میدانید، مقولهی دوست خیلی پیچیدهست. لامصب. خیلی خیلی خیلی ... پیچیدهست. من اصلا سر این مسأله خیلی درگیری دارم. حالا باز نسبت به یکسال پیش بهتر شدهام. هر چه میگذرد بیشتر میفهمم چطور باید دوستی کرد و چطور باید دوست خوب را تشخیص داد. البته واقعا اکثر دوستان من تا الان انسانهای عالیای بودند. این را از شانس خوبم میدانم و یادآوریاش خوشحالم میکند. حتی الان نمیتوانم اسم دوست بد نام ببرم برایتان. باید یک مقداری فکر کنم. فرد خاصی به ذهنم نمیرسد. همینجوری گفتم 《اکثرا》که یک موقع کسی جا نیوفتاده باشد.
یکی دو تا مشکل در دوستیهای من وجود دارد که بد نیست ازش بنویسم. اول از همه اینکه واقعا وقتی نو میآید به بازار، نه اینکه کهنه دلآزار بشودها ولی ناگزیر کمرنگ میشود. بالاخره در روز فقط ۲۴ ساعت داریم. نمیتوانم با ۴ ۳ نفر هر روز حرف بزنم. یک نفر خود به خود به هفتهای دو روز صحبت کردن تقلیل پیدا میکند. البته اگر بگویم همهاش بحث زمان است خب دروغ میشود. مشکل این روزهایم یکی از دوستیهایم به نام شین است. به دلایل مختلفی دوستیمان کمرنگ شد و او هم ابرازش کرد. حتی اینجا هم نمیتوانم راحت ازش بنویسم. چون آدرس وبلاگم را دارد. هرچند گفتم نخواند و گفتهاست چشم. باز راحت نیستم.
برای همین چیزهاست که آدم نباید آدرس وبلاگش را به دوستان نزدیک و دوستپسر/دخترش بدهد. واقعا من دیگر به این یکی ایمان دارم. من بعد هم از این قانون تخطی نخواهم کرد.
بگذریم، داشتم میگفتم وقتی وارد دانشگاه شدم، دوستان جدید هم پیدا کردم. اینکه در طول روز با تمام دوستان صمیمیام صحبت کنم واقعا شدنی نیست. حرف زدن با هرکسی اگر حداقل یک ساعت وقت بگیرد هم کلی زمانم میرود و بعد کی به کارهای روزانهام برسم؟ اصلا شما تابحال همچین مشکلی داشتید؟ خلاصهی کلام اینکه کاش این ۲۴ ساعت ما در روز جدا از صحبت با دوستانمان ایجاد میشد. الان چندوقت است میخواهم با صبا هر روز شعر بخوانم ولی اگر دوباره این کار را شروع کنیم، وقت کم میآورم. چون از آن طرف با امیرحسین هم هز روز حرف میزنم و از طرف دیگر با دوستپسرم هم حرف میزنم. خلاصه لعنت به زمان.
بعد مثلا گاهی اینطور میشود که با یکیشان دارم حرف میزنم و حرفمان تمام میشود. فرضا در تلگرام. آنوقت یکی دیگرشان پیام میدهد و من واااااقعا میخواهم بروم به کارهایم برسم. ولی باید پنج ده دقیقهای منتظر بشوم که دل این دوستم را هم نشکنم و بیشعور هم جلوه نکنم. اگر همهی صحبت کردنهایم را هم به آخر شب موکول کنم مشکل حل نمیشود چون تداخل باز اتفاق میافتد. آره خلاصه. شاید مشکل از این است که من زیادی چت میکنم. اگر تماس میگرفتم مثلا نیمساعت حرف میزدم شاید بهتر است یک ساعت و نیم چت کردن بود. نه؟ نمیدانم. به ارتباط نوشتاری بیشتر علاقه دارم. حتی با دوستان نزدیکم. دلیل این هم مشکل دوم دوستیهایم است. این نوشته که طولانی شد. فردا از آن یکی حرف میزنم.
بعد در تمام این وقتهایی که این مشکلات پیش میآید، آدم باید حواسش باشد دوستان خوبش را نگه دارد. دوستان خیلی نزدیکش را کاملا نزدیک به خودش کند. نباید دور کند. اگر به روزی یک شعر خواندن بیارز، باید انجامش داد. بخش ناراحتکننده این است که نمیشود همه را نگه داشت. من هم از لحاظ زمانی نتوانستم شین را نگه دارم. شین یکجوری بود که میخواست هر روز باهاش حرف بزنم. همانطور که سال قبل و قبلترش حرف میزدم. الان دیگر فرصت نمیشد. او ابراز ناراحتی میکرد و من قول میدادم بیشتر وقت بگذارم ولی نمیرسیدم. نهایتا بعد از چندماه به همین منوال گذاشتن، او خودش مرا از دایرهی نزدیکانش حذف کرد. حالا هفتهای یکبار هم سراغم را نمیگیرد و من هفتهای یکی دوبار بهش پیام میدهم. هر بار بهش پیام میدهم هم ناراحت میشوم. من با او واقعا هفتهای یکی دو بار شدن را میخواستم ولی از تمام شدن چیزهای طولانی میترسم. از اشتباه کردن در انتخاب دوستیهایم میترسم.
در رابطه ما هم فقط زمان دخیل نبود. چیزهای دیگری هم بود که بخاطرش ترجیح میدادم همان هفتهای یکی دوبار با هم صحبت کنیم. اما خیلی اشتباه کردم. نوع ابراز کردنم اشتباه بود. این خودش یک مشکل دیگر در من است. آنقدر بد ابراز میکنم که واقعا کل ماجرا گند میخورد. اصلا ابراز خاصی نکردم. خواستههایم را در زندگی به سختی ابراز میکنم. نمیدانم چرا. نمیدانم چرا... استراتژیام این بود که با پا پیش کشیدم و با دست پس زدم. عملا گیجش کردم و او مجبور شد تصمیم نهایی را بگیرد و مرا کمرنگ کند. چرا به جای این بازیها رک و راست بهش نگفتم بیا هفتهای دو بار در ارتباط باشیم؟
فکر کنم به دو تا ترس اگزیستانسیالیستی برگردد. تنهایی و آزادی. از اینها و ربطشان به ماجرا بعدا مینویسم.