مقدمه ای بر سوژه های نوجوانی من
بعدازاینکه با جملهٔ ("فکر نکنم دیگه دانشآموزی مثل شما قسمت من بشه") خر ذوق کنندهای که دبیر ادبیاتم در تلگرام گفت، کمی خیالِ سرتر بودن از همسنوسالهایم به سرم زد و ناگهان احساس ناراحتی شدیدی به من دست داد. یکجور حس سردرگمیِ بیدلیل در خودم احساس کردم. حسی که شاید کمی به حرف پنجشنبهشب مستر شین که گفت باید قبل از هجدهسالگی مقصد را بفهمم یا حتی نامهٔ آخر کتابِ "درخت زیبای من" مربوط باشد. حسی که از ساعت هفت و نیم غروب تا الآن اجازه نداده کارهایم را تمام و کمال انجام دهم. حالا جلوی بیشتر از نصفی از آنها ضربدر خورده، کاملاً بیدلیل، اتفاقی و غیرقابلتوجیه.
قبلاً فکر میکردم اگر هرازگاهی یک همچین اتفاقی برای هرکسی بیفتد، باید آن را بهحساب احساسات بدی که به هر آدمیزادی دست میدهد بگذاریم و اجازه دهیم تا دورهاش بگذرد یا اگر هم قرار است کاری کنیم، با پیشزمینهٔ فکریِ "این یکچیز طبیعی است!" سعی به بهبود داشته باشیم؛ اما حالا یکهفتهای هست که شک کردهام، خیلی خیلی زیاد. به این فکر میکنم که من تقریباً هر هفته یک روز را با بدخلقی تمام و حس خراب میگذرانم و آن را بهحساب احساسات طبیعی آدمی میگذارم و حتی وقعی بر ریشهیابی و درمان درستوحسابی نمیگذارم. چرا؟
شاید چون کسی این چیزها را به من آموزش نداده. چون تابهحال کسی کتابی در این مورد به من هدیه نکرده. چون تابهحال اغلب افرادی که در زندگیام میدیدم هم همین نوع نگرش را داشتند و آن را عادی فرض میکردند. شاید من الآن این حس را دارم، چون خیلیهای دیگر قبلاً به خودشان شک نکردند. شاید آنها هم بعد از مدتی که این حال خرابیها برایشان روی دور تکرار بیفتد، اهمیت آن اولیها را دریابند. شاید هم نه، مهم نیست. فرقی نمیکند به چه دلیل، مسئله این است که من حالا در این وضعیتم. در یک دور تکرارِ بیانتهای حال خراب کن که معمولاً هر دو هفته-یک هفته یکبار برایم پیش میآید. حتی برای یکیدو ساعت.
نه اینکه منظور من از "ریشهیابی" یافتن دلیلی از محیط بیرون باشد، نه. اتفاقاً فکر میکنم مشکل اصلی در وجود خودم است. در شناخت نصفهنیمهای که از اکنون خودم و سه چهار سال بعدم دارم. در حال خرابی که اگر جلواش را نگیرم، سه چهار سال بعد جلویم را میگیرد. واقعاً به این جمله آخر خیلی فکر میکنم. اینکه ترسها و ضعفهایم قرار است یک روزی جلو من را بگیرند. اینکه شاید تبدیل شوم به آنهایی که جوانیشان را در میانسالی و میانسالیشان را در پیری تجربه میکنند، افرادی که دیر آغاز کردهاند...
هرچند من قبل از آغاز کردن یک سری پستهایی برای حل مشکلات نوجوانی خودم و درد و دل با این وبلاگ، پستی دربارهٔ برنامهریزیهایی که در مطلب قبلی گفتم منتشر خواهم کرد. در حقیقت زمانش برای امروز بود، اما پنجشنبه و جمعه به خاطر مطالعه کردن برای امتحانی که امروز داشتم، نرسیدم کامل به نحوه نوشتن از آن برنامهها و ثبت دیدگاه فعلی خودم دربارهٔ زندگیام فکر کنم. پس زمانِ آن مطلب میافتد برای شنبه هفته بعد.
پ.ن: البته فکر نکنم این سری پستها برای کسی جز خودم جذابیت چندانی داشته باشد چون تمرکز آنها روی دغدغههای نوجوانی خودم است. دیدگاه گذشته و اکنونم، حالِ گذشته و اکنونم، دیدگاه و حال و هوای احتمالیِ آیندهام، چیزی که انتظار میرود، ترسهایی که تنهاییهایم را پرکردهاند و ... .
پ.ن2: راستی آن برنامه ی روزِ آخرِ مدرسه به هیچ نتیجه ای نرسید و آهنگی که تمرین کردیم را نخواندیم چون شنبه مدارسِ گیلان تعطیل شد!
پ.ن 3: امروز در همان حال و هوایِ ناراحتی طبق عادت حال بدشدن هایم در یوتیوب کلی گشتم. رقص چند گروه را با آهنگ Say you wont let go دیدم، ریتم آهنگ و خودشان خیلی خوب بود!