دبیر منطق که قرار بود از ما امتحان بگیره، نیومد و همیار معلم درس منطق برگهها رو پخش کرد. خودش سر جایِ معلم نشست و امتحانشو میداد. اول امتحان همهچیز عادی بود ولی کم کم صدای پچ پچ و حرکت دست و دهن نمایان شد. سرم رو به سمت چپ برگردوندم و به سین که در حال تقلب بود نگاهی کردم. با یه لبخند گشاد و پهنی که انگار از سر شرم باز شده بودن نگاهم کرد و ادامه داد. یه چندباری هم در کنار نگاهم، به صورت شفاهی تذکر دادم! و حتی دوبار از همیار معلم خواستم که برگهها رو زودتر بگیره. دست آخر بعد از تحمل خیلی از صحنهها، اولین نفر خودم برگه رو دادم چون میدونم وقتی کسی برگهشو میده، کم کم احساس جمع شدن برگهها منتقل میشه.گاهی سرم رو به سمت راست برمیگردوندم و سین2 که داشت با یکی از اون سمت کلاس دربارهی سوال نظر رد و بدل میکرد، ازون لبخندها میزد و یه جور مظلومی میگفت اینورو نگاه نکن!
انگار وقتی نگاهش میکردم نمیتونست به کارش ادامه بده.
زنگ قبلِ همین امتحان، دینی داشتیم. نمیدونم چیشد که بحث "تعهد داشتن" پیش اومد و دبیرمون گفت اگه هر کسی سر جای خودش تعهد داشته باشه، اتفاقات بهتری میافته. گفت یه نمونهی بارزش عدم تعهد داشتن اون افرادی هست که در مقابل ساخت بیمارستانی که بعد از یه زلزله ریخت و خراب شد مسئول بودن. اما از اونجایی که بیتعهدی کردن، همچین چیزی پیش اومد. هر دکتر و معلم و مهندس و ... باید تعهد داشته باشه.
سر امتحان منطق ذهن من درگیر این بود که آیا الان نباید "تعهد به دانشآموز بودن" داشته باشیم؟
و بدون اینکه به به خودم جواب شفافی بدم، پاسخ خودم رو مثبت فرض کردم و به اصطلاح گاهی به بچههای متقلب گیر میدادم.
اما آخر امتحان که همه برگههاشونو میدادن و نصف کلاس با هم چک کرده بودن یه شُکی بهم وارد شد که هنوز جاش مونده. اون نگاههای آخرم بود به یوسفی که برگشته بود جوابا رو به یکی بگه. یهو اعصابش بهم ریخت و گفت: خب باشه فاطمه! منم گفتم: باشه!
درحالیکه به جلو برمیگشت یه چیزی گفت که راستشو بخواید دقیق نشنیدم و بین این دو تا عبارت شک دارم: 1) حالا ما اینقدر گناه کبیره کردیم که... 2) حالا انگار ما گناه کبیره کردیم که...
بعدشم تن صداش پایین رفت.
من این خانم یوسفی فوقالعاده بدم میاد. تقریبا کلِ مجموعهی اخلاقش رو نمیپسندم. اگه بخوام تعریفش کنم میگم: یه هالهای از ریا در اکثر وجوه اجتماعی
اما این رو گفتم که بگم حرفهای الانم براساس سلیقه و احساسم نسبت به بچهها نیست. فقط چون در اون زنگ و مخصوصا اون لحظه یه شُکی بهم وارد شد، میخوام افکارم رو به رشتهی تحریر در بیارم: