وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمود» ثبت شده است

"به نظرم می‌رسد که این اتاق هرگز تمیز نخواهد شد"

خب که چه؟ مثلاً چه اهمیتی دارد که هم‌چین چیزی به نظرت می‌رسد؟ حقیقت امر این است که امروز صبح، من برای هزارمین بار کارت کتابخانه‌ام را گم کردم. دفعهٔ قبل خوشحال بودم که قرار است آن کارت کذایی را به پیشنهاد برادر اولم در کشوی‌شان بگذارم. جایی که اگر تمیز هم نباشد، لااقل هیچ‌چیز گم نمی‌شود؛ اما حالا امروز صبح یادم آمد که یک هفته پیش برادر دومم اتاقشان را تمیز کرده... . حالا نه یادم می‌آید که کارت را برداشته بودم -و اگر برداشته بودم کجا گذاشتم- نه اینکه برادر دوم خانه است. اوف. مشکل اساسی من همین حافظه خرابم است. تقریباً هر دو هفته یک‌بار کارت کتابخانه یا چیزهایی در این ابعاد را گم می‌کنم. ولی بازهم به نظرم می‌رسد که این اتاق هرگز تمیز نخواهد شد! اصلاً فکر اینکه تمام آن برگه‌های امتحانی و تمرین‌های ریاضی و نوشته‌های مچاله شده باید مرتب شوند، برای من استرس‌زا است. اگر بخواهم واقعاً تمیز کنم، یعنی برای هر موضوعی طبقه‌بندی کنم. دو ساعت وقتم را بگذارم که یکجایی برای وسایل ریز و کوچک درست کنم، تصمیم بگیرم که از کدام طرف خاک کتابخانه را تمیز کنم و الی‌آخر. وگرنه صرفاً "جمع‌وجور کردن" اتاق، به نظر من کار خیلی بیهوده‌ای است. جالب اینجاست که مادرم دقیقا عادت دارد همین کار را انجام دهد. مثل خانم‌هایی که ظاهر خانه‌شان تمیز، ولی در باطن به یک‌خانه تکانی حسابی نیاز دارد. ولی من ترجیح می‌دهم همه ببینند که شلخته‌ام تا اینکه این شلختگی را از آن‌ها پنهان کنم! البته فکر نکنید چون کارت کتابخانه‌ام را پیدا نکردم، این‌همه توضیح می‌دهم؛ اتفاقاً آن را یافتم. در حقیقت وقتی برادر دوم به خانه آمد، جایش را به من نشان داد.

بعدش هم از پشت کارت، آدرس آن سایت را به یادآورم. تعجب کردم که چرا دربارهٔ آدرس سایتِ کتابخانه‌ها سرچ نکردم! به‌هرحال اسم چند کتاب را سرچ کردم و کتابخانه‌ای که من در آن ثبت‌نام کردم، حتی ناطوردشت را هم نداشت و ناطوردشت رفت در لیست خریدم. بعدش به یکی از پست‌های وبلاگ قبلی که در آن درخواست پیشنهاد کتاب به خواننده‌ها داده بودم، نگاهی انداختم و چشمم به نظر "َشبگیر" که وبلاگش را حذف کرده-خودش گفته بود که حذف خواهد کرد-، افتاد. گفته بود که دنبال کتاب "چگونه کتاب بخوانیم؟" نگرد. پیدا نمی‌شود. خودم هم آن زمان همان‌گونه فکر می‌کردم. ولی امروز اسم این کتاب را سرچ کردم و فهمیدم کتابخانه‌های مختلفی در شهرستان -به‌جز کتابخانه‌ای من در آن ثبت‌نام کرده‌ام!- آن کتاب را دارند(پس این هم می رود در لیست خرید)

 راستی، داشتم کامنت‌های آن پست را می‌خواندم که چشمم به اسم busy mind افتاد. چند هفته پیش فهمیده بودم که وبلاگش را حذف کرده اما خب نمی‌خواستم اینجا مطرح کنم یا مثلاً بپرسم که آیا کسی خبر دارد یا نه. کلاً کار جالبی به نظرم نمی‌رسد. خب یارو خواست برود، اگر قرار بود آدرس بدهد که می‌داد. شاید کلاً وبلاگ نویسی را گذاشته، مطمئن نیستم. حالا خلاصه، امروز از چندین وبلاگ نویس قدیمی و جدید یادکردم همین‌طوری.

