بهروز کردنِ اینجا به بهانۀ چندتا فیلم و سریال که اخیراً دیدم:
بروکلین بیمادر
ذوق داشتم اثری که ادوارد نورتون سالها رویش وقت گذاشته را ببینم و بنظرم ارزش دیدن داشت. نمیدانم چرا با این شکست تجاری در باجهها مواجه شد.
فیلم از رمانی به همین نام اقتباس شده است. داستان مردی به نام لیونل که قرار است معمای قتل دوستش را حل کند.
مرثیهای برای یک رویا
این یکی قاعدتاً نیازی به معرفی من ندارد. خیلی دیر دیدمش. تکرار زندگی را بدجوری خوب نشان داد. آن احساسات منزجرکنندهای که در فیلم بهم دست میداد را در زندگی گاهی تجربه میکنم. راستش این آینۀ زندگی بود؛ از رویِ حالبهمزنش.
فیلم ژاپنی دلهدزدها
یک چیزی درمورد خانواده در فرهنگ ژاپن وجود دارد که حالم را خوب میکند. تصویرگری آنها از خانواده در فیلمها راستش واقعاً دیدنی است. بیشیله پیله؛ حتی وقتی پیلهای دارد و ریگی به کفش خانواده است! مثل همین فیلم.
سریال چینی رامنشده
The untamed
پنجاه قسمتِ چهل دقیقهای
راستش وقتی دوستم این را معرفی کرد دلم نمیخواست ببینمش. فکر میکردم خوشم نیاید یا داستانش بهاندازه کافی خوب نباشد و حوصله نکنم این همه قسمت را ببینم.
برخلاف تصورم، داستان خیلی خوب بود. بازی نقش اصلیها را دوست داشتم ولی کلاً آن حس بازیِ مصنوعی که وقتی سریال کرهای میدیدم از سایر بازیگران خیلی بهم دست میداد!
بههرحال، از قسمت بیست که رد شود، میفهمید در دل داستان یک چیزهایی قلقکتان میدهد. مرا که قلقلک داد. همان بحث قدیمیِ خوبی و بدی. خوبی کدام است و بدی کدام؟ اگر یک طرف این خط بایستی، واقعاً فقط داخل همان خط هستی؟ اصلاً خطی وجود دارد؟!
بعضیها فکر میکنند طرف خوبیاند ولی وقتی دوربین زوایایِ بیشتری را نشان میدهد، میبینی که نه. گاهی کارهای آنها هم میلنگد، خیلی هم میلنگد.
راستش رامنشده را بیشتر بخاطر این دوست داشتم که نوید یافتن خوبی -حتی اگر درست ازش مطمئن نباشی- را به من میداد. چیزی که زیادی بهش شک میکنم.
بخش مهم ولی کم دیالوگی از داستان هم به رابطۀ عاطفی لان ژان و وی ویینگ برمیگردد (عکس بالا) که بخاطر محدودیتهای چین در به تصویر کشیدنِ شخصیتهای همجنسگرا، بهجای یک رابطۀ واقعی (داستان براساس رمانی به نامِ استاد تعالیم شیطانی است) به رابطۀ دوستانۀ خیلی صمیمی تبدیل شده.
سریال اسپانیایی خانۀ اسکناس
من تا اوایل فصل دومش دیدهام و سریال پنج فصل دارد.
فصل اول عالی بود؛ از عالی هم عالی تر! قشنگ میخکوب تصمیمات و فضای جدید سریال میشدم. این سریال، داستان یک دزدی است. از تمام دزدیهایی که تابهحال دیدید هم متفاوتتر.
راستش شروع فصل دوم زیاد به من نچسبید. منظورم دیالوگهای فمنیستی است که ناگهانی سرازیر شد. میگویم ناگهانی چون در فصل اول خبری ازشان نبود و من که تختهگاز سریال را میدیدم، خورد توی ذوقم. کار درست این است که تا آخر فصل/سریال ببینم تا خوب متوجه دلیل تغییرات بعضی شخصیتها شوم ولی خب نمیدانم چرا اینقدر اذیت شدم آن موقع. ولش کردم تا دوباره بهش برگردم و حالا فکر میکنم وقتش رسیده.
انیمۀ لوپین سوم: قلعۀ کاگلیسترو
این انیمه اولین کارِ هایائو میازاکی است. روایت دزدی به اسم لوپین که اتفاقی سر راه شاهزاده خانمی فراری قرار میگیرد و میفهمد به ازدواجی مجبور شده است. در مسیر نجات این شاهزاده خانم اتفاقات جالبی میافتد. سیر داستان و تصاویر روان و گیراست هرچند ابداً خستهکننده نیست.
انیمیشن بهپیش
قبلاً دنیایی از جادو وجود داشت و جادوگرها با جادویشان به مردم عادی کمک میکردند ولی کم کم سروکلۀ دنیای مدرن پیدا شد. وقتی هر کسی میتوانست با یک لامپ و برق و کلید، نور به خانه بدهد، چه نیازی بود به یک جادوگر زپرتی که با چوبدستیاش آتش راه بیندازد؟ اینگونه شد که جادو از زندگی رخت بر بست.
بهپیش، داستان دو برادر (به گویندگی تام هالند و کریس پرت) است که برای هدف بزرگشان به جادوی از یاد رفته دست دوستی میدهند. یک انیمیشن حالخوبکن.