دردِ دل
یه اتفاقی افتاده اخیرأ تو کلاسمون. ...
یکی دانشآموزای کلاس که خیلی از بچهها باهاش خصومتآمیز رفتار میکنن و باهاش بد هستن، تو گروه منطق و فلسفهمون از دبیرمون خواست که لا به لای درسا درسا چندتا تست هم کار کنه چون که سرعت تدریس تو کلاسای کنکوری خب بالاست. درس دو سال پیش رو وقتی بدون پیشخوانیای بخونی، مخصوصاً اون درساییش که پیچیدگی بیشتری داره، آدم قاطی میکنه دیگه! منطق خیلی وقتا شبیه ریاضیه (میگم خیلی وقتا چون کتابهای جدید سعی کردن بخش اعظمی از مسائل منطقی رو حذف کنن و آسونتر شده کتاب نسبت به سالهای قبل) و خب بنظر من درخواست اون دانشآموز منطقی بود. خودمم میدونستم که تست حین درس کمک بیشتری به یادگیریم میکنه و تو گروه نوشتم باهاش موافقم و یکم صحبت کردیم با دبیر.
دبیر خیلی عحیب گفت که اگه من پاسخگوی نیازهاتون نیستم بگید دبیر دیگه براتون بیارن و من اصلأ ناراحت نمیشم و از این حرفا. شاخ درآوردیم. مگه چی گفته بودیم؟! یه پیشنهاد بود از طرف یه دانشآموز! تو پیوی با دبیر حرف زدم و میگه لحن اون دانشآموز آمرانه بوده، یک جوری حرف زده انگار که ما تست کار نمیکنیم! (هر جلسه امتحان تستی میگیره ولی بحث ما حین درس بود چون بعضی درسا سنگینان و مثل ریاضی باید یه مسأله حل کنی تا درس رو بفهمی)
واقعاً لحنش اینجوری نبود.
همین حرف دبیر، آتوی دشمنای اون شد. مخصوصاً که این دختره به طور ناخواسته یه مشکلی هم چندهفته پیش ایجاد کرده بود. یک نفر که با هم انگار پدرکشتگی دارن، گفت چرا بدون هماهنگی با ما میای چیزی رو مطرح میکنی که تهش درگیری پیش بیاد؟
من اومدم دفاع کردم. چون میدونستم این آدم و رفقاش قراره اینقدر محکومش کنن که اون تنهایی واقعاً مقصر جلوه کنه. دفاع کردم و اون طرف گفت با تو حرف نمیزنم و فلان و من هی میگفتم تو براساس چه سندی این حرفا رو میزنی... هر کسی از طرف خودش پیشنهاد داده، نه کلاس.
مثل عصر حجر، سایر اون اکیپ اومدن به طرفداری که «ولی باید قبلش هماهنگ میکرد»!
و من هاج و واج بودم. چی رو هماهنگ میکرد؟ آدم میخواد مشکل درسی و پیشنهادش هم بگه باید هماهنگ کنه با بقیه؟ خب هر کی مخالف و موافق بود میومد مینوشت و تموم میشد ماجرا. چند ساعت مجبور شدم بمونم بحث کنم، از درسم افتادم، تمرکز و حال روانیم بهم خورد.
شنبه، کلاس افتضاح بود. صدای زمزمهها. گاهی خندههایی آزاردهنده برای اون دختره و دوستش. زمزمه برای من و خلاصه فشار روانی شدید. خوشحال بودم یک دوستی دارم که عمیق میفهمید من رو. در واقع با این فرد جدیداً صمیمی شدم. سه نفریم که داریم همراه هم درس میخونیم، اینو بعداً تعریف میکنم که چه حال خوب و صداقت و همکاریای به آدم میده. بگذریم.
اون شبهایی که دفاع میکردم، یعنی پنجشنبه و جمعه؛ تو ذهنم میپرسیدم ارزش اینو داره که تمرکزم رو بهم بزنم؟ ارزش اینو داره که حال روحیم رو خراب کنم؟ واقعاً ارزش اینو داره که چون یک نفر کاملاً غیراخلاقی داره ضربه میبینه، من سکوت کنم؟ من دوست جونجونیش نیستم، از یک سری اخلاقهاش خوشم نمیاد. به قول یکی جزو افراد «نخار» یا نچسب کلاسمونه، اما واقعاً درسته؟
واقعاً درست نبود. ده هزار بار پشیمون میشدم، صدهزار بار خودمو مجاب میکردم که سکوت نکنم. دوباره میگفتم ذهن آروم و بیخیال دفاع شدن باعث میشه تمومش کنن، اما هر بار یه چیزی میگفتن، یا هر تیکهای تیکهای مینداختن نمیتونستم رها کنم این عقیده رو. یعنی من امروز این مسأله رو رها کنم، قراره ظلم رو زیاد کنم؟ قراره اجازه بدم هر کی که دوستاش بیکلهتر بودن، بیشتر پر و بال بگیرن؟
گذشت و گذشت تا یکی دو ساعت قبل. رأی گیری تموم شد. اکثریت با پیشنهادش موافق بودن. یک نفر هم ممتنع بود. فاصله آرا زیاد نبود البته. بازم یکیشون نوشت که بهتره بعضیا یه کاری نکنن که دبیرمونو از دست بدیم و فلان و غیره. و چندنفر دیگه هم جواب دادیم و اینها.
