1. بزرگترین مشکلِ من تو بسکتبال ترسه!
* ترس از سه گام رفتن؛
بخاطر این ترس موقعی که روی گام اخرم یهو دست می کشم از شوت کردن!!
**ترس از شوت کردن وقتی موقعیت خوبی دارم؛
که همین ترس باعث میشه به نزدیک ترین یارِ خودم پاس بدم و شوت نزنم.
***ترس از شکست؛
میترسم خوب نباشم موقع شوت زدن و همه چیزو خراب کنم.
ولی مربی میگه مهم نیست؛ و هر دفعه که زاویه ی خوبی دارم بلند میگه "خووودت!" و بنده همچنان یک آدمِ بی مصرفِ ترسان می مونم :|
2. امروز یکی بهم گفت :
مرغ و گوشت که نمیخوری، لبنیات هم که نمی خوری؛ تو باید بری هندوستان زندگی کنی پس!
آخه تو چی هستی!! خوک پرستی، مرع پرستی، گاو پرستی؟؟ (البته جمله نه کاملا سوالی بود نه خبری. یه جورایی پرسش انکاری)
3. یک ساعت و نیمِ که برگشتم از کلاس بسکتبال ولی حال ندارم برم دوش بگیرم -_-
گیاهخواری برای من یه سری مشکلاتی بوجود اورده
مثل حرفهای مادرم. مضمون حرفهاش اینه که چون تو گیاهخوار شدی با ما همراه نیستی. یعنی غذات جداست و من باید غذای تو رو تو یه دیگ کوچولو درست کنم.
خب وقتی خودم فکر می کنم بنظرم زحمت زیادی نیست. البته نه اینکه من سپاسگزار نباشم ها، این حرفو می زنم چون مثلا موقع قورمه سبزی درست کردن، وقتی داره گوشت اضافه می کنه، یعنی قبل از این کار، دو سه ملاقه از مایع رو میریزه تو یه جای کوچیکتر و میزاره رو گاز و برای من بادمجون پخته یا قارچ یا یه چیز دیگه میریزه. غذامون یکیه ولی موادش فرق داره.
اما بنظر میرسه مامان از این گله داره که باهم نیستیم، غذامون دقیقا یکی نیست و یه جدایی خاصی احساس می کنه. درحالی که در این حد هم نیست به خیالِِ من.
عین دیشب، موقع پیتزا درست کردنِ محمود، یکی جدا بدون سوسیس کالباس و پنیرپیتزا برام درست کرد. من جدایی خاصی حس نمی کنم اِلا وقتی که میگن "غذایِ فاطمه!"
میدونم که با گذشت زمان حل میشه تا حدودی، ولی مثل اینکه مادر رو ازار میده.
امروز گفتم دیگه غذایی برای من درست نکن. شب ها غذا درست می کنم که فرداش بعد از مدرسه گرم کنم برای ناهار بخورم که تو هم به زحمت نیوفتی.