وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترس» ثبت شده است

امروز در کلاس بسکتبال واقعاً احساس کردم که توانایی‌های بازی کردنم نسبت به قبل از عید خیلی بهتر شده. یکی از دلایلِ این پیشرفت قطعاً مکالماتی است که مربی با من داشته. 

مثلاً هفته‌ی پیش به من گفت: باید حرکت کنی تا اون وسط ببیننت، یه حرفی بزن خب، یه صدایی از خودت در بیار!

گفتم: من کلاً زیاد حرف نمی‌زنم

گفت: مشخصه ولی بالاخره کی میخوای شیطونی کنی؟ اینجا بازیه، سروصدا داشته باش.

همین شد که از هفته قبل تا الآن کلی به کمرویی خودم در بازی و همین‌طور مصمم نبودن و متوسط بودنم فکر کردم و بعدش تصمیم گرفتم که این دفعه به‌جای زیادی اندیشیدن، یک حرکت واقعی‌ای انجام دهم. برای همین از جلسات هفته‌ی قبل تا الآن انصافاً کلی روی این موضوع انرژی گذاشتم که یک‌جورهایی بروم در دل‌شیر.

امروز که آخرین جلسه‌ی بسکتبال این هفته بود (یکشنبه-سه‌شنبه-پنج‌شنبه)، داشتم توپ را با تقلا از یک نفر می‌گرفتم که یکهو مربی‌ام داد: بزن دیگه! بزن!!! بهش تنه بزن!

بعدازاینکه طرف مقابل توپ را باقدرت از من گرفت (نیم وجب بچه، 4 برابر من زور داره:|) خندیدم گفتم: یعنی بزنم؟! گفت: آره، بزن بِرِه؛ بازیه.

پس‌ازاین دیالوگ، چند حرکت خوب در موقعیت‌های تقریباً ازدست‌رفته انجام دادم و یک‌کمی از دایره‌ی راحتی خودم بیرون آمدم و به چند نفر ضربه زدم.

 به مربی گفتم: پس من می‌خوام خشن بازی کنم از این به بعد.

گفت: خشنِ تو، آرومِ اوناست:))))))))))))))))) بازی کن:))

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۶ ، ۱۶:۱۳
فاطمه .ح

بعدازاینکه با جملهٔ ("فکر نکنم دیگه دانش‌آموزی مثل شما قسمت من بشه") خر ذوق کننده‌ای که دبیر ادبیاتم در تلگرام گفت، کمی خیالِ سرتر بودن از هم‌سن‌وسال‌هایم به سرم زد و ناگهان احساس ناراحتی شدیدی به من دست داد. یک‌جور حس سردرگمیِ بی‌دلیل در خودم احساس کردم. حسی که شاید کمی به حرف پنج‌شنبه‌شب مستر شین که گفت باید قبل از هجده‌سالگی مقصد را بفهمم یا حتی  نامهٔ آخر کتابِ "درخت زیبای من" مربوط باشد. حسی که از ساعت هفت و نیم غروب تا الآن اجازه نداده کارهایم را تمام و کمال انجام دهم. حالا جلوی بیشتر از نصفی از آن‌ها ضربدر خورده، کاملاً بی‌دلیل، اتفاقی و غیرقابل‌توجیه.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۷
فاطمه .ح

دبیر ادبیاتم وسط کلاس گفت: برای ما معلم‌ها خیلی سخت است، خیلی باید حواسمان باشد که از یک سری کلمات خاصی استفاده نکنیم تا بچه‌ها داستان درست نکنند و لبخند نزنند و مسخره‌بازی درنیاورند و فلان. دانش‌آموزها جنبه‌اش را ندارند وگرنه ما دوست داریم خیلی چیزهای بیشتری به‌غیراز درس مطرح کنیم.

بعد کلی دربارهٔ بی‌جنبه بودن دانش‌آموزها توضیح داد و در همین موقع بود که من از حرف نزدن خسته شدم.

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۰
فاطمه .ح

شنبه که برای فرار از فضای کلاس ناامیدانه به کتابخانه رفتم، بی هدف بین قفسه ها پرسه زدم. آخر سر هم یک کتاب درباره ی نگارش و نویسندگی برداشتم. خلاصه، باز هم با دیدن نوشته هایی که ادعا می کرد می تواند راه های نوشتن را به من بیاموزد، خودم و نویسنده ی ناتوان درونم را تسلیم خواسته هایش کردم. می گفت: بنویسید! از هر چیزی!

بنابراین بعد از یک هفته ننوشتن و نچشیدن حسِ به روز کردن وبلاگ، حالا آمدم که بنویسم؛ با لحنی اندک بهتر. باشد که از وبلاگ، یکی از معدود جاهای حاوی پتانسیل برای پرورش نوشتنم، خوب استفاده کنم! البته در کنار این نوشتن، دستور مهمی که در آن کتاب هم آمده بود، خواندن است. خودم که آن پاراگراف را خواندم، کمتر از دفعات قبل دلگیر شدم که چرا خوب کتاب نمی خوانم، چون الان نسبتا با یک ریتمی در حال خواندن چیزهای مختلفم. همین "زنان کوچک" که برایتان گفته بودم، دیروز -سه شنبه- در آخرین تک زنگِ مدرسه که معلمی نداشتیم، به اتمام رسید و کلِ بعد از ظهرِ همان روز هم با کلاس زبان رفتن و مطالعه برای امتحان های زیست و ادبیات و البته خواندن یک بخش از "درخت زیبای من" گذشت.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۴۳
فاطمه .ح

1

1. بزرگترین مشکلِ من تو بسکتبال ترسه!

* ترس از سه گام رفتن؛ 

بخاطر این ترس موقعی که روی گام اخرم یهو دست می کشم از شوت کردن!! 

**ترس از شوت کردن وقتی موقعیت خوبی دارم؛

که همین ترس باعث میشه به نزدیک ترین یارِ خودم پاس بدم و شوت نزنم. 

***ترس از شکست؛

میترسم خوب نباشم موقع شوت زدن و همه چیزو خراب کنم. 

ولی مربی میگه مهم نیست؛ و هر دفعه که زاویه ی خوبی دارم بلند میگه "خووودت!" و بنده همچنان یک آدمِ بی مصرفِ ترسان می مونم :|


2. امروز یکی بهم گفت : 

مرغ و گوشت که نمیخوری، لبنیات هم که نمی خوری؛ تو باید بری هندوستان زندگی کنی پس! 

آخه تو چی هستی!! خوک پرستی، مرع پرستی، گاو پرستی؟؟ (البته جمله نه کاملا سوالی بود نه خبری. یه جورایی پرسش انکاری)


3. یک ساعت و نیمِ که برگشتم از کلاس بسکتبال ولی حال ندارم برم دوش بگیرم -_-



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۷
فاطمه .ح