جمعهی هفتهی پیش به قلعه رودخان رفتیم و خوشبختانه یا شوربختانه از پلهها بالا رفتم و داخل قلعه هم عکسهایی گرفتم. پس از این اتفاق، به دلیل گرفتگی عضلات پا و درد محسوسی که داشتم، به مدت دو روز از توالت فرنگی برای رفع حاجت استفاده میکردم! بالا رفتنِ پنگوئنی از پلههای مدرسه برای رسیدن به طبقهی سوم، اصلا شروع خوبی برای یکشنبهام نبود. خصوصا که ده دقیقه پس از رسیدن به کلاس، یکی از بچهها گفت که کلاس عوض شده و باید برویم طبقهی پایین. پایین رفتن از پلهها به مراتب سختتر بالا آمدن بود:| در هر صورت کاشف به عمل آمدیم که یکی از همکلاسیهایمان زانویش آب افتاده و تا خوب شدن حال او همان طبقهی پایین میمانیم. برنامهی هفتگیمان هم تازه تغییر کرده بود و یکشنبه دو زنگ ادبیات و یک زنگ ریاضی داشتیم. نمیدانم باید دقیقا کلاس ادبیات را چگونه توصیف کنم... جلسات اول و دوم فکر میکردم واقعا که محشر است همچین کلاس دلگرمکننده و سرخوشانهای داشته باشم. اینکه بدانم در یکی از زنگهای مدرسه حالم خیلی خوب میشود و نهایت لذت را میبرم. در حقیقت آن را شبیه مکانی برای فرار کردن از دست درسهای دوستنداشتیام تصور میکردم. اما حالا با واقعیتِ شیرینی دستوپنجه نرم میکنم که همیشه دوستدار باور کردنش بودم. اینکه ادبیات و منطق و عربی و این دست درسها حالا درسهای اصلیام هستند. نیازی نیست که خیال کنم باید تمرکزم روی چیز دیگری باشد و فقط موقع فرار کردن به اینها بپردازم. یا اینکه نیازی نیست به یک مقصد بزرگ و پرسروصدایی که همه مرا برایش فرا میخوانند به عنوان یک هدف بنگرم و موقع فرار کردن کلاسهایی را برای خودم بیابم. احتمالا به بدترین شکل ممکن توضیح دادم که "حالا از مسیر لذت بیشتری میبرم!"
حتی از عوارض جانبیِ مسیر هم میتوانم اعلام خرسندی کنم. مثلا مسئولیتی که معاون قدیمیام (معاون متوسطهی اول) در رابطه با نشریهی مدرسه به من داد.
البته از آنجایی که خودتان هم به بیبرنامگی مدرسهی من آگاه هستید، فقط یک هفته فقط دارم. نه فقط برای نوشتن یک مطلب از این نشریه، بلکه برای تهیهی نسخهی کامل این نشریه تا سهشنبهی هفتهی بعد:| طرح جلد، طرح صفحات، مطالب هر صفحه، ریزهکاریهای کپیبرداریای که حالم از آن بهم میخورد و خلاقیت به میزان لازم تا سهشنبه:| حالا که ژرفتر نگاه میکنم، نمیتوانم دلیل قبول کردنم را بهیاد بیاورم.
به هر صورت... معاون یک نسخهی قدیمی از نشریهی قدیمی مدرسه که آن هم ویژهنامهی هفته معلم و روزسمپاد بود را نشانم داد. نمیدانم چطور توصیفش کنم ... shit
این سری را یکجور بالاخره پیش میبرم ولی قول میدهم که وقتی کار را تحویلش دهم، دربارهی ایدهی نشریهی ماهانه برای مدرسه با او حرف بزنم. حتی فصلنامه هم قبول است!!! یک کارِ برنامهریزی شدهی گروهی، با مطالب واقعی و خبرهای مدرسهای و -تقریبا- هرچیزی که یک "نشریهی داخلی" نیاز دارد. نتیجه را همینجا خواهم نوشت.
بعد از همهی این حرفها، احتمالا باید برای سوءبرداشتها اعلام کنم که همهچیز به گل و بلبلیای که بنظر میرسد نیست. سطح کتاب خواندن تابستانهام حالم را بهم میزند. از طرفی شروع به دیدن سریال friends کردهام و اگر مدیریتش نکنم، حتی همان اپیزودهای بیست دقیقهای هم وبال گردنم خواهند شد. یکی از دلایلی که چندین ماه به ندرت فیلم میدیدم هم همین تاثیر شگرفِ فیلم و سریال در زندگیِ روزانه است. شبها خواب سریالی که دنبال میکنم را میبینم و ناخودآگاه در دنیای واقعی و موقع بیداری هم حتی در دنیای آنها پرسه میزنم و خودم را به جای شخصیتها میبینم. بسیاری از فیلمها مرا اینگونه کردند ولی فقط یک کتاب بود که تا این حد مرا درگیر کرد... و اسمش هم یادم نیست!