی رو از دست ندی همه یِ وقتت رو گیر نده به یه سوال
پاسخ:
1. ببین این دختره اونطورنیست که خوب بنظر بیاد زیاد و من ازش خوشم بیاد. این دختره بد دهن و گاهی مردم ازار هم هست حتی! یعنی ویژگی های بدش از ما پنهون نیست😂 :)) و در عین حال هنوز برای من در 95 درصد مواقع دوطت داشتنیه :))
2. نه بابا. من قکر کردم شاااید برادرم بیاد که نیومد. ولی این اقایی که گفتم، از اونور خیابون منو دید که دارم قدم می زنم ( و در تعجبم که چه چشمان تیزبینی داره!!) و برای اینکه تنها نرم منو سوار کرد. کلا ادم جالبیه هر جا ببینتت سعی می کنه برسونه و اینا :)

3. اهوم :/👍
3-خیلی خودتواذیت نکن برا امتحان:/
پاسخ:
اخه دفعه قبل به معنای کامل ورقمو قهوه ای دادم و 15 شدم!
و به خانواده قول دادم که این دفعه خوب شم،بیشتر بخاطر اونه. اخه دفعه اول حتی سرخ هم نشدم کاملا ریلکس :/ فقط نگران خانواده بودم. یعنی اصل مدرسه رفتنه من همین خانواده س و بس!
تو کارنامه ماهانه هم فقط دو تا نمره ی زیر 19 داشتم که همونا جزو مهم ترین نمره هان خیر سرم! : ریاضی 15 و فیزیک 15.5
این تیکه اخر بخشی از پست یود که یادم رفت بنویسم :/
بازم 15؟:|
پاسخ:
گفتم که امروز امتحان گرفت؛ جوابش هفته ی دیگه همین روز به دستمون میرسه. فکر نکنم دیگه در حد 15 داده باشم. 
اگه من میفهمیدم چرا این عکسارو برعکس میاره -_-
پاسخ:
-_- منم نمیییدونم چرا وقتی اپلود میشن برعکسن. فکر کردم فقط مشکل منه!!
2- هر وقت اتفاق میفته؛بلا استثنا از سوار شدن سر باز میزنم! حیف نیست همین فرصت اندک بیرون بودن از خونه رو هم از دست بدیم ؟! :)

4- ادبیات کو ... ؟! :/ نگو که املا دارید ولی ادبیات ندارید :///
پاسخ:
اتفاقا من دوست دارم زودتر برسم خونه. ولی امروز نمیخواستم و همین امروز یه نفر این اتفاق افتاد!

4. "قرائت و دستور فارسی" 
اینو در کل ادبیات به حساب میارن!
معلومه که داریم و امتحانشو میدیم :/
واقعا متاسف شدم :/
اگه قرار باشه یه کتاب رو قطور و خاص‌تر کنند باید همین ادبیات فارسی باشه :( اونوقت اومدن با دستور فارسی ادغامش کردن ؟! :((((
پاسخ:
بله ادغامش کردن :/
با خوندن این پست ، یاد دوران مدرسه افتادم ، حالا چی شد کتاب رو خردی ؟
چه کتابی میخوای بخری ؟
+ کار و فناوری چی هست دیگه 
پاسخ:
نه امروز یه جا یه نفر اعصابم رو خرد کرده بود و امروز با تنبلی کامل نرفتم و نخریدم. الان سر صبح بیدارشدم و با خودم میگم چرا نرفتم :/ انتخاب کتاب خیلی سخت بود چون بیشتر کتابهای درسی میخونه و نمی دونم میونه ش با کتاب غیردرسی دقییا چطوره و سلیقه ش چیه. ولی در کل به یک کتاب شعر یا کتاب دخترپرتقال فکر می کردم. 

+همون حرفه و فن. 
انگار همون موقعی ک عکس میگیری گوشی رو اون طرفی میگیری و عکس میگیری! شاااااید :/
پاسخ:
:/شاید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">