واقعاً دیگه بنظر من تموم شده بود. اگه همین رو تموم میکردیم، میرفتیم کلاس و خودمونو میزدیم به کوچه علی چپ، دیگه میخوابید ماجرا. چون رأی اکثریت بود (هرچند همیشه رأی درستی نیست، اما برای ساکت کردن اوضاع و کلا مردم، بهتره)
اما
اما این نشد. دبیر اومد گفت نمیخواستم اینقدر کش بیاد و بلاه بلاه. تهش گفت تا یک مدتی از گروه میرم تا اوضاع آروم آروم شه یا همچین چیزی.
افتضاح شد. گند خورد.
رفتم پیویش که باهاش صحبت کنم. خیلی حرف زدم. گفتم کلاسمون اختلاف داره. گفتم لحن اون دختر آمرانه نبود. گفت چرا خصوصی مطرح نکرد؟ مخم مخم سوت کشید. خب مگه چه فرقی داره؟مگه کسی گفت تدریس شما بده؟ گفتیم درس سخته، میدونیم زمان کمه، اما باید درس رو درست حسابی یادبگیریم. میدونیم تابستون کوتاهه کوتاهه اما به فهمیدنش می ارزه. خیلی حرف زدم. در تعحب بودم این آدمی که دبیر مورد علاقه من بود، که بخاطر صبر و منطقی بودنش دوستش داشتم، حالا اینجوری رفتار میکنه. گفتم میدونم شما هم آدمین، از همه جوانب نمیبینید. اونم از جوانب مختلف براش توضیح دادم. گفتم بچههامون دشمنی دارن، اگه شما تهدید به رفتن کنید، میزنن لهش لهش میکنن. اینقدر تخریب شخصیتش میکنن که من واقعاً وجدانم نمیکشه همینجوری رهاش کنم. دیگه واقعاً آخراش گریهم گرفت، کلی توضیح دادم، بهش دو تا راه پیشنهاد دادم. گفتم که دیگه از رفتن صحبتی نکنه (گفت نزدیک بود به خانم مدیر زنگ بزنم!) و گفتم خودشو بزنه به کوچه علی چپ. اون اکیپ هرچی شما بیشتر آب و تاب بدی بهش، بیشتر اذیت و آزارش میدن. واقعاً کسی این وسط داره فکر میکنه که اینا چه فشار روانیای داره روی اون فرد میذاره؟ چند نفر فکر میکنه اینا آسیبهای احتماعیه؟ اینا از جهله. از ندونستن منطقه. من ادعای دونستن ندارم حقیقتا. خودم به اندازه زیادی نفهمام. اما واقعاً دلم دیگه طاقت نمیاورد. به زور خداحافظی کردیم و گفت درست میکنه و واقعاً هم نمیتونم بگم همهش تقصیر دبیره. اونم آدمه، نمیدونم چیا رو بد فهمیده... چه چیزی رو بد دیده، بد خونده. فقط میدونم قراره درس خوندن، وضع روانی همهمون، آسیبی که به اون دختر میرسه، همهش قراره زیاد شه. بخاطر همینه که الانم دارم گریه میکنم.
تو یک جامعه آماری کوچیک. تو یه مدرسهای که برچسبشو باید بزنیم بیعدالتی آموزشی، چونکه سمپاده و مثلاً بچههای خوب و دبیرای خوبو جمع کرده، یه همچین بیرحمیهایی هست. تو یه کلاس کوچیک. پس اون بیرون چهخبره؟ آدما دارن همدیگه رو میخورن؟ جرواجر میکنن؟ واسه چندتا آدمی که گناهی نکردن داره مجازات سختی نوشته میشه؟
یادمه هشتم بودم، همین حدود. برای آسیبی که به محیط زیست میزنیم گریه میکردم تو کلاس. یکی ازم پرسید خب گریه چرا میکنی مگه میتونی چیزی رو تغییر بدی؟
و منم بخاطر همین گریه میکردم، بخاطر اینکه نمیتونستم هیچ چیزی رو تغییر بدم. چیزی که وخشتناک بود و از توان من خارج.
یک سال یا یک سال و نبم بعد، طی یه سری ماجراهایی گیاهخوار (وگن) شدم. یکی از دلایل بزرگش حفظ محیط زیست بود. الان سه ساله وگنم. سه ساله براش گریه نکردم. نه اینکه مشکل حل شده، نه اینکه همهچیز دزست دزست شده، اما از وقتی نقش خودمو در برابر محیط زیست تا حدی که وظیفهام بود انجام دادم (خیلی بیشتر از گیاهخوار شدن هم از ماها بر میاد، درکنار گیاهخواری البته)، آروم گرفتم. هیچی درست نشده بود، هیچی حل نشده بود اما داشتم دینمو ادا میکردم. هنوزم میکنم. هر روز میکنم.
اما چطوری دینمو به اخلاقیات ادا کنم؟ شغلمو در راستاش ادامه بدم؟ فعالیت تبلیغی داشته باشم؟ فقرزدایی و جهلزدایی رو بذارم هدفم؟ کی قراره بهش برسم و تا اون موقع چقدر چیز آزاردهنده به پستم میخوره؟ احتمالا یه دنیا. آدم بودن واقعاً سخته. علاوه بر مشکلات شخصی و خانوادگیت، نمیتونی از جهان دست برداری. از همه مردم، از همه دردها و از همه بدبختیا. انگار یه بخشیش تو وجود توئه. یه بخشیش دست توئه.
سلام. خوبید شما؟
منم یک سالی وگن بودم. دقیقا همین نوشته ها، همین دغدغه ها، همین تفکرات... ولی اتفاقاتی افتاد که دوباره تغییر رژیم غذایی دادم. این خیلی خوبه که شما در این دوره از زندگیتون تونستید وگن باشید، جای تبریک داره...