همین‌طوری هم از برادرم پرسیدم: تمام‌روزهای تعطیل این‌طوری سپری خواهند شد؟ همین‌طوری که بیدارشویم و یک سری کارهایی کنیم و نکنیم و بعد ساعت یک‌شب بخوابیم؟ (به‌علاوه‌ی بیرون رفتن و از این حرف‌ها)

گفت مگر قرار بود چطوری سپری شوند؟

گفتم دقیقا همین‌طوری! اصلاً همین‌طوری پرسیدم، منظوری نداشتم.

 

جدیداً "همین‌طوری" خیلی کارها می‌کنم، ناراضی هم نیستم. به نظر خودم یکی از دلایلی که اواخر امسال برای من مثل بقیهٔ سال‌ها پر از احساس عذاب وجدان و ترس برای از دست دادن روزهای پیش رو نبود، همین است: اینکه خیلی وقت‌ها در سال 95 همین‌طوری یک کارهایی کردم و فقط همین‌طوری لذت بردم.

برای شروع سال جدید هم اولین کار همین‌طوری‌ای که بنیادش فقط mood-م بود را انجام دادم. موقع خرید پارچه برای لباس جدید، دقیقه چیزی را انتخاب کردم که خیلی به دلم نشست اما به‌شدت روی خط مُد نبود! دخترخاله‌ام هم خیلی سعی کرد که مرا منصرف کند ولی فایده نداشت. حتی 0.01 درصد علاقه هم نداشتم که چیز دیگری بخرم. جدیداً از این موقعیت‌ها خیلی برایم پیش می‌آید. صرفاً چیزی را می‌خواهم که می‌خواهم! قبلاً بیشتر دمدمی‌مزاج بودم، البته حالا هم در خیلی از موقعیت‌ها خیلی دمدمی‌مزاجم ولی حداقل در خرید لباس بهترشدم. (البته من هیچ‌وقت در خرید سخت‌گیر نبودم، فقط نظرات بقیه مرا هول می‌کرد)

یک سال همین‌طوریِ با حساب‌وکتاب برای خودم و خودتان آرزو می‌کنم...

شاید آخرین پست سال؟

نمی‌دانم. فکر نکنم.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۵۲
فاطمه .ح
1. 
- ببین، گیاهخواری میکنی خوبه، ولی به نظر من، یعنی فقط به نظر من اجازه داریم از فرآورده هاشون استفاده کنیم. حتی باعث مرگ اون جوونور هم نمیشه. :-)
+ به هر حال نظرِ من این نبوده :-)
- خب، اصلا چرا حیوانات آفریده شدن؟!
+ فقط هستن.

برادر اول که داشت با من حرف می زد، پوکر فیس وارانه بیخیالِ ادامه دادن میشه و میره داخل آشپزخونه.
برادر دوم که تو هال نشسته بود و تلگرام چک می کرد، از این بحثِ بامزه، میزنه زیر خنده.

این آهنگ (دلپوش|اِبی) هم پخش میشد که ربطی به ماجرا نداشت، ولی چون قشنگه خواستم بدونید.

2.
مادرم امروز صبح رفت خونه ی مادرش و خورشت رو گذاشت رو گاز که تا ظهر جا بیوفته.
بابام یکی دو ساعت بعدش که میخواست بره بهم گفت : میتونی برنج درست کنی؟
با دو ثانیه مکث گفتم : نمیدونم.
گفت : باشه :))

3.
نیم ساعتِ پیش برادر دوم داشت برنج درست می کرد،
گفتم : عه، برنج درست کردی! دستت درد نکنه.
و بعدش ماجرای من و بابا رو توضیح دادم و خندیدم.
گفت وقتی داشته مامان رو می رسونده، مامان بهش گفت که درست کنه.

گفتم : پس خودش می دونست.
گفت : آره امیدی به تو نداشت.

4. 
دیروز درباره ی خانم نون نوشتم. نمیدونم کی خوندش، ولی به صورتِ آماده برای انتشار درش آوردم. دو تا چیز وجود داره:
1. خوب توضیح ندادمش.
2. جمله به جمله ش بررسی نشده بود.
3. دیگه قرار نیست منتشر بشه.

5.
 الان دارم این دو تا لینکو می خونم.
 PEA
۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۴
فاطمه .ح

گیاهخواری برای من یه سری مشکلاتی بوجود اورده

مثل حرفهای مادرم. مضمون حرفهاش اینه که چون تو گیاهخوار شدی با ما همراه نیستی. یعنی غذات جداست و من باید غذای تو رو تو یه دیگ کوچولو درست کنم.

