میدونستید نصیحت های شما یه سری چیزهایی رو تغییر میده؟ پندهای شما مسیرِ یه اتفاقی رو عوض میکنه؟
بله با شما هستم؛ شما مجازیِ عزیز.
پند و اندرز که شروع بشه وبلاگ نویسی به فنا میره.
"اینکارو بکن" , "اونکار خوب نیست" که به میون بیاد، نه نویسنده اون نوشته های قبلی رو می نویسه و نه وبلاگ اون محلِ پیشین میشه.
بعد آدم نیاز داره بکوبه و بسازه. آدرس وبلاگشو تغییر بده. رو کلماتش حساس باشه. ولی هرچقدر بکوبی و بسازی برمیگردی به همونجا.
همونجا که یه نفر تصمیم گرفت نصیحت کنه.
+حالِ این وبلاگ اینجوریه.
++یکم اشتباه برداشت شد فکر کنم. حالِ این وبلاگ تو مرحله ی نصیحت شدن نیست؛ الان بعد از اون واقعه س
به دبیر فیزیک پیام دادم : فلان صفحه ها و تمرین ها رو هم امتحان میگیرین؟ چک نکرده بودید تو کلاس و صفحه ی اخر هم تدریس نشده.
میگه : فردا اصلا امتحان نمیگیرم چون درستون باید کامل بشه !!
میگم : همه دارن میخونن ها! خودتون تعیین کردید
میگه : خیال کردم اون یکی شنبه گذاشتم امتحانو :| عیبی نداره بذار بخونن،برای هفته ی بعد به سودشون میشه -_-
الان موندم واقعا؛ به بچه ها بگم؟ نگم؟
اگه بگم که حرف دبیرم رو گوش ندادم، اگه نگم که اگه بچه ها بفهمن من می دونستم خیلی ضایع هست. از طرفی خوشم نمیاد جلو دبیرم یه ادم خبرچین بنظر بیام. از طرف دیگه اگه فردا برگرده تو کلاس بگه اتفاقا فاطمه به من پیام داد و پرسید، توسط افراد کلاس بازپرسی میشم یحتمل!
ولی اگه حرف قلبیِ منو بخواید، دوست دارم بذارم بچه ها عین خر بشینن بخونن. یه سری ها هم که تقلب برداشتن وا برن.
یه احساس خیلی بد و قهوه ای مانندی دارم.
البته برای من که فرقی نداشت خونده بودم، اما بهتر شد. چون یه هفته دیگه برای خوندن بیشتر وقت دارم، فیزیک جزو درسهایی هست که مشکل دارم.
بعدا نوشت :
اصلا باورتون نمیشه اگر بگم چیشد :))))
1. بزرگترین مشکلِ من تو بسکتبال ترسه!
* ترس از سه گام رفتن؛
بخاطر این ترس موقعی که روی گام اخرم یهو دست می کشم از شوت کردن!!
**ترس از شوت کردن وقتی موقعیت خوبی دارم؛
که همین ترس باعث میشه به نزدیک ترین یارِ خودم پاس بدم و شوت نزنم.
***ترس از شکست؛
میترسم خوب نباشم موقع شوت زدن و همه چیزو خراب کنم.
ولی مربی میگه مهم نیست؛ و هر دفعه که زاویه ی خوبی دارم بلند میگه "خووودت!" و بنده همچنان یک آدمِ بی مصرفِ ترسان می مونم :|
2. امروز یکی بهم گفت :
مرغ و گوشت که نمیخوری، لبنیات هم که نمی خوری؛ تو باید بری هندوستان زندگی کنی پس!
آخه تو چی هستی!! خوک پرستی، مرع پرستی، گاو پرستی؟؟ (البته جمله نه کاملا سوالی بود نه خبری. یه جورایی پرسش انکاری)
3. یک ساعت و نیمِ که برگشتم از کلاس بسکتبال ولی حال ندارم برم دوش بگیرم -_-
چیزهای بی ارزش هر جا و در هر فعالیتی که باشن آزار دهتده میشن؛
اتاق
لیست کانتک ها
کتابخونه
وبلاگ
ظرف غذا
افکار
اوقات فراغت
فرقی نمی کنه؛ همه شون یه بخش بی ارزشِ اضافه ای دارن که باید از بین ببریمشون.
و خلاصه همه جا یه سری چیز بی ارزش هست که باید اونا رو ریخت دور
کم کم دارم اینکارو جدی انجام میدم
یا حداقل میخوام که جدی انجام بدم :/
تا اینکه به قول busy mind به این ذهنِ پرآرامش که با کلی خرت و پرت راهِ نفس کشیدنشو بستم، برسم :)
#ای دوستی که دیروز به من پیغام خصوصی فرستادی، هر چه سعی می کنم ایمیل بزنم send نمیشه تا ازت درباره ی قضیه ی وبلاگ توصیح بیشتری بخوام.