بریده کتاب شبهای روشن
ناستنکا خطاب به شخصیت اصلی:
《خیلی وقت است که این جور فکرها در سرم میآید. ببینید، چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدمها همیشه چیزی را پنهان میکنند؟ چرا حرف چیزهایی را که در دل دارند با هم نمیزنند؟ جایی که میدانند حرفهاشان با باد هوا هدر نمیرود، چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمیآورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخاندیشتر از آنند که به راستی هستند، طوری که انگاری میترسند اگر آنچه در دل دارند به صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟》
شبهای روشن- داستایفسکی
احتمالا یکی دوتا از خواننده هام و البته خود من، من رو شخصیتی میدونیم که خیلی بدون سانسور حرف میزنه از افکار و عقایدش.
حالا برام جالبه که همین من، کلی حرف سانسور شده توی دلم دارم. همیشه رونالدینیویی پاس میدم (پاس رونالدینیو معروف بود، یه سمتو نگاه میکرد به سمت دیگه پاس میداد برای گمراهی مخاطب)، من هیچ وقت منظورم از حرفام اونی نیست که دارم به زبون میارم. گاهی با خودم فکر میکنم من که انقدر رک حرف میزنم اینم، دریایی از سانسور، وای به حال بقیه.
ترجمه همیشه کژتابی انتقال مفهوم داره. همینکه افکار به کلمه ترجمه میشن کافیه تا این کژتابی به وجود بیاد. پس به نظرم نباید از حرف آدما سعی کرد بعد بدون سانسورشون رو فهمید. باید یه جور دیگه زندگیشون کرد. از طریق حواسی غیر از شنیدن. مثل یک مصاحبه گر روانشناسی که سوالهای چالشی میپرسه و بیشتر به نوع عکس العمل مخاطب نگاه میکنه نه به صرف حرفایی که طرف میزنه. که خودشم میدونه طرف تو مصاحبه 50 درصد دروغ میگه احتمالا!
در کل تو دنیایی که فرستنده ها همه از بیخ مشکل دارن، باید یکم گیرنده رو انگولک کرد. نوع دریافت رو تغییر بدیم به مقصود میرسیم تو شناخت آدما.
(سلام! چون میدونم در جواب کامنت لطف دارید و سلام میکنید :D)