وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی

روایت رشد من

فاطمه.ح
متولد 81 ام. اوایل دهه 90 دهه‌هشتادی بودن در این فضا خیلی حس پرافتخاری به بهم می‌داد چون همه یا دهه هفتادی بودند یا دهه شصتی. من از 13-14 سالگی شروع کردم به نوشتن.


روانشناسی را در دانشگاه انتخاب کردم. برخلاف خیلی‌ها که به هوایِ بیشتر شناختن خودشان وارد این رشته می‌شوند، توهمِ کشف خودم را نداشتم.
اما کشف شدم، توسط خودم. هویتم را لابه‌لای درخت‌های خوابگاه خوارزمی کرج پیدا کردم و در مسیر تکراری کرج به گیلان جا گذاشتم.


دوست دارم یک کاری کنم. هر کاری. اینجا کارم نوشتن است و صادقانه بگویم، دوست دارم خیلی خوب بنویسم. هدفم از این وبلاگ از سال 1402 دیگر همین است.

***
به راه بادیه
به راه بادیه
بادیه بادیه
به راه به راه
نشستن باطل
نشستن باطل
باطل باطل
مراد مراد


بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گفتارها» ثبت شده است


با کسی حرف می‌زدم که از رشته‌ای که قرار است در دانشگاه بخوانم می‌پرسید. گفتم روان‌شناسی. همان‌طور که هر کسی به آدم می‌رسد و فکر می‌کند در مورد رشته‌ای که در نظر داری بیشتر از تو اطلاعات دارد (منکر این نیستم که خیلی‌وقت‌ها دارند و استفاده می‌کنم)، شروع کرد به گفتن اطلاعات پراکنده‌ای درمورد روان‌شناسی. مثلاً فرق روان‌شناس با روان‌کاو! به من یادآوری کرد که نمی‌توانم در آینده قرص تجویز کنم. گفتم بله، می‌دانم. گفت با مدرک کارشناسی می‌توانی یک کار کوچکی در حد مشاوره راه بیاندازی. برایش درمورد این‌که خوانده‌ام برای مجوز تأسیس مطب، مهدکودک و سرای سالمندان و این‌ها حداقل باید کارشناسی ارشد داشته باشیم، چیزهایی گفتم. آخرسر گفت که دست‌کم می‌توانم مشاوره‌ی قبل از ازدواج بدهم، چون ساده است و خودش هم گاهی این‌کار را می‌کند. تحصیلاتش؟ دقیقاً مطلع نیستم ولی می‌دانم که دانشجو است اما نه چیزی مرتبط با روان‌شناسی و روان‌پزشکی. گاه‌گداری هم کلاس‌های زیست برای دانش‌آموزان برگزار می‌کند و از آن راه پول درمی‌آورد. درجواب گفتم خب من هم گاهی برایم پیش می‌آید که دوستی درمورد یکی از مسائل زندگی‌اش از من «مشورت» بخواهد، اما قرار نیست تصور کنم یک «روان‌شناس» یا «مشاور» واقعی‌ام. نتیجتاً او از اطلاعات عمومی بالایش گفت و اینکه خیلی فروید خوانده است.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۰۲:۱۹
فاطمه .ح

امروز در کلاس بسکتبال واقعاً احساس کردم که توانایی‌های بازی کردنم نسبت به قبل از عید خیلی بهتر شده. یکی از دلایلِ این پیشرفت قطعاً مکالماتی است که مربی با من داشته. 

مثلاً هفته‌ی پیش به من گفت: باید حرکت کنی تا اون وسط ببیننت، یه حرفی بزن خب، یه صدایی از خودت در بیار!

گفتم: من کلاً زیاد حرف نمی‌زنم

گفت: مشخصه ولی بالاخره کی میخوای شیطونی کنی؟ اینجا بازیه، سروصدا داشته باش.

همین شد که از هفته قبل تا الآن کلی به کمرویی خودم در بازی و همین‌طور مصمم نبودن و متوسط بودنم فکر کردم و بعدش تصمیم گرفتم که این دفعه به‌جای زیادی اندیشیدن، یک حرکت واقعی‌ای انجام دهم. برای همین از جلسات هفته‌ی قبل تا الآن انصافاً کلی روی این موضوع انرژی گذاشتم که یک‌جورهایی بروم در دل‌شیر.

امروز که آخرین جلسه‌ی بسکتبال این هفته بود (یکشنبه-سه‌شنبه-پنج‌شنبه)، داشتم توپ را با تقلا از یک نفر می‌گرفتم که یکهو مربی‌ام داد: بزن دیگه! بزن!!! بهش تنه بزن!

بعدازاینکه طرف مقابل توپ را باقدرت از من گرفت (نیم وجب بچه، 4 برابر من زور داره:|) خندیدم گفتم: یعنی بزنم؟! گفت: آره، بزن بِرِه؛ بازیه.

پس‌ازاین دیالوگ، چند حرکت خوب در موقعیت‌های تقریباً ازدست‌رفته انجام دادم و یک‌کمی از دایره‌ی راحتی خودم بیرون آمدم و به چند نفر ضربه زدم.

 به مربی گفتم: پس من می‌خوام خشن بازی کنم از این به بعد.

گفت: خشنِ تو، آرومِ اوناست:))))))))))))))))) بازی کن:))

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۶ ، ۱۶:۱۳
فاطمه .ح

حقیقتش خیلی وقت‌ها با خودم میگویم کاش وقتی کار خوبی انجام می‌دهم یا از چیز خوبی حرف می‌زنم، بقیه لال شوند. منظورم از لال یعنی کسی که توانایی حرف زدن ندارد، دقیقاً همین!

خیلی وقت‌ها کارِ خوبی که انجام می‌دهم یا اگر برای کسی دلسوزی می‌کنم، کمکی-چیزی، حرف خوبی یا هر چیزی در این مایه‌ها که انجام می‌دهم، یکی دو نفر پیدا می‌شوند که با جوری نگاهم کنند که آخی، چه مهربان/آخی، چه ساده و دلسوز/آخی چه بامحبت/آخی، چه همکلاسی خوبی/ ... و الی‌آخر. 

حالم از تحسین شدن در این مواقع به هم می‌خورد. چهارشنبه هم که از طرف مدرسه کل روز را پارک بودیم و ایران داشت از میله‌ها می‌افتاد و من از بین بقیه‌ای که داشتند نگاه می‌کردند، رفتم سراغش و کمرش را گرفتم که نخورد به میله و او با کمرش خورد به دستم و دستم خورد به میله و بدجور کبود شد و هنوز هم درد می‌کند، هم‌چین حسی داشتم!

انگار یک کسی از بین آن هشت-ده نفر می‌گفت آخی، چه مهربان، چه بامحبت، چه همکلاسی خوبی هستی که از بین همهٔ ما ریلکس‌ها آن کار را کردی، چه ساده و دلسوز...

 

+خوب توضیح ندادم، حق می‌دهم اگر حسم را کامل متوجه نشوید.

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۵۲
فاطمه .ح

دبیر ادبیاتم وسط کلاس گفت: برای ما معلم‌ها خیلی سخت است، خیلی باید حواسمان باشد که از یک سری کلمات خاصی استفاده نکنیم تا بچه‌ها داستان درست نکنند و لبخند نزنند و مسخره‌بازی درنیاورند و فلان. دانش‌آموزها جنبه‌اش را ندارند وگرنه ما دوست داریم خیلی چیزهای بیشتری به‌غیراز درس مطرح کنیم.

بعد کلی دربارهٔ بی‌جنبه بودن دانش‌آموزها توضیح داد و در همین موقع بود که من از حرف نزدن خسته شدم.

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۰
فاطمه .ح
1. 
- ببین، گیاهخواری میکنی خوبه، ولی به نظر من، یعنی فقط به نظر من اجازه داریم از فرآورده هاشون استفاده کنیم. حتی باعث مرگ اون جوونور هم نمیشه. :-)
+ به هر حال نظرِ من این نبوده :-)
- خب، اصلا چرا حیوانات آفریده شدن؟!
+ فقط هستن.

برادر اول که داشت با من حرف می زد، پوکر فیس وارانه بیخیالِ ادامه دادن میشه و میره داخل آشپزخونه.
برادر دوم که تو هال نشسته بود و تلگرام چک می کرد، از این بحثِ بامزه، میزنه زیر خنده.

این آهنگ (دلپوش|اِبی) هم پخش میشد که ربطی به ماجرا نداشت، ولی چون قشنگه خواستم بدونید.

2.
مادرم امروز صبح رفت خونه ی مادرش و خورشت رو گذاشت رو گاز که تا ظهر جا بیوفته.
بابام یکی دو ساعت بعدش که میخواست بره بهم گفت : میتونی برنج درست کنی؟
با دو ثانیه مکث گفتم : نمیدونم.
گفت : باشه :))

3.
نیم ساعتِ پیش برادر دوم داشت برنج درست می کرد،
گفتم : عه، برنج درست کردی! دستت درد نکنه.
و بعدش ماجرای من و بابا رو توضیح دادم و خندیدم.
گفت وقتی داشته مامان رو می رسونده، مامان بهش گفت که درست کنه.

گفتم : پس خودش می دونست.
گفت : آره امیدی به تو نداشت.

4. 
دیروز درباره ی خانم نون نوشتم. نمیدونم کی خوندش، ولی به صورتِ آماده برای انتشار درش آوردم. دو تا چیز وجود داره:
1. خوب توضیح ندادمش.
2. جمله به جمله ش بررسی نشده بود.
3. دیگه قرار نیست منتشر بشه.

5.
 الان دارم این دو تا لینکو می خونم.
 PEA
۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۴
فاطمه .ح