خب وقتی خودم فکر می کنم بنظرم زحمت زیادی نیست. البته نه اینکه من سپاسگزار نباشم ها، این حرفو می زنم چون مثلا موقع قورمه سبزی درست کردن، وقتی داره گوشت اضافه می کنه، یعنی قبل از این کار، دو سه ملاقه از مایع رو میریزه تو یه جای کوچیکتر و میزاره رو گاز و برای من بادمجون پخته یا قارچ یا یه چیز دیگه میریزه. غذامون یکیه ولی موادش فرق داره. 

اما بنظر میرسه مامان از این گله داره که باهم نیستیم، غذامون دقیقا یکی نیست و یه جدایی خاصی احساس می کنه. درحالی که در این حد هم نیست به خیالِِ من. 

عین دیشب، موقع پیتزا درست کردنِ محمود، یکی جدا بدون سوسیس کالباس و پنیرپیتزا برام درست کرد. من جدایی خاصی حس نمی کنم اِلا وقتی که میگن "غذایِ فاطمه!"

میدونم که با گذشت زمان حل میشه تا حدودی، ولی مثل اینکه مادر رو ازار میده.

امروز گفتم دیگه غذایی برای من درست نکن. شب ها غذا درست می کنم که فرداش بعد از مدرسه گرم کنم برای ناهار بخورم که تو هم به زحمت نیوفتی.  

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۹
فاطمه .ح

امروز حدودا ساعت 9 صبح راه افتادیم که بریم رامسر. ساعتِ 9 و چهل و هشت دقیقه از گیلان خارج شدیم و به مازندران رسیدیم. کلِ راه هم هی برادرم میگفت زیاد چیزی نخور که آبگرم حالت بد نشه. خلاصه با اهنگای چرتی که نمیدونم چه کسی انتخاب کرده بود اون راه رو تا رامسر و آبگرمش طی کردیم. 

از توصیف خودِ آبگرم و اتفاقاتی که در آن گذشت معذورم ولی یه بخشیشو داشتم به یوگا اختصاص میدادم و سعی می کردم خودمو خیلی در تمرکز رها کنم :/

آقا موقع لباس پوشیدن که شد، بازم با مادر به جون هم افتادیم هی میگفت اونو بپوش من میگفتم نمیخوام این یکی رو می پوشم بعد یه دلیل میاورد که چرا نباید این رو بپوشم و خلاصه یه لحظه به مامان گفتم احساس می کنم سرم داره گیج میره. نشستم روی سکوی اون کنار و کم کم همه چیز داشت محو میشد که بهش گفتم به من یه چیز شیرین بده بخورم، حالم بده. اونم که هیچی نداشت، گفت بیا بریم بیرون یکم هوا خنک بخوره بهت و فلان.. . دستم رو گرفت و رفتیم تو اون بخش حیاط مانندش و نشستم روی یک صتدلی و هر چی میگفتم یه چیز شیرین بهم بده، گوشش بدهکار نبود و هول شده بود و هر دو سه ثاتیه که چشمام کاملا بسته می شدو همه جا سیاهی می رفت، هی اسم منو صدا می زد :| یه خانومه اومد آب قند آورد و بنده کم کم چشمام باز شد و همه جا واضح و بدون سیاهی بود. 

اقا ما بازم با اختلافات نظرمون لباس پوشیدیم و خارج شدیم :/

بعد که ماجرا رو تعریف کردم برای برادر و پدر، برادرم گفت من گفتم چیزی نخور ولی منظورم این بود که بجز صبحانه چیزی نخور :|:|


بعدش به یه فضای سبزی رفتیم که البته شک دارم اسمش فضای سبز بوده باشه چون معمولا اونجاها اجازه ی چادر زدن یا ساکن شدن نمی دن ولی اونجا یکی دو گروه بودن، ما هم همونجا وسایلا رو پهن کردیم و ناهار خوردیم. ساعت 5 دقیقه به دوازده ناهارمون تموم شد و ساعت 1 خونه بودیم. 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۵
فاطمه .ح
دیشب یا پریشب یه شماره ی ناآشنایی بهم زنگ زد. جواب دادم. گفتم "الو"، یک ثانیه مکث شنیدم و از طرف تماس گیرنده قطع شد.
 ابرو بالا انداختم رو به محمود گفتم : قطع کرد!
گفت : شاید اشتباه گرفته. 
10-15 ثانیه بعدش یه پیامک از اون شماره برام اومد که نوشته بود : "shoma???"

من :|:|:|:|
محمود :/:|:/
۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۵
فاطمه .ح