یواشکی خوانده شدن
سر شب شکیلا با صدایی که شباهت بسیاری به اگزوز ماشین داشت، یه پیام ویدئویی با تلگرام گذاشت و بیحوصله بودن خودش رو ابراز کرد. یه شوخی خیلی بیمزه کردم و بعدش ایرانا وارد شد. از سوپ خوردنش فیلم گرفت و اعلام کرد که دوست داره بره دسته و کسی نیست که باهاش بره! یه جوری ادای بدبخت بیچارهها رو درآورد که واقعا چندنفره بهش خندیدیم و از اونجا مسخره بازی ها شروع شد. اولش سعیده به مسخره کردن پرداخت و بعدش گل سرسبدِ همهی استندآپکمدینهای جهان -عسل(همهشون همکلاسیهای قبلی ان و انسانی نیستن)- وارد شد و مجلس رو به دست خودش گرفت. به حدی خندیدم که به وضوح اشک رو در صورتم احساس میکردم و واقعا نایی برای حرف زدن نداشتم! از اون طرف در گروه دوستان گیاهخوار هم آدم همیشه شاد و شنگول میشه و از یه طرف دیگه گروه دوستانی که به واسطهی زبانآموزی باهاشون آشنا شدم.
امشب یه جوری شاد شدم که یهو از خودم یه احساسی در وَ کردم و تصمیم گرفتم که اینجا باهاتون به اشتراک بذارمش: زندگی شاید همین باشد!!!
این جمله دقیقا احساس من رو که بعد از چند لحظه استراحت دادن به ذهنم برای رفرش شدن بهم دست داد، توصیف میکنه.
زندگی چیه؟ هدف من و شما از زندگی چیه؟
سوالای خستهکنندهای شدن که هرچه بیشتر در اونها فرو میبرم، بیشتر آزار میدن
و من مدت زیادی هست که راه حلش رو یاد گرفتم
احساسِ : زندگی همینه
مبارزه
باخت
به جلو پیش رفتن
به عقب کشیده شدن
قمار روی لحظات زندگی
فحش دادن به لحظاتی که بیش از حد حس خوشبختی میکنی و زود میگذرن...
پستای شعاری جالب نیستن ولی نوشتنشون جالبه
و من هنوز نوشتن رو درست یاد نگرفتم
اما امشب خواستم بنویسم که به یه دوستی هم بگم هنوز به یادش هستم. وبلاگشو خوندم که از ننوشتنم ناراضی بود
حالا واکنشش رو نمیدونم قراره چی باشه، مدت زیادیه فکر میکنه من نمیخونمش
به هر حال زندگی هم شاید همین باشد :)))
یواشکی خوانده شدن D: