وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مامان» ثبت شده است

1. 
- ببین، گیاهخواری میکنی خوبه، ولی به نظر من، یعنی فقط به نظر من اجازه داریم از فرآورده هاشون استفاده کنیم. حتی باعث مرگ اون جوونور هم نمیشه. :-)
+ به هر حال نظرِ من این نبوده :-)
- خب، اصلا چرا حیوانات آفریده شدن؟!
+ فقط هستن.

برادر اول که داشت با من حرف می زد، پوکر فیس وارانه بیخیالِ ادامه دادن میشه و میره داخل آشپزخونه.
برادر دوم که تو هال نشسته بود و تلگرام چک می کرد، از این بحثِ بامزه، میزنه زیر خنده.

این آهنگ (دلپوش|اِبی) هم پخش میشد که ربطی به ماجرا نداشت، ولی چون قشنگه خواستم بدونید.

2.
مادرم امروز صبح رفت خونه ی مادرش و خورشت رو گذاشت رو گاز که تا ظهر جا بیوفته.
بابام یکی دو ساعت بعدش که میخواست بره بهم گفت : میتونی برنج درست کنی؟
با دو ثانیه مکث گفتم : نمیدونم.
گفت : باشه :))

3.
نیم ساعتِ پیش برادر دوم داشت برنج درست می کرد،
گفتم : عه، برنج درست کردی! دستت درد نکنه.
و بعدش ماجرای من و بابا رو توضیح دادم و خندیدم.
گفت وقتی داشته مامان رو می رسونده، مامان بهش گفت که درست کنه.

گفتم : پس خودش می دونست.
گفت : آره امیدی به تو نداشت.

4. 
دیروز درباره ی خانم نون نوشتم. نمیدونم کی خوندش، ولی به صورتِ آماده برای انتشار درش آوردم. دو تا چیز وجود داره:
1. خوب توضیح ندادمش.
2. جمله به جمله ش بررسی نشده بود.
3. دیگه قرار نیست منتشر بشه.

5.
 الان دارم این دو تا لینکو می خونم.
 PEA
۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۴
فاطمه .ح

دیشب با خودم گفتم نکنه چون مادرم نیست، دیر بیدارشم و غذامو درست نکنمو کلا از برنامه ها عقب بیوفتم؟ 

بنابراین حوالیِ ساعت 12 خوابیدم و 5 صبح به طور خودجوش بیدارشدم!!! درحالی که برای بیست دقیقه به شش زنگ گذاشته بودم :))

رفتم وسایل غذا و فلان و بسیار رو اماده کردم و تا ساعتِ 6 اینا درست شد:/ البته کلا سه تا ساندویچ درست کردم تا اگه کسی اونجا بود که نمیخواست غذاشون رو بخوره، من یکی از اینا رو بهش بدم. نبود هم مهم نیست، به یکی که قارچ دوست داره میندازمش :))

ولی از اونجایی که مواد یکیشون 45 درصد سوخته، باید حواسم باشه کدوم رو میدم :)))

اومده بودم تلگرام چک کنم که سوخت :| 

الان، در حال حاضر، احساس می کنم خسته هستم و خوابم میاد با اینکه مدت خوابم کافی بوده. فکر کنم بخاطر اینه که امشب وسایل الکترونیکی رو بیرون از اتاقم نذاشتم!

خلاصه الان حوصله م سر رفته و نمیدونم چه کنم. اتاقم هم گرم شده احساس خواب داره بیشتر میشه  ساعت 7 و نیم هم باید جلوی در مدرسه باشم.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۵ ، ۰۶:۳۷
فاطمه .ح

1. پریشب حالِ مادربزرگم بد شد. البته از قبل هم مریض بود و عود کرد. ولی دقیقا نمیدونم مریضیش چیه. 

خلاصه؛ همون روز مادرم رفت خونشون و شب برگشت و از حال و احوالش گفت و مثل اینکه خواهر برادرا قرار گذاشتن که هر شب یکی دو نفر پیشِ پدر و مادرشون بمونن. 

مادرِ من هم از ساعت 10 دیشب رفت خونشون و من الان نزدیک به یک روزه که مادرم رو ندیدم. البته اون صبح زود اومد ناهار و شامِ امروزو تهیه کرد و دوباره رفت ولی خب من خواب بودم :/

امروز هم بردنش بیمارستان. مادرم اونجاست فکر کنم. 

نمیدونم چرا دو روز وقفه انداختن برای بردنش به بیمارستان!

ولی درکل، امیدوارم به خیر بگذره و تموم شه. 


2. برنامه ی امتحانی مون تا هفته ی آینده هر روزش پُره و کم کم دبیرایی که امتحان نگذاشتن دارن برای دو هفته بعد رو پُر میکنن :-/

3. چهارشنبه آزمون مرحله ی اول سمپاد دارم و خب احتمالا خودتون واقف هستید که مدرسه ازمون درصد میخواد! درصدِ بالا! و این خیلی برای مدرسه مون مهمه چون براساس این درصد ها و این ازمون های سمپاد میسنجن که مدرسه چقدر باید نیرویِ جدید برای سال جدید بگیره؛ یعنی تا اونجایی که من میدونم، اگر درصد ها خوب نباشه، تعداده ورودی ها کمتر میشه. 

4. دقیق نمیدونم، یه جور نمایشگاهی برای فیزیک قراره در دانشکده رشت اجرا بشه که ازمایش های مختلف فیزیک رو انجام میدن. و کلِ افرادی که از مدرسه ی ما قرار بود برن 16 نفر بودن!

برای همین تصمیم گرفتن از یکسری کلاسهای اول متوسطه نفری چهارنفر به قید قرعه ببرن :)) اسم من جزو اون چهارنفری که از کلاسمون قرار برن نبود، ولی یکی از بچه ها چون جمعه قلم چی داره و برادرش بهش گیر داده که نباید بری و باید برای آزمون بخونی (:|)، نمیخواد بره و از بقیه ی پایه ها هم دو نفر دیگه زیاد اومد. به همین دلیل من و بغل دستیم و یکی از هم کلاسیها امروز صبح زودتر از همه رفتیم پولش رو دادیم و گفتیم که اسم ما رو به جای اونا بنویسن :دی

فکر کنم از ساعت 8 صبح تا 5 بعد از ظهر باشه. 

الان مهم ترین دغدغه های من؛

یکی سلامتی مادربزرگ

دیگری آزمون سمپاد و زمین شناسی

و آخری اینِ که رشت ناهار چی میدن؟:|:|

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۸:۲۰
فاطمه .ح

گیاهخواری برای من یه سری مشکلاتی بوجود اورده

مثل حرفهای مادرم. مضمون حرفهاش اینه که چون تو گیاهخوار شدی با ما همراه نیستی. یعنی غذات جداست و من باید غذای تو رو تو یه دیگ کوچولو درست کنم.

خب وقتی خودم فکر می کنم بنظرم زحمت زیادی نیست. البته نه اینکه من سپاسگزار نباشم ها، این حرفو می زنم چون مثلا موقع قورمه سبزی درست کردن، وقتی داره گوشت اضافه می کنه، یعنی قبل از این کار، دو سه ملاقه از مایع رو میریزه تو یه جای کوچیکتر و میزاره رو گاز و برای من بادمجون پخته یا قارچ یا یه چیز دیگه میریزه. غذامون یکیه ولی موادش فرق داره. 

اما بنظر میرسه مامان از این گله داره که باهم نیستیم، غذامون دقیقا یکی نیست و یه جدایی خاصی احساس می کنه. درحالی که در این حد هم نیست به خیالِِ من. 

عین دیشب، موقع پیتزا درست کردنِ محمود، یکی جدا بدون سوسیس کالباس و پنیرپیتزا برام درست کرد. من جدایی خاصی حس نمی کنم اِلا وقتی که میگن "غذایِ فاطمه!"

میدونم که با گذشت زمان حل میشه تا حدودی، ولی مثل اینکه مادر رو ازار میده.

امروز گفتم دیگه غذایی برای من درست نکن. شب ها غذا درست می کنم که فرداش بعد از مدرسه گرم کنم برای ناهار بخورم که تو هم به زحمت نیوفتی.  

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۹
فاطمه .ح

امروز حدودا ساعت 9 صبح راه افتادیم که بریم رامسر. ساعتِ 9 و چهل و هشت دقیقه از گیلان خارج شدیم و به مازندران رسیدیم. کلِ راه هم هی برادرم میگفت زیاد چیزی نخور که آبگرم حالت بد نشه. خلاصه با اهنگای چرتی که نمیدونم چه کسی انتخاب کرده بود اون راه رو تا رامسر و آبگرمش طی کردیم. 

از توصیف خودِ آبگرم و اتفاقاتی که در آن گذشت معذورم ولی یه بخشیشو داشتم به یوگا اختصاص میدادم و سعی می کردم خودمو خیلی در تمرکز رها کنم :/

آقا موقع لباس پوشیدن که شد، بازم با مادر به جون هم افتادیم هی میگفت اونو بپوش من میگفتم نمیخوام این یکی رو می پوشم بعد یه دلیل میاورد که چرا نباید این رو بپوشم و خلاصه یه لحظه به مامان گفتم احساس می کنم سرم داره گیج میره. نشستم روی سکوی اون کنار و کم کم همه چیز داشت محو میشد که بهش گفتم به من یه چیز شیرین بده بخورم، حالم بده. اونم که هیچی نداشت، گفت بیا بریم بیرون یکم هوا خنک بخوره بهت و فلان.. . دستم رو گرفت و رفتیم تو اون بخش حیاط مانندش و نشستم روی یک صتدلی و هر چی میگفتم یه چیز شیرین بهم بده، گوشش بدهکار نبود و هول شده بود و هر دو سه ثاتیه که چشمام کاملا بسته می شدو همه جا سیاهی می رفت، هی اسم منو صدا می زد :| یه خانومه اومد آب قند آورد و بنده کم کم چشمام باز شد و همه جا واضح و بدون سیاهی بود. 

اقا ما بازم با اختلافات نظرمون لباس پوشیدیم و خارج شدیم :/

بعد که ماجرا رو تعریف کردم برای برادر و پدر، برادرم گفت من گفتم چیزی نخور ولی منظورم این بود که بجز صبحانه چیزی نخور :|:|


بعدش به یه فضای سبزی رفتیم که البته شک دارم اسمش فضای سبز بوده باشه چون معمولا اونجاها اجازه ی چادر زدن یا ساکن شدن نمی دن ولی اونجا یکی دو گروه بودن، ما هم همونجا وسایلا رو پهن کردیم و ناهار خوردیم. ساعت 5 دقیقه به دوازده ناهارمون تموم شد و ساعت 1 خونه بودیم. 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۵
فاطمه .ح