وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عسل» ثبت شده است


متاسفانه چند وقته متوجه شدم روابط مدرسه ای اونقدر که فکر می  کردم راحت نیست و همه ی تصورات چرت و پرتم نابود شده حدودا! قبلتر که می دیدم کسی از روابط مدرسه ش با دوستانش می ناله یا زیاد درباره ی این چیزها حرف می زنه، تو ذهنم همیشه این سوال مطرح می شد که خب چرا اگه نمیخوان با یکی دوست باشن، هنوز باهاش دوستی میکنن؟!
۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۳
فاطمه .ح
همون روز که رفتیم رشت، یکی از بچه هایی که کنارِ من آخر نشسته بود و همون فردِ پوکر فیسِ کنار پنجره تو عکسِ دوم هست و در این یکی پست هم ازش نوشتم، بهم گفت که چهارشنبه هفته بعد (یعنی این هفته) با یه سری از بچه ها بریم سینمایِ فلان جا و سلام بمبئی رو ببینیم!
گفتم ببینم چی میشه و به خانواده می گم و بالاخره بهت خبر می دم. قصد داشتم واقعا برم چون دفعه ی قبلی که یه برنامه ای گذاشته بود نرفته بودم و برنامه کنسل شد و به خودم گفتم بهتره اینقدر آدم بدقولِ نباشی چون خودم از این ویژگیم که گاهی بدقول و حواس پرت میشم و یا از قصد بدقولی می کنم متنفرم. اتفاقا همین الان یادم اومد یه ماهی میشه که کتاب کتابخونه رو گرفتم و هنوز نرفتم که بدم :| چون کارت عضویتمو یادم نمیاد آخرین بار لایِ کدوم کتاب گذاشته بودم :(((
حالا بگذریم؛
دیروز یکی دیگر از دوستان به نام مهسا که از فیلم و کتاب و بازیگری واقعا سرش میشه، گفت بیا بریم فلان اجرای تئاتر رو ببینیم که مهلتش تا 26 اُم هست. کلِ روزهای هفته رو که امتحان داریم، پس می مونه چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه. 
گفتم مهسا منو نزنی هااا، ولی عین گفته بریم سلام بمبئی ببینیم چهارشنبه :|
مهسا : آخه سلام بمبئی؟ >_< اصلن خانمِ عین از گلزار خوشش میاد، پورپوری هم از فیلم هندی لذت می بره، تو این وسط برای چی میخوای بری؟
گفتم : پیش بچه ها حال میده خب :/:))) 

یه روز گذشت (که امروز باشه!) و من متوجه شدم نه تنها عین و پورپوری قراره برن اون فیلم رو ببینن، بلکه سه چهارنفر دیگه از دوستان صمیمیِ پورپوری هم قراره بیان و هیچ جوره نمیشه که پیشنهاد بدم اول بریم تئاتر، یه روز دیگه سینما!
حالا اصرار من بر اینکه فقط یکیشون رو برم، یا بینشون فاصله بندازم چیه؟
خب عزیزان خدمتتون عارضم که؛
شنبه جواب امتحان فیزیک ها باید میومد که اومد و نسبت به 15 و نیمِ دفعه قبل پیشرقت کردم و شدم 17 و نیم!
یکشنبه پاسخ ریاصی ها بدستمون باید میرسید، که رسید و پیشرفتم از سه ماه قبل این مدلی شد :
15 < 17  < 19 
یعنی نوزده شدم. 
خب این امتحان ها که به خیر گذشت و من الان نگرانِ اون فاینالی هستم که فردا دارم و از ووکب هاش چیز زیادی حالیم نیست چون همیشه و همیشه و همیشه روی این لغات لعنتی مشکل داشتم و حفظ کردن همه شون هم از ابیلیتی های من خارجه، هم از حوصله م. 
خب حالا اگه من این فاینال رو بد بدم و زبونم لال (!) فِیل بشم، از اون جایی که خانواده م این روزها خیلی میگفتن بخون بخون، احتمالا به عنوانِ تنبیه این برنامه های آخر هفته ی من رو تعطیل می کنن تا بلکه درسِ عبرتی برام بشه :|
تاااازه اگر هم اجازه بدن، که با وساطت مادرم همینطور میشه، پدرم با یه چشم غره ای آدم رو مینگره که حتی روم نمیشه از در خونه برم بیرون! و از اونجایی که من خیلی کله خرم (خودمختار، موقعیت نشناس، دیوانه:/) احتمالا همونطوری میرم بیرون :|

خلاصه میخواستم بگم فردا فاینال دارم و امروز فقط اونو خوندم و با اینکه فردا آزمونِ شفاهیِ عربی هم دارم، هیچ مطالعه ای در این زمینه نداشتم و در ووکب های عربی هم بسیار مشکل دار هستم؛ عاجزانه دلم میخواد که همه چیز به خیر ختم بشه! یا همون ختم به خیر بشه! حالا خیر هم نشد حداقل شر نشه!

