شنبه که برای فرار از فضای کلاس ناامیدانه به کتابخانه رفتم، بی هدف بین قفسه ها پرسه زدم. آخر سر هم یک کتاب درباره ی نگارش و نویسندگی برداشتم. خلاصه، باز هم با دیدن نوشته هایی که ادعا می کرد می تواند راه های نوشتن را به من بیاموزد، خودم و نویسنده ی ناتوان درونم را تسلیم خواسته هایش کردم. می گفت: بنویسید! از هر چیزی!
بنابراین بعد از یک هفته ننوشتن و نچشیدن حسِ به روز کردن وبلاگ، حالا آمدم که بنویسم؛ با لحنی اندک بهتر. باشد که از وبلاگ، یکی از معدود جاهای حاوی پتانسیل برای پرورش نوشتنم، خوب استفاده کنم! البته در کنار این نوشتن، دستور مهمی که در آن کتاب هم آمده بود، خواندن است. خودم که آن پاراگراف را خواندم، کمتر از دفعات قبل دلگیر شدم که چرا خوب کتاب نمی خوانم، چون الان نسبتا با یک ریتمی در حال خواندن چیزهای مختلفم. همین "زنان کوچک" که برایتان گفته بودم، دیروز -سه شنبه- در آخرین تک زنگِ مدرسه که معلمی نداشتیم، به اتمام رسید و کلِ بعد از ظهرِ همان روز هم با کلاس زبان رفتن و مطالعه برای امتحان های زیست و ادبیات و البته خواندن یک بخش از "درخت زیبای من" گذشت.
سلام. خبرهای زیادی وجود داره. اونقدر زیاد و درگیرکننده که این روزها از نوشتن فرار می کردم.
1.قضیه ی انتخاب رشته خیلی پیچیده شده. نمیدونم چیشد که حدود سه هفته پیش کاملا نظرم درباره ی تحربی رفتن برگشت و به خودم اومدم و دیدم دارم سرِ خودم کلاه می ذارم. پس فکر کردم و دیدم واقعا انسانی با همه ی اون درسهای دینی و مذهبیِ مزخرفش که همیشه ازش فراری ام، درس های مورد علاقه ی منو در خودش داره! آینده ش زیاد خوب نیست و این چیزیِ که باعث میشه خانواده م زیاد به این رشته میلی نداشته باشن. مخصوصا برادرهام. محمد همیشه میگه باید روزی رو تصور کنی که کسی نیست. هیچکس نیست که ازت حمایت کنه و دستت رو بگیره؛ این واقعیت زندگیه و تو باید گام هات رو جوری برداری که وقتی به این نقطه رسیدی، خودت رو بکشی بالا. میگه با این نوع نگاه برو جلو. من واقعا دارم اینجوری تصور می کنم ولی شاید زیادی خوشبینم که هنوزم رشته انسانی رو برای این کار، البته با کلی سختی و زور و زحمت، مناسب می دونم.
همه چیز جالب و قاطی پاتیه. کسی مجبورم نمی کنه رشته ی خاصی برم.
1. درباره ی پست قبل باید بگم که طرح این مسئله باعث شد راه حل های مختلفی از افراد متفاوت دریافت کنم و خب چیزی که اکثرا پیشنهاد کردن -توجه نکردن بهش- رو خود به خود در پیش گرفتم و حتی یک بار بهش گفتم که بنظرم دوستی ما با روشِ دوری و دوستی خیلی بهتر میتونه باشه! اون متعجب پرسید چرا و من فقط یکی از چیزهایی که باهاش مشکل دارم رو گفتم. قصدم این نبود که بگم خودت رو تغییر بده، خواستم دلیلمو بهش بگم. اولش مثلا سعی کرد که اونو کم کم حل کنه که البته بعد از یک زنگ همه چیز یادش رفت...