پ.ن: در آخر با ریسک کردن، برنامه رو اینجوری گذاشتم که چهارشنبه با اونا برم سینما و پنج شنبه بعد از کلاس بسکتبال بیام خونه یه دوش بگیرم و برم تئاتر. 
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۶
فاطمه .ح
اول؛
رفتنی (به قول شباهنگ؛ رفتنی قیده، یعنی وقتی در حال رفتن به رشت بودیم) تو مینی بوسی که احتمالآ متعلق به عهد کُنوس (ازگیل به گیلکی) هست، این عکس رو گرفتیم. اونی که از همه واضح تر افتاده منم (کاپشن تیره) چون اینقدر جلو اومده بودم که نزدیک بود بیوفتم (اون پشتیا میخواستن بیان اینورتر تا تو عکس بیوفتن) :))
++اونی که تو همه ی عکسا ایموجیِ مهربون داره و چادریه، بغل دستیِ من تو مدرسه ست که اتفاقا اینجا هم بغل دستم نشسته بود.


 دوم؛
در حالی که میخواستیم از خودمون یه سلفی دیگه بگیریم، دبیر اومد و گفت میخواد عکس بگیره. من یکی از اون پوکرفیسایِ پشتیم.

 سوم؛ 
بعد از یه سری سخنرانی و تماشای آزمایش ها و این چیزا؛ رفتیم یه کناری تا عکس بگیریمو راحت باشیم. البته من میدونم نشستن اونجا واقعا وجه ی بدی داره، ولی در اون لحظه واقعا نتونستم خودداری کنم:)) وقتی دیدم با نشستنمون دو سه تا دانشجوی دختر هم نشستن، مصمم شدم و البته وقتی متوجه نگاه تاسف بارِ دو تا دانشجوی پسر شدم، کمی شرمزدگی در خودم احساس کردم :| ولی بعدش گفتم بیخیال باو :|

++ نیشخند زدنم بخاطر شاخ گذاشتن رو سرشه!



 چهارم؛ 
بعد از دوباره آزمایش دیدن و کنفرانس شنیدن رفتیم ناهار؛ اینم سلف!
من در اصل تو این عکس لبخند زدم ولی چون منو اون دختر عقبیه دقیقا تو اون قسمتی افتادیم که برنامه یِ عکس محوش میکرد، این ایموجی رو گذاشتم! من این جلوییِ سمتِ چپم. (اصلا براتون مهم هست که کدومم؟:))))) )

اگه توجه کنید، جلوی من و اونی که کنارم نشسته فقط یه ظرف غذایِ دانشگاه هست(ظرف بهش میگن؟)؛ که این یعنی چون برای ناهار جوج و گوجه زده بودن با دوغ و کره حیوانی، بنده تصمیم گرفتم ناهار خودم رو بخورم.


 پنجم؛
برگشتنی که بارون میومد و میخواستیم سوار مینی بوس بشیم، دبیرمون گفت یه لحظه وایسید عکس بگیرم. و من دیر متوجه شدم و تا بجنبم بیام تو عکس، اینطور شد که می بینید!

پ.ن: نمیدونم حوصله نداشتم از اتفاقاتش بنویسم یا برام لذت بخش نبوده یا هرچی!
 به هر حال به همین عکسا بسنده می کنم.
پ.ن2: بله! بله عزیزان! لباس فرممون خیلی مزخرفه.
پ.ن3: پدرِ این Vectory رو در آوردن اینقدر نشونش دادن:))
۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۷
فاطمه .ح

من این مدلی نیستم. 

همون مدلی که زرت و زرت حال آدما رو خراب می کنه. 

من فقط زیادی محتاطم؛ و این منو ازار میده. 


یه همکلاسی دارم که امسال رابطه مون به طرز عجیبی خوب شده. یه چالش تلگرامی فرستاده بود تو گروه. یکی از سوالاش این بود که دوست صمیمیتون کیه. من همیشه شک داشتم؛ اینکه اگه الان یه نفر، فرقی نداره دختر یا پسر، تو یه رابطه ای ما منه، در چه سطحی هستیم. نوشتم : نمیدونم. 

اون دختره هم با خنده و شوخی بهم گفت خیلی خری که اسم منو ننوشتی. اون دوست خوبیه. ولی از فیلترهای رو مخِ من رد نشده. 

یه روز هم نمیدونم چی شده بود، که داشت میومد منو بغل کنه، من خودمو کشیدم عقب !!!!! اخه موندم واقعا. خب داره بغلت می کنه الاغ :/ اخرشم برای جمع کردنِ قضیه گفتم من از بغل بدم میاد، بوس کن :/


از ابراز علاقه ها می ترسم. از بغل کردن همکلاسیم هراس دارم. یا از حالات هیجانیِ اطرافم. دوست دارم همه چیزو تحت منطقِ چرت و پرتِ خودم بسنجم و انجامش بدم. یه جور لذت و امنیتِ خاطره خاصی میده. دوست دارم همع چیز از فیلتر بگذره. ولی دنیای واقعی اینطوری اتفاق نمی افته و این اعصاب منو خرد کرده :/

شاید بخاطر خاطره ی مزخرف دوران کودکیم باشه البته این چیزا. احساس می کنم رو همه چیز تاثیر گذاشته اون خاطره. 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۶:۳۷
فاطمه .ح